آفرین به تو عشقمآفرین به تو ای بهترین عشق روزگار ، آفرین به تو ای فرشته قلب من!آفرین به تو ، تو توانستی بمانی ، بسازی و قلب مرا در قلبت نگه داری عزیزمبه چنین عشقی مانند تو افتخار میکنم و افتخار میکنم به خودم که این چنین معشوقی مانند تو را دارم ...مدتی است که از لحظه های عاشقی مان گذشته است و ما تمام سختی ها و حادثه ها را گذراندیم ، اینک راهی نه چندان دور در پیش داریم ، بیا بهتر و عاشقتر از همیشه ادامه دهیم این راه را!آفرین به تو که توانستی از همه مشکلات بگذری تا بتوانی دستانم را در دست بگیریهیچگاه پریشان نباش ، این راه ما پایانی دارد ، و پایان راه به هم رسیدن ماست ...بیا و زمان سختی ها و مشکلات به پایان راه بیندیشیم تا برایمان همه سختی ها و مشکلات آسان شود!آفرین به تو ای عشق من ، تو افتخار این قلب پر از درد منی ...تو الگوی تمام عاشقانی و سرچشمه محبت و عشق هستی ....آفرین به تو که لایق این قلب منی و حافظ این احساس من!آفرین به تو که رنگ جدایی را از صحنه عاشقی مان محوکردی و در این راه پر فراز زندگی بهترین همسفر برای من بودی و هیچگاه در این سفر دشوار از من دور نشدیآفرین به تو که به همگان ثابت کردی که عاشقی ، ثابت کردی که دیوانه این قلب شکسته و پر از غم منی!آفرین به تو که در میان این همه عاشقان بهترینی و در میان تمام ستاره های آسمان ستاره درخشان این قلب تاریک منی!آفرین به این قلب مهربانت و آفرین به این اراده و اطمینانت!نمره مشق عشق تو ۲۰ است ، تو بهترین معلم عشق در این دنیایی عزیزم...آفرین به تو که هیچکس به زیبایی تو برایم نیست و هیچکس به جز لایق این قلب پر از عشق من نیست !آفرین به تو و این عشق بی پایان تو ، مرحبا به این احساس زیبای تو عزیزم.
راز درون چشمهایمآشنا شد با دلم ، هم صدا شد با دلم ، عاشق و دلداده شد ، مثل روئیدن گلی دوباره شد.آسمانی پر ستاره داشت ، مهتابی و عاشقانه داشت ، روزی پر خاطره داشت ، آفتابی و صادقانه داشت...با پرندگان مهربان بود ، با بهار و سفر آرزوها داشت، دوست داشت سفر کند، سفر به شهر عشق کند، سفری در جاده های پر بهار ، جاده های سبز و آشنای سبزه زار...روزی فرا رسید که سفر کرد، همان سفری که آرزو داشت فرا رسید...او سفر کرد...سفر به همان شهر عشق کرد...چشمانی بارانی داشت، نگاهش آفتابی بود، در دلش چه غوغایی بود!غروبی عاشقانه داشت، طلوعی دوباره داشت...کلید سرزمین خوشبختی ها در دست او بود...نوای مهربان باران ها در صدای او بود...بهار آشنای عاشقها در وجود او بود...
آغوش عشقآرام بیا در آغوشم ، بگذار احساس کنم که تو در کنارمی...لبت را بر روی لب من بگذار ، می خواهم طعمش را حس کنم...بگذار دستهایم را درون موهایت کنم و تو را نوازش کنم...سرت را بر روی پاهایم بگذار و بگذار تو را نوازش کنم...بدنت را برایم آماده کن میخواهم کمی تو را و خودم را آرام کنم از این خستگی زندگی... بگذار کمی در آن بدن نرم و گرمت بخوابم ... پاهایت را باز کن و بگذار پاهایم را در بین پاهای نرمت بگذارم... بگذار احساس خوشی و آرامش در وجودت بیاورم... بگذار دستهای سردم را در بین سینه گرمت بگذارم تا دستهایم نیز گرم شود... بگذار کمی حال و هوای عاشقی به سراغمان بیاید ...می خواهم با تمام وجودم تو را در بین خودم بگیرم و تمام بدنت را با دستهایم لمس کنم. بگذار احساس کنم تو خیلی به من نزدیکی ای عشق من!می خواهم بر تمام بدنت بوسه بزنم که بگویم من تمام وجودت را دوست دارم...سینه نرمت را با دستهایم نوازش میکنم ، بر لبانت بوسه میزنم ، پاهایم را در بین پاهای تو قرار میدهم و با احساس آرامش عشق می خوابم تا خواب فرداهای با هم بودنمان را ببینم... و این است داستان دیگری ازعشق...آرام بــخواب...بـــخواب ای عشـــق من... بــخواب عــــزیزم... بــــخواب....
