داستان عاشقانه عشق"عشق"در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقیاحساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشانکردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفتتا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمکخواست."ثروت، مرا هم با خود می بری؟"ثروت جواب داد:"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد."غرور لطفاً به من کمک کن.""نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد."غم لطفاً مرا با خود ببر.""آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.ناگهان صدایی شنید:" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدندناجی به راه خود رفت.عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:" چه کسی به من کمک کرد؟دانش جواب داد: "او زمان بود.""زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که"چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
داستان عاشقانه تنها راه رسیدنشب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ....پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند...
داستان عاشقانه دیوانگی و عشقزمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت به میان ابر ها رفت.هوس به مرکز زمین راه افتاد.دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.آرام آرام همه قایم شده بودند ودیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.صدای ناله ای بلند شد.عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفتحالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
داستان عاشقانه قلب عاشقروزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...
داستان عاشقانه غمگیندر آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
داستان عاشقانه عشق دلیل نمیخواهدیک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسیدچرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارمتو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟چطور میتونی بگی عاشقمی؟من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنمثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگیباشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،صدات گرم و خواستنیه،همیشه بهم اهمیت میدی،دوست داشتنی هستی،با ملاحظه هستی،بخاطر لبخندت،دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شدمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفتپسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمونعزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونمگفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشمگفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتماما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشماگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود ندارهعشق دلیل میخواد؟نه!معلومه که نه!!پس من هنوز هم عاشقتمنظره تو چیه؟
داستان عاشقانه قرارصدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرف خیابان، ایستادم جلو ماشین...نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده داشت میپژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به در پارک، صِداش از پشت سر آمد.صدای تند قدمهاش و صِدای نفس نفسهاش هم.برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صدام میکرد.آنطرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمت جوویِ کنارِ خیابان.ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.مبهوت.گیج.منگ.هاج و واج نِگاش کردم.توو دست چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.چهار و چهل و پنج دقیقه!گیج درب و داغان نگا ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!
داستان عاشقانه مرد بی جانمرد ، دوباره آمد همانجای قدیمیروی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش ،کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،خیابان ساکت بود ،فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زددر پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها راصورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبردصدای گام هایی آمد و .. رفت ،مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،گفته بود : – بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود ،آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود ،حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگرددیک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرمچشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- بیچاره ،- پولات چقد بود ؟- حواست کجاست عمو ؟پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،جای بخیه های روی کمرش سوخت ،برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،دل برید ،با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،...- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...چشمهاشو باز کرد ،صبح شده بود ،تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،در بانک باز شد ،حال پا شدن نداشت ،آدم ها می آمدند و می رفتند ،- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود ، برگشت ،خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ،با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...جوان شناختش ،- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....افتاد روی زمین ،جوان دزد فرار کرد ،- آییی یی ییییییمردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. امصدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اشدستش داغ شدچاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،همه جا تاریک بود ... تاریک ..........همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .همین ،هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شدمثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،شاید فاطمه هم مرده باشد ،شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،کسی چه میداند ؟!کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،قصه آدم ها ، مثل لالایی نیستقصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .
داستان عاشقانه ابراز عشقیک روز آموزگار از دانشآموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مىتوانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟برخى از دانشآموزان گفتند بعضیها عشقشان را با بخشیدن معنا مىکنند.برخى «دادن گل و هدیه» و «حرفهاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مىدانند.در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچکترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانشآموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوى اما پرسید: آیا مىدانید آن مرد در لحظههاى آخر زندگىاش چه فریاد مىزد؟بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».قطرههاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان مىدانند ببر فقط به کسى حمله مىکند که حرکتى انجام مىدهد و یا فرار مىکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بىریاترین راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.
داستان عاشقانه هر کجا عشق باشدزنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیاید تو و چیزی بخورید.آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟زن گفت: نه .آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.زن پرسید: چرا؟یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یه موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست!