داستان عاشقانه به دنبال آرزوهاآدم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می خوند هم همه چیزش ردیف بود.یه مدتی خوب شیطونی کرد. که تو این مدت من ازش خبر نداشتم تا همین چند وقت پیش که یه دفعه ای دیدمش. ردیف نبود. انگاری دلش خیلی پر بود.با هم رفتیم ? قدمی بزنیم. ازش پرسیدم:– چه خبر؟با حالت گرفته گفت از دفعه آخری که دیدمت هیچ خبر به درد بخوری نیست.ـ چه می کنی ؟میرم و میامفک کردم دوس نداره ازش سوال کنم واسه همین ساکت شدم.یه مدتی که به سکوت گذشت؛ برگشتم طرفش دیدم چشمامش پر اشکه دلم ریختروشو اونور کرد که اشکاشو نبینمپرسیدم چی شدهبغضش دو برابر شد.سرشو گذاش رو شونم و بلند بلند گریه کرد و یه چیزایی گفتمیگفت: فکر می کردم باید دنبال کسی که آرزو داری بگردی اما نفهمیدم خودش میاد .وقتی هم گشتم همه جا دنبالش گشتم اما نمی دونستم بعضی جاهارو اصلا نباید می گشتم.به هر جایی رفتم اما نفهمیدم تو هر جا بخشی از وجودمو جا گذاشتم.دنبال آدم رویاهام گشتم حتی تو نکبت و مردابی که مطمئنا اون اونجا هیچ وقت نبود.حالا دیگه این من اون منی نیست که اون آدم رویاها رو آرزو می کرد. حتی اگه آرزو هم کنه دیگه لیاقته اونو نداره.اومدم بهش نزدیک شم اما با هر قدم ازش دور شدم و حالا حتی رویاش هم از خیالم رفته.نمیدونستم چی بگم.هرچی میگفتم بدتر می شد.واسه همین سکوت کردم و شاهد تک تک اشکهاش شدم .و فقط تو دلم براش دعا کردم!
داستان عاشقانه لیاقت عشقفرمانروایی که میکوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه میکنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه میکرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند ...
داستان عاشقانه رد پای خداخوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها.با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟»خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم
داستان عاشقانه ابر و تپهابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا آمد. اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی آفریقا راند. همین که به قاره آفریقا رسیدند،آب و هوا عوض شد: آفتاب تندی در آسمان میدرخشید، و در زیر، شن های خشک صحرا دیده میشد. باد آنها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید. بنابراین، ابر هم مثل انسانهای جوان، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد. باد اعتراض کرد: چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرگز آفریقا برویم. آن جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!اما ابر جوان و عاصی، توجهی نکرد. کم کم ارتفاعش را کم کرد، تا سرانجام نزدیک تپه های شنی، پشت نسیم ملایمی نشست. پس از مدت درازی، متوجه شد که یکی از تپه ها به او میخندد.تپه هم جوان بود. باد، آنرا تازه شکل داده بود. همان جا، ابر عاشق تپه شد..- روز بخیر. زندگی در آن پایین چه طور است ؟- با تپه های دیگر، خورشید، باد، و کاروانهایی هم صحبتم که هر از گاهی از این جا میگذرند. گاهی خیلی گرمم میشود، اما تحمل میکنم. زندگی در آن بالا ها چه طور است؟- اینجا هم باد و خورشید در کنار ماست. اما حسنش این است که میتوانم در آسمان بگردم و با چیزهایی زیادی آشنا بشوم!- زندگی من کوتاه است. وقتی باد از جنگل برگردد، ناپدید میشوم.- حالا غمگینی؟- حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم.- من هم همین احساس را دارم. باد جدید که بیاید مرا به جنوب میراند و باران میشوم. به هر حال سرنوشتم این است.تپه لحظه ای مکث کرد، بعد گفت: میدانی اینجا در بیابان، به باران میگوییم بهشت؟ابر با غرور گفت: نمیدانم میتوانم به چیزی به این مهمی بدل شوم یا نه!؟- از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام. میگویند که بعد از باران، گیاه و درخت ما را میپوشاند. اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه. در صحرا خیلی کم باران میبارد.این بار ابر مکث کرد. اما خیلی زود، دوباره خندید و گفت: اگر بخواهی، میتوانم باران بر سرت بریزم. همین که رسیدم، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه کنارت بمانم.تپه گفت: وقتی برای اولین بار تو را در آسمان دیدم، من هم عاشقت شدم. اما اگر موهای زیبا و سفیدت را به باران تبدیل کنی، می میری.ابر گفت: عشق هرگز نمی میرد. دگردیسی میابد؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم.. و با قطره های ریز باران، شروع کرد به نوازش تپه؛ زمان درازی به همین شکل ماندند، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد.روز بعد، تپه کوچک از گل پوشیده شد. ابرهای دیگری که از آنجا میگذشتند، دیدند که آنجا جنگل کوچکی به وجود آمده، و آنها هم بر تپه شنی باریدند. بیست سال بعد، آن تپه؛ واحه ای شده بود، که با سایه درختانش، مسافران را پناه میداد.و همه این ها به خاطر این بود که روزی، ابری عاشق، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد
داستان عاشقانه طبیعت حقیقی یک قلب"جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزیپیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بوداما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد.دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" .با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند."جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرفبه تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبیحاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد .به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: ? بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.".بنابراین راس ساعت ? بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بودادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام – موهای طلایی اشدر حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفتهباشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایشبا لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حالمیس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود ?? ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاقبود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته اماز طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحورکرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری وگرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد.از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستمهمیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم ازتلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالمممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانمجوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردیدباید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانیمشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بده
داستان عاشقانه یک روز زندگییک روز زندگی دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد.داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد.کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز...با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته استو آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید.آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید.اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد...بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید.چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد،سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
داستان عاشقانه جواب نیش عقربجواب نیش عقرب هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند..هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد؛اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد؛اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟!هندو گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند، طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن..چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند!
داستان کوتاه داغ مادرتا الان هرگز نتونستم بفهمم احساسم نسبت به شب چیه! هم عاشقشم! هم بیزار! عاشقشم! ، چون سیاهه! ساکته! بی صداست! محزونه! صادقه! یک رنگه! و همۀ این ها رو مادرم هم بود!( زلف و چشمای سیاهش! چهرۀ محزون، صادق، بی رنگ و ریا، بی صدا و تکیده ش! )و بیزارم چون رنگ بخت مادرم هم بود! مادرم هم شب بود که تنهام گذاشت و رفت که برای همیشه بره و تنهام بزاره... هرگز اون صحنۀ پایانی و کلام آخرش در این تراژدی تلخ از صفحۀ ذهنم پاک نمی شه! آخرین نگاهش که اولین اندوه ناکی عمیق زندگی مو شکل داد و حرف آخرش که " سالا " بود و " ر " رو با خودش برای همیشه برد مثل خیلی چیزای دیگه ش چون مظلومیت ، یک رنگی ، سادگی ، غربت و ...آخرین نگاهش همیشه به رویاهام زل زده ، توی اون شب سیاه و نکبت ، تصور یک کودک ۹ ساله که برای همیشه تنها کس و کارش رو از دست می ده رو چه طوری می شه شرح داد؟من حتی دیدم که فرشته ها داشتن با یک لباس سفید می بردنش و در حالی که داشت می رفت نگاه پشت سرش به من بود! با چشماش برام می خندید و می رفت که برای همیشه بره! کجاشو نمی دونم..!اون شب تا رفتن کامل صدام گریه کردم فقط چند قطرۀ اشک ، تحفۀ آخرش بود به منی که از اون شب به بعد گم شده بودم و تا الان نتونستم بیرون از اون شب نفس بکشم. مادر! مادر! بیدار شو! قول می دم دیگه چیزی ازت نخوام ! من می ترسم ! قول می دم دیگه گرسنه م نشه ... اما گویا صحنۀ آخر این بازی رو باید در و همسایه ها بازی می کردن ...گفتم شب رو دوست دارم ، چون مادرم ، روزهاشو کار می کرد این خونه ، اون خونه ، ظرف ها و لباس های زیادی که منتظر شسته شدن بودن ، در و دیوارهای گرد و غبار گرفته و فحش ها و ناسزاهای داده نشده ...یادمه وقتی شب ها به خونه برمی گشت برام قصه می گفت قصه هایی که حالا می فهمم سرنوشت خودش بوده ، تا من با شنیدن گذشتۀ خودش بخوابم ، ازدخترکی بی پدر و بی عروسک که هرگز نتونسته بوده در مقابل سیلی هایی که از ناپدری ش می خورده گریه نکنه و ...بعدها که بزرگ تر شده بودم ، دخترک دیگه ای تو محله مون بود که با شیرین زبونی منو سالا صدا می کرد و من عاشق این دختر بچه شده بودم و همیشه ازش می خواستم صدام کنه ... برگ برگ خاطرات کودکی مو چیدم روی میز ، پسرکی تنها ، بی کس و غریب که روزی از روز ها و شاید شبی از شب ها ، پدرش مثل تازه عروس ها از خونه قهر کرده و رفته بود پسرک از دار دنیا یه مادر بیش تر نداشت، مادری که همۀ شب ها با پسرش مهربونی می کرد به جز بعضی وقت ها که عصبی می شد ، صورتش از عصبانیت سرخ سرخ می شد فریاد بر سر تنها پسرکش می کشید و حتی چند بار هم بی جهت با یه قاشق کوچیک ، یه داغ روی بازوی پسرک گذاشته بود و بعدش ، هم دیگه رو تو بغل هم می گرفتن و های های گریه می کردن!من مطمئنم الانش هم ، زیر این آسمون پر رمز و راز ، بچه های زیادی هستن که دارن بچگی من و بازی می کنن و در فرداهای خودشون شاید پشت یه میزی شبیه همین میزی که الان من نشستم ، خواهند نشست و به دردهایی که کشیدن فکر خواهند کرد و اشک خواهند ریخت!یک شب یادمه بیمار بود! دلش گرفته بود، بی جهت با من دعوا می کرد ، تب داشت ، کم کم داشت شونه هاش می لرزید دندون هاش به هم می خورد صورتش زرد زرد بود ، هر کاری کردم آروم نشد التماس کردم و با منطق بچگونۀ خودم سعی کردم به زندگی امیدوارش کنم ! گوشش به حرفام بده کار نبود! یک ریز حرف می زد ناله می کرد! راه می رفت! تا حالا این قدر پریشون ندیده بودمش منی که پریشونی جزو لاینفک روزهای زندگی م بود و اضطراب و تشویش ، دل مشغولی همیشگی م!یک دفعه ، یه فکری به سرم زد ! رفتم و یه قاشق رو داغ کردم و آوردم نشستم روبه روش ، آستینم رو بالا زدم و با گریه ازش خواستم و... قاشق رو از دستم گرفت یه نگاهی تو چشمام کرد و قاشق رو روی بازوی خودش گذاشت! اون شب تا صبح تو بغل تب دارش گریه کرده بودم و خوابم برده بود. صبح وقتی چشمامو باز کردم ، دیدم نیست و رفته سر کار ، آخه خونه های زیادی بودن که باید تمیز می شدن و صاحب خونه هاش مبادا مبادا قند توی دل مبارکشون آب بشه ، آخه حق با اونا بود ، پول می دادن و کار می خواستن آخه هرکی یه سرنوشت و بخت و اقبالی داره لابد ...الان که بعد از سال ها دوباره به خاطراتم فکر می کنم حس می کنم خیلی وقته ندیدمش! شاید هزار سال! یعنی الان کجاست؟ من کجای داستان الانشم! یعنی تا الان من براش بزرگ شدم؟ یا هنوز داره منو با بدبختی و ذلت بزرگ می کنه و مدرسه می فرسته!؟ نکنه اون جا هم صحبت بخت و اقبال و از این جور حرفا به کار کردن وادارش کنه ...چند شب پیشا داشتم دوباره تو تاریکی اتاق ساکتم براش گریه می کردم و به نشانه هایی که روی بازوهام ازش جا مونده بود نگاه می کردم ، تنها نشانه های با ارزشم بودن اینا که یواش یواش ، کم رنگ شده بودن و داشتن از دستم پاک می شدن ، فرداش می خواستم برم سر خاکش و روزش رو بهش تبریک بگم ! با خودم گفتم : مادر ! چی می شد الان هم حتی شده یک لحظه ، پیشم بودی و یک نشانۀ تازه و یادگاری دیگه روی دستم حک می کردی تا من در روزها و سال های آیندۀ نداشتنت ، بهانه ای برای تجدید خاطراتم و گریه های یواشکی م داشته باشم! آخه دیگه این داغ ها برای به یاد آوردنت زیادی کهنه و رنگ و رو رفته شده بودن...اون شب یادم نیست کی خوابیدم! اما وقتی بیدار شدم یه داغ تازه روی بازوم گذاشته شده بود روحت شاد مادرم روزت مبارک الهی هرجا هستی روزگار به کامت باشه و شادی های ندیده تو بخندی! غصۀ منم نخور اشکم همیشه دم مشکمه و با یادت شبای آرومی دارم مادر همیشه با معرفت من...!مادر بیمار!آسوده بخواب مادر بیمارمراحت شدی از اذیت و آزارمبا دسته گلی به دیدنت آمده امبر خاک تو از اشک ، چه ها می کارمبعد از تو فقط بغض و خدا را دارم!زندگی م منهای تو..!رمز من و عشق ، نام زیبایت بودجنت ، فرشی به زیر پاهایت بودروزی که تو را شناخت ناباوری ام –افسوس که زندگی م ، منهایت بود!مادر ریحان ها...!ای مادر آفرینش ریحان هارمز هیجان پروری توفان هاها! مادر بغض های سرگردانینشنیده ترین سمفونی باران ها.!قافیه اش پر پر بود!گل بود ولی قافیه اش پر پر بوددرکش ز توان عشق بالاتر بودحتی خود عشق سینه چاکش شده بودلبریز حماسه بود ، چون مادر بود!سرمست ترین بهشت ها!دستش همه کینۀ زمین می شویدچشمش ز یگانگی نشان می جویدهر جا که قدم به تربتش بگذاردسرمست ترین بهشت ها می روید!
داستان عاشقانه شرط عشقجوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد...نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالیدبیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند...مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود... که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بودمردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد...۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود...همه تعجب کردند...مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم ...
داستان عاشقانه عشق واقعییک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسیدچرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"دوست دارمتو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنمثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگیباشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه،همیشه بهم اهمیت میدی،دوست داشتنی هستی،با ملاحظه هستی،بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شدمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفتپسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونمگفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشمگفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتماما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشماگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود ندارهعشق دلیل میخواد؟نه!معلومه که نه!!پس من هنوز هم عاشقتمعشق واقعی هیچوقت نمی میرهاین هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلبحکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه.