داستان عاشقانه چشمانشچشمانش...چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را رویسینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو....!ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او رانگاه کردم و گفت بگو دوستم داری...!می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر ازخداحافظی...!!وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیرانپارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم...امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایمامروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارداو می رودبی آنکه بداند به حد پرستشدوستش دارم...
داستان عاشقانه قلبپسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.. حال دختر خوب نبود.. نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.. ولی این بود اون حرفات. .حتی برای دیدنم هم نیومدی... شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...چشمانش را باز کرد.. دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید.. درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:سلام عزیزم. الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.. پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم.. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه. (عاشقتم تا بینهایت)دختر نمیتوانست باور کند.. اون این کارو کرده بود.. اون قلبشو به دختر داده بود..آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم...
داستان عاشقانه مرا تنها گذاشتوقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.نگفتم: برگردو یک بار دیگر به من فرصت بده.وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،رویم را برگرداندم.حالا او رفتهو منتمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.نگفتم: عزیزم متاسفم،چون من هم مقّصر بودم.نگفتم: اختلافها را کنار بگذاریم،چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.گفتم: اگر راهت را انتخاب کردهای،من آن را سد نخواهم کرد.حالا او رفتهو منتمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم.او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردمنگفتم: اگر تو نباشیزندگیام بیمعنی خواهد بود.فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد.اما حالا، تنها کاری که میکنمگوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.نگفتم: بارانیات را درآر...قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم.نگفتم: جاده بیرون خانهطولانی و خلوت و بیانتهاست.گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،خدا به همراهت.او رفتو مرا تنها گذاشتتا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
داستان عاشقانه بهارچشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ...وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرممبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه ...وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .بعد می خندید . می خندید و...منم اشک تو چشام جمع میشد .صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .قدش یه کم از من کوتاه تر بود .وقتی می خواست بوسش کنم ٫چشماشو میبست ٫سرشو بالا می گرفت ٫لباشو غنچه می کرد ٫دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .من نگاش می کردم .اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫لبامو می ذاشتم روی لبش .داغ بود .وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .می سوختم .همه تنم می سوخت .دوست داشت لباشو گاز بگیرم .من دلم نمیومد .اون لبامو گاز می گرفت .چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده ...وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .من هم موهاشو نوازش میکردم .عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫جاش که قرمز می شد می گفت :هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .تا یک هفته جاش می موند .معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .تموم زندگیمون معاشقه بود .نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫میومد و روی پام میشست .سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟می گفتم : نهمی گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو ...بعد می خندید . می خندید ....منم اشک تو چشام جمع می شد .اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .با شیطنت نگام می کرد .پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .مثل مجسمه مرمر ونوس .تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .مثل بچه ها .قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید ...وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .بعد یهو آروم می شد .به چشام نگاه می کرد .اصلا حالی به حالیم می کرد .دیوونه دیوونه ...چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .لباش همیشه شیرین بود .مثل عسل ...بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .می خواستم فقط نگاش کنم .هیچ چیزبرام مهم نبود .فقط اون ...من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .خودش نمی دونست .نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .بهار پژمرد .هیچکس حال منو نمی فهمید .دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫دستموگرفت ٫آروم برد روی قلبش ٫گفت : می دونی قلبم چی می گه؟بعد چشاشو بست.تنش سرد بود .دستمو روی سینه اش فشار دادم .هیچ تپشی نبود .داد زدم : خدا ...بهارمرده بود .من هیچی نفهمیدم .ولو شدم رو زمین .هیچی نفهمیدم .هیچکس نمی فهمه من چی میگم .هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫هنوزم اشک توی چشام جمع می شه
داستان عاشقانه دیگر برای گفتن از او دیرهبا آن قیافهی جدیاشمثل بچهها میمانستوقتی آسمان را نگاه میکردیک کلاه سیاه داشتاز این مسخرهها!که گاهی سرش میگذاشتتا به او بخندیمو سامسونتشمثل کمد آقای ووپی بودکه از شیر مرغ تا جان آدمی زاد ...گفتم جان آدمی زاد؟مثل سنگ سفت بودقلبش نه!و نیشگونش هم که میگرفتی حتیدردش نمیآمدگاهی میگذاشت ببوسیشگاهیاما به دماغش اگر دست میزدی شاکی میشد]اسم سوسک توی حمامش را گذاشته بود مایکلو پوست از سرت میکنداگر میخواستی چپ نگاهش کنی.یک الاغ خنگ داشت که آویزانش کرده بودبه دیواراتاقشو جوری از اسب ها میگفتکه فکر میکردی دارد مثلا مونیکا بلوچی را توصیف میکندوقتی دلش میگرفت عنکبوتها و گربهها رابه آدمها ترجیح میدادو برایشان شعر میخواندعاشق چیزهای عجیب و غریب بودو برای هدایای کوچکجوری ذوق میکردانگار که کودکی دو ساله باشددلش اگر برای کسی تنگ میشدساعت دوازده شبتا کلار دشت هم میرفتو شده بود شب را تا صبحروبهروی پنجرهای بیدار بماندکه دلش را آنجاجا گذاشته بوددیگر برای گفتن از او دیر شدهخوابیدن روی زمین سفت را عادت داشتو حالا ...دیگر برای گفتن از او دیر شده ...
داستان عاشقانه خنده تلخ سرنوشت ۱نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتمهنوز یه ربع به اومدنش مونده بودنمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده امبه همه لبخند می زدمآدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدناصلا برام مهم نبودمن همتونو دوست دارمهمه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بوددسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدمچه احساس خوبیه احساس دوست داشتنبه این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کننو این حس وسعت لبخندمو بیشتر کردتصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگمساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بودبیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارمبه روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اوندو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیمقبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیماولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتابمثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی ندارهخب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارمدومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهمیه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بدهولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اسدوس دارم پسرمون شبیه خودم باشهیه مرد واقعی ...به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بوددیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکیگور بابای همه , فقط اون ,بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبوددیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطورمطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلمولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بودباید می بردمش یه جای خلوتخدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامشعشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .بیا دیگه پرنده خوشگل من ..امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونشاز همون دور با نگاهش سلام می کردبلند گفتم : – سلاممممم ...چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .توی دلم یه نفر می خوند :گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کوآخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...برام دست تکون دادمن دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .- سلام .سلام عروسک من .لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .به خودم اومدم ..- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...دسته گلو دادم بهش ...- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .خندید .- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .- دنیا ... نبینم اشکاتو .- یعنی خوشحالم نباشم ؟- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟یه لحظه شوکه شدم ..- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..هردو نشستیم ...دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .- خب ؟اممم راستش ...حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بودمن دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگمادامه دارد ...
داستان عاشقانه خنده تلخ سرنوشت ۲ادامه - چیزی شده ؟نه ... فقط ...چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :- با من ازدواج می کنی ؟رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدننگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .- دنیا.. ناراحتت کردم؟توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .احساس خوبی نداشتم ...- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کردبا خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .دنیا سرشو بلند کردچشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بودهیچوقت اونو اینطوری ندیده بودمتوی چشام نگاه کردتوی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...یکه خوردم- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟دوباره بغضش ترکیددیگه داشتم دیوونه می شدم- من .. من ....- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...سرم داغ شده بوداحساس سنگینی و ضعف می کردماز روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدممی ترسیدمگاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیرهسعی کردم به هیچی فکر نکنمصدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خوردکاش همه اینا کابوس بودکاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرمولی همه چیز واقعی بودواقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟نشستم کنارش- به من نگاه کن...در هم ریخته و شکسته شده بوداصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبودمدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیستتیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه- نمی تونم ... نمی تونم ...صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه....نمی دونم ...هیچی یادم نیست...تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفتهیچی نمی فهمیدمانگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بودقدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بودتموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بودحرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتمآدمی که بی خود زنده بودهو کاش مرده بودم- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شددستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شدنمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرمنمی تونستم حرف بزنماحساس تهوع داشتمتصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شدچطور تونست این کارو با من بکنه؟صدای دنیا از پشت سرم می اومد:- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...زیر لب گفتم :- خفه شو ...صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :- خفه شو لعنتییهو ساکت شد ... خشکش زددستام می لرزید- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...نمی تونستم حرف بزنمدنیا دیگه گریه نمی کردشاید دیگه احساس گناه هم نمی کرداز جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیستدر یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودنافتادروی زمینولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بودمن له شده بودمدوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودمخیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردمو من ... تموم مدت .. با اون ...تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بوداز همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود...دیگه ندیدمشحتی یه بارتنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشتیه احساس ترس دایمی بودترس از تموم آدمااز تموم دوست داشتناو احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاستدنیایی کهبه هیچ کس رحم نمی کنهپر از دروغهای قشنگو واقعیت های تلخهدنیایی کهبهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .
داستان عاشقانه شکلات تلخ ۱چشمانش پر بود از نگرانی و ترسلبانش می لرزیدگیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟نگاهش که گره خورد در نگاهمبغضش ترکیدقطره های درشت اشکش , زلال و و بی پرواچکید روی گونه اش- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....صدایش می لرزید- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟گریه امانش نمی داد که چیزی بگویدهق هق , گریه می کردآنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنمآنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بودبا بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرددر چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفتآدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیردیاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادمپدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواستحسودی می کردم به دخترک- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟آرام تر شدقطره های اشکش کوچکتر شداحساس مشترک , نزدیک ترمان کرددست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانمگرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرداحساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردمپوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار- گریه نکن دیگه , خب ؟- خب ...زیبا بود ,چشمانش درشت و سیاهبا لبانی عنابی و قلوه ایلطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیدهگیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,- اسمت چیه دخترکم ؟- سارا- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازیاو بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بوداو, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنشامیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,و من , نه بغضم را شکسته بودم ,که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشدو نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...باید تحمل می کردم ,حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شدو بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمانباید صبر می کردم- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟با ته مانده های هق هقش گفت :- هم .. هم .. همینجا ..نگاه کردم به دور و بربه آدم هابه شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوتهمه چیز ترسناک بود از این پایینآدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدندبلند شدم و ایستادمحالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم هادخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نهمنهم نمی دانستمحالا همه چیزمان عین هم شده بودنه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه ساراهر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگلبرای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زدیک لبخند کوچک و زیر پوستی ,و چقدر معصومانه و صادقانه و سادهقدم زدیم باهمقدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیستآنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر استحتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,هدفمان یکی بود ,من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,- آدرس خونه تونو نداری ؟لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشهخنده ام گرفتبلند خندیدمو بعد خنده ام را کش دادمادامه دارد ...
داستان عاشقانه شکلات تلخ ۲ادامهآدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کندسارا با تعجب نگاهم می کرد- بلدی خونه مونو ؟دستی کشیدم به سرش- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروشلبخند زدبیشتر خودش را بمن چسبانیدیک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفتکاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیمکاش میشد من و ..دستم را کشید- جونم ؟نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارمخندیدم- ای شیطون , ... ازینا ؟- اوهوم ...- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟خندید ,- خب , ازون قرمزاشا ...- چشم...هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلومسارا شیرین زبانی می کردانگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...گوش می دادم به صدایش , و جان هملذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بودسارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بودساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..ما دوست شده بودیمبه همین سادگیسارا یادش رفته بود , گم کرده ای داردو من هم یادم رفته بود , گم کرده هایمچقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموشنفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندیدخوش بودیم با همقد هردومان انگار یکی شده بوداو کمی بلند ترو من کمی کوتاهترو سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جوووووووووندستم را رها کردمثل نسیممثل باددویدتا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرشسفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان استمادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به منقدرت تکان خوردن نداشتم انگارحس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بوداو گم کرده اش را یافته بودو شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بودنمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟صورت مادر سارا , روبروی من بودخیس از اشک و نگرانی ,- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اسسارا خندید- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...هر سه خندیدیمخنده من تلخخنده سارا شیرین- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟سارا آمد جلو ,- می خوام بوست کنمخم شدملبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرمدلم نمی خواست بوسه اش تمام شودسرم همینطور خم بود که صدایش آمد- تموم شد دیگهو باز هر دو خندیدیمنگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟لبخند زدم ,- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست- پیداش کنیا- خب....سارا دست مادرش را گرفت- خدافظ- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید- چشمهمینطور قدم به قدم دور شدندسارا برایم دست تکان دادسرش را برگردانده بود و لبخند می زدداد زد- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیلانگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت کهخندیدم.....پیچیدم توی کوچهکوچه ای که بعدش پسکوچه بودیک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم کههراسان دویدم- سارا .. سار ... اکسی نبود , دویدمتا انتهای جایی که دیده بودمش- سارااااااااانبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان....رسیدم به پسکوچهبغضم ارام و ساکت شکستحلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمانسارا مادرش را پیدا کرده بودو من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودمگم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان....پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی نداردباید همینطور قدم بزنم در تمامیشانخو گرفته ام به با خاطرات خوش بودنگم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارندحتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیستمن گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده امکوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوندکوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....
داستان عاشقانه هیچکسچشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .هیچ کس اونو نمی دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتنهمه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .از سکوت خوششون نمیومد .اونم می زد .غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .چشمش بسته بود و می زد .صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .بدون انتها , وسیع و آروم .یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .احساس کرد همه چیش به هم ریخته .دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .سعی کرد به خودش مسلط باشه .یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .نمی تونست چشاشو ببنده .هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .چشاشو که باز کرد دختر نبود .یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .ولی اثری از دختر نبود .نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .....شب بعد همون ساعتوقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .با همون مانتوی سفیدبا همون پسر .هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,مثل شب قبل با تموم وجود زد .احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .چقدر آرامش بخشه .اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .شب های متوالی همین طور گذشت .هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .ولی این براش مهم نبود .از شادی دختر لذت می برد .و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .سه شب بود که اون نیومده بود .سه شب تلخ و سرد .و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .اونشب دختر غمگین بود .پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .نمی تونست گریه دختر رو ببینه .چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشوبه خاطر اشک های دختر نواخت ....همه چیشو از دست داده بود .زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .یه جور بغض بسته سختیه نوع احساسی که نمی شناختیه حس زیر پوستی داغتنشو می سوزوند .قرار نبود که عاشق بشه ...عاشق کسی که نمی شناخت .ولی شده بود ... بدجورم شده بود .احساس گناه می کرد .ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد ....یک ماه ازش بی خبر بود .یک ماه که براش یک سال گذشت .هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...آرزوش فقط یه بار دیگهدیدن اون دختر بود .یه بار نه ... برای همیشه .اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختربا همون پسراز در اومد تو .نتونست ازجاش بلند نشه .بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اونو برای خود اون بزنه .و شروع کرد .دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟صداش در نمی اومد .آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :- حتما ..یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودشفقط برای اونمثل همیشهفقط برای اون زداما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شادنتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینهپلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون دارهدختر می خندیدپسر می خندیدو یک نفر که هیچکس اونو نمی دیدآروم و بی صداپشت نت های شاد موسیقیبغض شکسته شو توی سینه رها می کرد