غرق در عشققلبت را لمس میکنم ، تو را حس میکنم ، همه وجودمی ...آرامم میکنی ، مرا درگیر نگاهت میکنی ، تو آخر مرا دیوانه خودت میکنیدوست داشتنم تمامی ندارد ، هیچ کس جز تو در قلبم جایی نداردقلبم جز تو سرپناهی ندارد ، تو مال منی ، این با تو بودنها حدی ندارد!و تکرار میشود ، در هر تکرار حسی تازه پیدا میشودهر حسی به وسعت عشقمان ، هر عشقی برای قلبمانتمام لحظاتم شده ای ، منی که تمام زندگی ام را به پای تو ریخته امکاش زودتر تو را میدیدم که اینگونه زندگی ام تا به اینجا بیهوده هدر نرودو حالا میفهمم زندگی چیست ، حالا که با توام میفهمم عشق چیستقبل از آمدنت نه حسی بود ، نه حوصله ای ، من بودم و تنهایی و روزهای بی عاطفهحالا پر از احساسم ، لبریز از تو و غرق در عشقهیچکس نمیرسد به ما ، آنقدر ها دور شده ایم که هیچکس نمیبیند ما را ، رفته ایم به جایی که تنهاییم ، در آغوش هم آرامیم ، و اینجاست که فقط تنها صدا ، صدای نفسهای ماست ، اگر تپشهای قلبمان بگذارند ، تنها صدا ، صدای زمزمه دوستت دارمهای ماست!کاش میشد همیشه همینجا من و تو تنها بمانیم ، همینجا برای هم قصه عشق را بخوانیم ، با صدای لالایی هم درگیر در آغوش هم آرام تا ابد بخوابیم....تا عشقمان ابدی شود ، و این عشق برای کسی هیچگاه تکرار نشود!
دل کاغذییک دل کاغذی ، یک عشق کاغذی!یک عشق بی صدا...یک عشق کاغذی...در چهره عشق چه می گذرد؟...چهره عشق خندان است یا گریان؟چهره عشق شاد است یا پریشان؟هزاران فریاد بی صدا...؟ در اعماق این حنجره بی صدا چه می گذرد؟...در اعماق فریادهایش عاشق چه می گوید؟...آیا با گریه سخن می گوید...؟ آیا از ته دل سخن می گوید؟...عشق را در نگاهش چگونه می بیند؟...آیا این درد و دلهای بی صدا واقعی است؟آیا این درد و دلها واقعا عاشقانه و از ته دل است ؟...یا اینکه دروغی است؟و خلاصه هزاران سوال و انتظار برای هزارن جواب ...!اینبار بی سکوت ، اینبار با صدا...! صدای عاشقانه ، صدایی که از ته دل بلند شود...!...در پشت چهره ات چه جیزی را پنهان کرده ای ؟ راز دلت چیست که با فهمیدن آن دلت را بر ای خودم فتح کنم...!من راز دلت را نمی دانم ، من درد دلت رو نمی فهمم!...چون کلید رازهایت را در وجودت گم کرده ای ، و دلت در دل من یک دل کاغذی تجسم می شود نه یک دل واقعی!...
ولی دوستت دارمندیده ام تو را ولی دوستت دارماگرچه تو را ندیده ام ، اگرچه حتی صدایی از تو را نشنیده ام و اگرچه نمی دانم که تو چه هستی و چه احساسی نسبت به من داری ولی با صراحت میگویم که تو را با تمام وجودم احساس کرده ام عزیزم.قلبی پاک و پر از محبت داری و یک دنیا صفا و صمیمیت.یک دنیا عشق در درون خانه قلبت نهفته است.کاش آن را بروز میدادی و کاش راز درون قلبت را برایم فاش میکردی و مرا از حال و هوای غریبم رها می کردی.کاش همدردی بودی که تو را میدیدم ، همدلی بودی که صدای مهربانت را میشنیدم و عشقی بودی که بیشتر از همه لحظه ها باورت میکردم.ولی نمیدانم چگونه با قلبت بسازم؟می ترسم از عاشق شدن آن هم با قلب کسی که نه او را دیده ای و نه با او همنشین شده ای ، ولی با این وجود تو را درک میکنم و تنها با محبت قلب تو زندگی میکنم. مرا درک کن ای غریبه بی نام و نشان ، و کاری کن دیگر برایم غریبه نباشی ، کاری کن برایم همان عشق قصه ها باشی .به انتظار طلوع خورشید دلت در آسمان تاریک دلم عزیزم.......
