اگر نیاییچه کرده ای با دلم ، حالم مثل گذشته نیست ،از یک سو تنها هستم و از سوی دیگر تنهایی در کنارم نیست ...دلتنگی می آید به سراغم و زندگی ام یک لحظه آرام نیست...هر لحظه بی تابم ، در قفس نشسته ام اما در حال پرواز به سوی آسمانم...کویر هم با تو دریا میشود ، اگر نیایی در کنارم ، امروزم فردا نمیشود...
در این غروب پاییز ، دلم گرفته !فصل انتظار من و حال گرفته ام ، یکی نیست که بپرسدچرا اینجا زانو به غم گرفته ام و نشسته امیکی نیست بیاید و مرا آرام کند، این روح خسته ی مرا از تنم رها کندانگار آسمان بغضی در سینه اش دارد و شکستنی نیست ، این لحظه های سرد رفتنی نیستفصل عشق من است و آغاز دلی که لحظه به لحظه بهانه میگیرد، شاید میخواهد پاییز را در آغوش بگیرد اما حسی است که از او فاصله میگیرد!دلم میخواهد گریه کنم با صدای بلند ، دلم میخواهد فریاد بزنم ، آهای با توام ، از من نخند....نخند به چشمهای خیس و دل گرفته ام ، نخند به این سرنوشت و دل یخ زده امو این تنهایی و غروب و لحظه های بی حوصله ، حال مرا در هوای پاییزی درگیر کرده است ، همین شده که دل مرا از این لحظه ها دلگیر کرده است !به سوی خورشید میروم ، خورشیدی که در حال غروب است و من به این امیدم که در جایی دیگر طلوع میکند، دلم میخواهد مثل خورشید غروب کنم و در دنیایی دیگر طلوع کنم!اسیرم ، انگار دنیا برایم مثل قفس است ، اینجا که نشسته ام همان کنج قفس است !چرا برگهایی که روزی سبز بوده اند ، بر زمین می افتند و خشک میشوند، چرا دلی که روزی پر از عشق و احساس بود ، امروز مثل همان برگهای خشکیده شده؟ چرا اینقدر تنها شده؟و با این وجود ، با دلی عاشق این فصل و لحظه های دلگیر ، سر میکنم با این ساعات نفسگیرخودم را رها میکنم از این بغض و اشک میریزم ، فارغ از آنکه کسی مرا ببیند و بگوید این دیوانه دردش چیست!؟
پاییز فصل عشق صدای پای پاییز و این شور و عشق و هوای عاشقانه در دلم !خودم را رها میکنم در این فصل پر از عشق ، خودم را رها میکنم در زیر برگهایی که میفهمند معنای احساس چیست !و من از حسی مینویسم که فصل ها همه منتظر این فصل عاشقانه بوده اندحال من و هوای پاییزی دلم ، خدایا تو بهترین هدیه را دادی به من !و بیا ای همسفر همیشگی ام ، بیا پا به پای من ، قدم بزنیم در کنار هم ، تا صدای خش خش برگها ترانه عاشقانه با هم بودن را همراهی کند و آهنگ زندگی مان را دلنشین کندفصل انتظار و انتظار ، رفتن معنایی ندارد ،وقتی که حرفی ندارد در برابر این فصل، حتی بهار!
چه کرده ای با دلمکاش کمی درک داشتی ، به فکرم بودی و از دلم خبر داشتیکاش عشقت ظاهری نبود ، محبتت لحظه ای نبود ، کاش تو هم مثل من همیشه دلت به هوای دلم بودنه میخواهم از عشقم بمیری ، نه میخواهم که مجنونم شوی ، تنها دلم میخواهد مثل خودم شوی!مثل خودم دلتنگ و بی قرار ، همیشه در فکر تو و همیشه چشم انتظار!چشمهای خیسم همیشه از تو پنهان است ، گاهی دلم که میشکند چهره ام نیز به ظاهر خندان استگرچه دلم شکسته و نشنیده ای صدای شکستنش را ، از درون حال دلم خراب است !در هوایی هستم که نیاز دارم به تو ، در حالی هستم که منتظر آرامشی هستم از سوی توو من در این حال و هوا ، نیاز دارم به محبت های تو ، به عشقی که مدتها به سوی آن دویدم تا رسیدم به آرزویم!و این تو و من و عشق ، هنوز هم حسرتی هست در این سرنوشت!همانی که میخواهم باش ، همانطور که من همانی شده ام که تو از آغاز میخواستی!میخواستی که تنها مال تو باشم ، شدم مال تو و رها از همه دنیا ، رفتم در دنیایی که تنها تو را در آن میبینممیخواستی که دلم تنها در فکر تو باشد ، غرق شدم در تو و بستم چشمهایم را بر روی همه!کاش کمی درک داشتی ، کاش چند لحظه با من حرف داشتی ، این منم که درونم پر از درد دل است ، پاسخ تو همیشه به حرفهایم سکوت است ، چقدر اینجا برایم سوت و کور است ، تو هستی و احساس تنهایی هنوز هم با من ، چه کرده ای با دل من !
غرور شکسته می مانم و با درد عشقت میسازم ، میمانم و تحمل میکنم سردی وجودت رامیمانم چون راه نفسگیری آمدم تا به تو رسیدم!تو را به آسانی به دست نیاوردم که به همین سادگی رهایت کنممیمانم تا شب پرستاره است تا در عشقمان امیدی دوباره استهیچگاه عشقمان پرپر نمیشود، این لحظات با هم بودن تمام نمیشودنخواستی و با خواستنم تو را ماندنی کردم ، نیامدی و با آمدنم تو را همیشگی کردمندیدی مرا و با دیدنم چشمهایت را با دلم آشنا کردم ، نساختی و با ساختنم امیدها را در دلت زنده کردمسوختم و نشستم ، در حد خاکستر شدن هم بودم و نبریدم، با اینکه در قفس بودم و درهای قفس باز ،اما نپریدم ، نشستم در همان کنج قفس به انتظارت، بی آب و دانه ، بی کس در آن ویرانه!شب میشد و چشمهایم همچنان خیره به تاریکی ها ، دلم خوش بود که تاریکی میگذرد و فردا روز روشنی هاست ، دلم خوش بود به اینکه مال منی ، به اینکه همه جا همیشه با یاد منینه فکر میکردم راهم اشتباه است ، نه حس میکردم عشقی دیگر در راه است ،با تمام وجود حس میکردم تنها تویی در قلبم که به من لحظه به لحظه نفس میدهدبی آرامش ، بی نوازش ، سر میکردم با تو بودن را ، با تمنا و خواهش !بگذار زیر سوال برود قلبم ، بگذار بشکند غرورم ، برای تویی که هستی همه وجودم!بگذار بریزد اشکهایم ، خیس شود گونه هایم ، دریای خون شود چشمهایم ، بگذار آن رهگذر بخندد به حال و روزم!حال و روز من مهم نیست ، مهم عشق تو است و وجود تو ، اگر بخواهی باز هم میشکنم برای توخرد میشوم زیر دست و پای تو!شیشه قلبم را بشکن و دلم را بسوزان ، تنها مرا در غم نبودنت نسوزان!
طعم عشق ، حس آرامشمیخواهم رها از همه دنیا باشم ، تنها یک کلام از قلب تو جدا نباشم!نمیخواهم برای این و آن باشم ، میخواهم تنها در قلب تو باشم!میخواهم چشمهایمان به یک سو خیره باشد، دستهایمان در دست هم قدمهایمان موازی باهم باشدبرویم و برویم تا برسیم به جایی که هیچکس جز من و تو نباشد، حتی خدا هم از ما خبری نداشته باشدآرامش میخواهم در کنارت ، بی دغدغه ، بی آنکه هراسی داشته باشم از سرنوشت!نه انتظار را میخواهم نه بی قراری را ، نه دلتنگی را میخواهم نه گریه و زاری را!همین که در قلبمی ، همین که در کنارمی ، این حس همیشه با تو بودن برایم آرامش استمیخواهم تا زنده ام لذت ببرم از عشقی که تنها دلخوشی من در این دنیاست!تمام سهم من از این زندگی ،قلبیست که عاشقت شده ، چیزی ندارم جز این قلب که لحظه به لحظه بهانه تو را میگیرد!قدم برداشتم در راه عشقی که صدها قدم در راه من برداشت ، عاشق کسی هستم که بیش از این ها بر من عاشق است !گرچه بارها اشتباه کردم و گذشتی از خطایم، گرچه بارها دلت را شکستم و گذشتی از اشتباهم،گرچه بارها اشکت را در آوردم و باز هم نشستی به انتظارم ، تو مرا به هیچکس نفروختی ، تو عشق را از همه چیز بالاتر دانستی ، و به آنچه برایت با ارزش بود رسیدیو من نیز تویی که با ارزش تر از هر چیزی در این دنیاست را به هیچ قیمتی از دست نمیدهم، راهی که تو در آن نباشی را نمیروم ، به آسمانی مینگرم که تو خیره به آنی ، همانی را میپرستم که تو دست به دامن آنی!دوستت دارم ای تو که معنای عاشق بودن و عاشق ماندن را به من آموختی!
تو از حالم خبر داریتو از حالم خبر داری ، میدانی دلم برایت تنگ شده و خودت نیز یک عالمه درد دل داریاین دلتنگی و این هوا و حال روز و من ، برای تو میتپد هر لحظه قلب مناین شعر و حس و روح لطیف تو ، همه با هم غزلیست عاشقانه برای توتو از حالم خبر داری ، میدانی چقدر دوستت دارم ،که تو هم مرا یک دنیا دوست داریدلم برایت بوسیدنت ، بوییدنت ، آن نگاه مهربانت تنگ شدهپنجره را باز میکنم ، دلم هوایت میکند و به خیالت در آسمان دلتنگی ها پرواز میکنم ، در خیالم با توام و همراه تو ، این قلب من است که لحظه به لحظه میگیرد بهانه ی تو ،تو بگو که از چه بنویسم برای تواین قلب من و آن قلب تو ، این عشق بی پایانمان ، این احساس من و آن انتظار تو و هوای نفسهایمانتو از حالم خبر داری ، تو عشق مرا باور داری، مرا میفهمی که میخواهمت ، مرا میخواهی که میمیرم برایتو این نهایت عشق است و یک حس ماندگار ، تو مثل باران باش و همیشه بر روی من ببارتا احساس کنم سرپناهم تویی که باران منی، تو همان هوای نفسهای منیکه بی تو شوم ، میمیرم ، من نبض خودم را میگیرم که از حال تو هم خبر دارمبیش از اینها عاشقم و لحظه به لحظه از دیروز عاشقتر ، به پای تو مینشینم تا لحظه آخر
مرا میشناسیکمی فکر کن ، شاید مرا بشناسی ، فکر کن ببین مرا جایی ندیده ای!شاید برایت آشنا باشم ، منی که روزی همه زندگی ات بوده امکمی فکر کن ببین چشمهایم آشنا نیست، همین چشمهایی که لحظه به لحظه پر از اشک میشداین دل شکسته را ببین ، جایی ندیده ای این دل را؟ باور کن تو خودت بودی که شکستی دلم را!باور کن این خود خودت بودی که این دل را گذاشتی زیر پاشاید مرا میشناسی و برایت مهم نیستم ، شاید مرا نمیشناسی و نمیدانی من کیستم!من همانم که با التماس میگفتم تنهایم نگذار ، تو رفتی وحتی نگفتی خدانگهدار...!کمی فکر کن ، شاید نگاهم برایت آشنا باشد ، همان نگاهی که تو مرا به سوی خودت کشاندی!کشاندی و کشاندی و آخر هم مرا به گل نشاندی!همه چیز را به خاک سپردم و هر کاری کردم یادت باز هم در دلم ماند ، آنقدر ماند تا پوسید ، مثل تارهای عنکبوت یادت همه قلبم را فرا گرفته!هر کسی مرا میبیند میگوید چه پیر شده ای ، چرا اینقدر دلگیر شده ای ، موهایم سفید است و هنوز دلم مثل بچه ها ، میدانستم روزی می پیوندی به خاطره هانمیگویم دیگر برایم مهم نیستی ، مگر میشود کسی که روزی همه زندگی ام بود اینک برایم بی ارزش باشد؟ مثل همان روزها ، همان لحظه ها برایم با ارزشی ، اما چه فایده !چه فایده که تو هنوز هم بی وفایی ، هنوز هم مثل همان روزها بی خیالی!انگار که مرا دیگر نمیشناسی ، منی که روزی همه زندگی ات بوده ام....کمی فکر کن !!! من همانی ام که دلش را شکستی و به دلش خندیدی و رفتی....
اشتباه گرفته ایدر آغوش این و آن بوده ای حالا مرا میخواهی؟بگذریم از این ویرانه ، تو با خودت هم نمیمانی!آمده ای که احساس مرا به بازی بگیری ، یا به قول خودت برایم بمیریاسیرت نمیشوم تا عذابم دهی ، اگر میگویی تنها مال منی ، پس چرا آغوشت بر روی همه باز است چرا چهره ات برای همه ناز است ،من سرگرمی تو نیستم ، دلی دارم که تنهاست ، تو هم نباشی همیشه با خداست!فکر نکن در دام تو می افتم ، اگر اینگونه بود تا به امروز میسوختم ،میسوختم و فردا خاکستری از قلبم میماند که حتی کسی به سویش هم نمی آمدخودم را برای تو نمیدانم ، تویی که برای همه هستی ، لبانت هزار طعم میدهد، آغوشت بوی عطر همه را میدهد ! مرا برای چه میخواهی؟منی که از عشق فراری ام ، تویی که عشق را با هوس اشتباه گرفته ای!تو نمیخواهی تنها با عشق باشی ، تو میخواهی در حال عشق باشی....در مرام ما نیست این بازی ها ، تو آمده ای راهی را که راه من از آن جداست !مرام و معرفتت برای آنهایی که همیشه در بسترشان هستی ، وفایت برای آنهایی که نمیگویند بی وفایی ، چون دائما در حال بوسه دادن و گرفتن از آنهایی!من و دلم هم عالمی دارند در همین دنیای تو ، نه بی وفا هستیم و نه می افتیم به دست و پای امثال تو!در آغوش این و آن بوده ای و مرا برای چه میخواهی ، یک بار هم نگفتی تو تنها برای دلم میمانی!ما نشدیم مثل دیگران ، دنیا همین است ، دلم هم شاهد این حیله گران!
افسانه عشقدر عشق هر چه لذت بردم و به آسمانها رفتم ، آخرش به غم رسیدم و بالم شکست و بر زمین افتادم!عشق بی مرام است ، با دل ها ناسازگار است ، اولش دنیایی است و آخرش مثل یک غده سرطان است!قلبم را به چه کسی بسپارم که درک داشته باشد؟ قلبم را به چه کسی بسپارم که قدرش را بداندهر چه ایمان آوردم به این و آن ، آنها میشدند بلای جان!قلبم را به چه کسی بسپارم که وفادار بماند ، تنها به خاطر خودم با من بماند ، نه اینکه امروز را بگوید دوستم دارد و فردا شعر رفتن را برایم بخواند!در عشق هر چه سوختم و نشستم و به انتظار ماندم ، آخرش به کویری رسیدم که باز هم در حسرت باران محبت ماندم !عشق بی وفا است ، اولش پر از شور و شوق ، آخرش مثل قلب من آرام و بی صدا مرد....کار من و دلم از عاشقی گذشته ، آنقدر این دنیا بی وفاست که تمام پل ها را در بین ما شکستهقلبم را به چه کسی بسپارم تا به من آرامش دهد ؟من و تنهایی و عالمی که دارم در این دنیا ، صد ها برابر ارزش دارد نسبت به این عشق ها در این دنیاو آن عشقی که ما به دنبال آن میگردیم ، رفت و تمام شد و افسانه ای شد و اینک ما از آن میخندیم!نه نمیخواهم بشنوم که تو با بقیه فرق داری ، نه میخواهم بشنوم که همیشه با دلم میمانی تو هم مثل قصه خیالی عشق را میخوانی ، که فکر میکنی میتوانی عاشقم بمانی!بیخیال شو ، من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام ، چون از این شکستن ها خیلی خسته ام...