همزبان آسمان کیست؟میان سکوت و آسمان و زمین ، دلهره ای بود...خیلی وقت بود آسمان گریه نمی کرد، طوفان غوغا نمی کرد!...خیلی وقت بود، چشمها گریه نمی کرد، آسمان ناله نمی کرد!...در پشت سکوت سنگین آسمان رازی بود.آسمان نمی خواست رازش را فاش کند! درد و دل داشت در دلش که نمی خواست خالی اش کند. به فکر فرو رفتم...چرا آسمان تنها زمستان که فرا رسد درد و دلهایش را بیرون می ریزد؟ چرا آسمان تنها در زمستان بیشتر می گرید،و از گریه هایش سیل به پا می کند.آسمان نیاز به درد و دل دارد، همزبانش ابرهای سیاه هستند، دلدارش بادهای خزان هستند...آسمان نیاز به دلدار دارد...اما ابرها به خواب رفته اند...آسمان وقتی دلگیر می شود ابری می شود...آسمان وقتی دلگیر می شود تنها می گرید.فریاد می زند اما صحبت نمی کند!صدای رعدش همان فریاد بی صداست! همان ناله آشناست!دلم می خواهد زمستان فرا رسد تا باز هم آسمان دلش را خالی کند...دلم می خواهد به گریه های آسمان نگاه بیندازم و من هم مثل آسمان گریه کنم...می خواهم حالا که همزبانی ندارم مثل آسمان باشم...آسمان زمانی که آبی است ، آرام است...اما زمانی که ابری است گریان است!آسمان منتظر زمستان است، منتظر ابرهای سیاه سر گردان است!آسمان منتظر طوفان است، طوفان خشمگین بی قرار است!آسمان نیاز به محبت دارد ، آسمان نیاز به همدل دارد!پس همزبان آسمان چه کسی باشد.؟خورشید که می آید غروب زود غروب می کند ، ماه و ستاره و کهکشان هم که می آید زود طلوع دارد ! ابرها که می آیند زودگذرند و آسمان را شکنجه می دهند و می روند!پس چه کسی همزبان آسمان باشد؟.چه کسی همراز آسمان باشد...آسمان رازش را درونش نگه داشته چون نه همزبانی دارد !، و نه همدلی!پس همان گریه بهتر است!...چون هر چه همزبان و همصحبت با او باشند یکرنگ نیستند و خیلی زود آسمان آبی را تنها می گذارند...!ابرها می روند ، خورشید ، ستاره ، ماه و... نیز خیلی زود می روند!شما بگویید همزبان آسمان کیست؟
تو که نباشیتو که نباشی غریبه ام هم با خودم هم با دلم ، با شهر خودم هم غریبه ام .تو که نباشی تنهایی مثل یک سایه با من است ،و درد دل مرا بیشتر می کند.تو که نباشی غریبه ای در غربتم غربتی در دل دنیا.تو که نباشی دلم گرفته است ، قایقم به گل نشسته است ، چشمانم سرخ و از دنیا سیر شده است حتی از اشک ریختن .تو که نباشی احساس بی تو بودن در من بیشتر از همیشه است .وقتی نیستی خانه برایم زندان است ، آسمان برایم تیره وتار است ، گلهای با غچه برایم بی جان است .وقتی بیایی فصلها برایم بی خزانند ، گلها و باغچه ها برایم باغ جانند ، اسمت برایم تکیه گاه است.
مرا با خود ببرهر جا که می روی مرا نیز با خود ببر....نگذار که در سکوت تلخ زندگی تنها بمانم ، نگذار که در خلوت تاریک زندگی در گوشه ای بنشینم و به نوای غمگین چشمانم گوش کنم...هر جا که می روی اگر دوستم میداری مرا با خود ببر.....به سفر می روی مرا همسفر خودت بدان ، به رویاها می روی مرا نیز رویای خودت بدان...نگذار که احساس کنم یک عاشق تنهایم....عاشقی که آرزوی یک لحظه را دارد که در کنار یارش و آن کسی که دوستش دارد باشد!نگذار که همسفر من تنهایی ها باشند و همزبان من سکوت تلخ زندگی!هر جا که می روی این دل بی طاقتم را که مجنون تو هست تنها نگذار!دلی که همیشه و همیشه برای تو بوده و هست و خواهد بود ، یک دل وفادار ، عاشق و یکرنگ!به من نگو که قلبم همیشه در کنارت هست و هیچگاه احساس دوری از مرا نمیکنی، اینها همه یک قصه است ! من حقیقت را میخواهم ، و حقیقت زندگی تویی ، وجود پر مهر تو و آن آغوش مهربان تو هست...هر جا که می روی ، مرا نیز با خود ببر ، مرا تنها نگذار و مرا روانه دشت تنهایی ها نکن!
غروب سفر و دوریالتهاب ، ترس و دلهره ، چشمهای منتظر به آسمان، نگاه به خورشیدی که کم کم با من ودواع می گفت...دستهایی لرزان ، گونه ای پر از اشک...یاری که به آن عادت کرده ام می خواهد سفر کند...سفری که دل مرا خواهد شکست و زندگی مرا سوت و کور خواهد کرد...باز هم دوری از عشق... آن چیزی که دلم نمی خواست هیچگاه فرا رسد...چیزی که برایم یک شکنجه است ، دوری من با یارم دلسردی از زندگی است...اما این سفر به زودی فرا خواهد رسید و این دوری بین ما به وجود خواهد آمد...در خواب دیدم زمان غروب در حالی که در چشمانم اشک جاری شده بود با او خداحافظی کردم و او نیز با کوله باری از غم مرا ترک کرد و به سفر رفت... هم غروب ، هم سفر و هم دوری هر سه برایم تلخ و پر از درد بوده است...اگر او پا به سفر بگذارد چگونه زندگی ام را با غروب های تلخ سپری کنم؟ و چگونه دوری کسی که برایش می میرم را تحمل کنم؟...خدایا این لحظه های سرد و غم انگیز را به سراغ من نیاور...!
پایان غروبغروب در زندگی ام به پایان رسید ، غروبی که در آن تنها اشک و دلهره بود .حالا جای آن طلوع آمده و آغاز زندگی، جای آن مهربانی و محبت آمده.غروب خیلی غم انگیز است باید درد آن را کشیده باشی تا بفهمی غروب چیست و چقدر پر درد است.با آمدن عشقی دوباره غروب را خواهم داشت. آمده با رنگی دگر با حالی دگر.غروب دیگر رنگ غم انگیز سرخ نیست رنگ آبی است رنگ زندگی است.تمام شد ، بدی ها ، غصه ها همه تمام شد جای غروب طلوع آمد و زندگی پر از محبت.غروب را حالا باید باور داشت.غروب اینک زیباست که با یارم در کنار هم به آسمان نگاه بیندازیم و خاطره بر جای بگذاریم.پایان لحظه های بی مروت روزگار فرارسید ، پایان اشکهای مسافر چشم به راه فرا رسید .سکوتی دیگر هنگام غروب همراه من نیست حالا صدای مقدس اذان به گوش میرسد صدایی که به گوش میرسد من را به دنیای دیگری میبرد ، دنیایی مقدس.دنیایی که در آن صدای دعا و نیایش یارم به گوش میرسد .دعایی که هر دویمان هنگام غروب با خدایمان درمیان می گذاریم .دعا می کنیم ما تا آخر راه زندگی با هم باشیم.غروب به پایان رسید و صدای مقدس اذان به گوش رسید.غروب حالا زیبا شده حالا مقدس شده .با یاری مقدس می شینم ودرد و دل میکنم هنگام اذان تا خدا درد ما را که همان به هم رسیدنمان است بهتر بفهمد.دیگر غروبی نخواهم داشت تا به انتظار آن بشینم و اشک بریزم.
دلشکسته ی آسمانستاره ها دل شکسته , خورشید نورانی از زندگی خسته . ماه تاریک و بی مهر .آسمان به ستاره ها , خورشید وماه امید داشت اما دیگر...دیگر ستاره ای نیست در آسمان، خورشیدی نیست در زندگی، و ماه در خانه تاریک وبی مهر آسمان در حال گریه کردن است .دیگر ماه آن ماهی نیست که نور می داد ومن به آن خیره می شدم و از تنهایی بیرون می آمدم، ماه پر از تاریکی است .و خورشید آن خورشیدی نیست که با گرمای خودش قلبم را گرم می کرد و ستاره ها آن ستاره هایی نیستند که می در خشیدند و دور هم جمع می شدندودیگر آسمان آن آسمانی همیشگی نیست ، دل شکسته است وخسته.
آوای عشقشنیدم آوای مهربان عشق را. شنیدم ندای آمدن عشق را . شنیدم آواز دلنشین عشق را.آوای عشق مرا به آرامش پر از دردو دل عشق برده بود.آرامشی که قبل از هر دردو دلی به دلم می آید.آوای پر از محبت ، پر از دردو دل و صحبت.آوایی که با ندای آمدنش مرا به خواب رویایی عشق می برد.خوابی که کاش تبدیل به حقیقت و بیدرای می شد.می شنوم آوای مهربان عشق را و آرام میگیرم با گوش دادن به آن و به خواب رویایی می روم .آوایی که به من میگوید عشق تا پایان راه با تو است.آوایی که به من میگوید می نوازم آواز عشق را برایت تا پایان راه زندگی!آوای عشق مثل صدای ساحل آرام دریا است که با هم خوردن مرواریدها و صدف ها به گوش می رسد همراه با صدای موج آرام کنار دریا که مرا به آرامش می برد.آوای عشق همان صدای نسیمی است که به من سلام میگوید با آرامش!آوای عشق همان صدای باران است که با قطراتش به زمین می ریزد .آوای عشق خیلی دلنشین است ، آوازی آرام و بی رقیب است.