نیمه شب عشقشب عجیبی بود ، شبی که در نگاه آن آغاز یک عشق بود، آغاز یک زندگی دوباره ...دو عاشق حالا که در این نیمه شب عاشق هم شده بودند به آرامی و آرامش قبل از طوفان عشق ، با هم درد و دل می کردند. صدای نفسهای هر دویشان می لرزید، انگار ترسی در دلشان نهفته بود ، عاشق اشک از چشمانش سرازیر شد ، معشوق دلش ناراضی شد. معشوق هم صدایش می لرزید ، مثل عاشق! کم کم داشت از نیمه های شب می گذشت... عاشق حال و هوای دیگری داشت ، حال و هوای عشقی دیگر!عاشق می ترسید ...می ترسید ازاینکه عشق دوباره اش مثا عشق قبلی پایانش جدائی باشد!.. هر دوعاشق منتظر طلوع و سحرگاه عشق بودند...! منتظر طلوع دوباره عشق در آسمان بودند.! چه زیباست لحظه طلوع خورشید فردا!....طلوع خورشید با رنگی دیگر! خورشید حالا که از پشت دو کوه بیرون آمده و بیدار شده دو عاشق می بیند که می خواهند تا آخر راه پر فراز و نشیب زندگی شان باهم باشند.... خورشید حالا زبیباست ، خورشید اینک نگاهش درخشان است!این شب زیبا هم پر از خاطره های زیبا شد... خاطره عاشقی ، خاطره ای از یک نیمه شب پر از عشق! نیمه شبی که درسته که رنگ آسمانش سیاه بود اما سحرگاهش رنگ زیبا و پر از عشق بود... حضور ستاره ها در نیمه شب عشق محفل دو عاشق را نورانی و درخشان کرده بود... این ستاره هایی که اینک درآسمان برای دو عاشق می درخشیدند در شبهای تنهایی و دلتنگی این دوعاشق به جای ستاره ها شمعی می سوخت و می ریخت و نور می داد!... عاشقی در یک سو و معشوقی در سویی دیگر از دیارشان!نیمه شب سرد با دردودلهای عاشقانه این دوعاشق گرم گرم شده بود!.........
بیا و با عشق باشیک عمر تشنه بودی حالا بیا واز چشمه عشق جرعه ای آب بنوش.یک عمردر جاده زندگی تنها بودی حالا بیا و با عشق همسفر شو.یک عمر غصه در دلت جوانه زده بود حالا بیا و دانه مهر و محبت عشق را در دلت بکار تا گل محبت و عشق در دلت بروید.یک عمر ناامید بودی از زندگی ، و اینک بیا و راه امید به زندگی را با همسفرت بپیما.یک عمر درد و رنج کشیدی و اینک بیا با عشقت شاد باش و بهترین لحظه هارا سپری کن تا درد و رنجهای گذشته ات از یادت فراموش شود.یک عمر گریه و زاری کردی حالا بیا و شادی کن.یک عمر لحظه های بی عاطفه و بی خاطره را پشت سر گذاشتی حالا بیا و بهترین و پر خاطره ترین لحظه های زندگی ات را ادامه بده.یک عمر غصه ودرد و تنهایی ، یک عمر عاشقی و محبت و خوشحالی.با آمدن عشق زندگی برایت پر از خاطره خواهد شد پر از عاطفه خواهد شد.با آمدن عشق، طلوع زندگی ات دیگر تیره و تار نیست رنگ دیگری است رنگ زندگی است.پس بیا و از این لحظه های عاشقی بهره ببر.بیا عاشق باش تا دیگر گذشته تلخت را فراموش کنی .بیا تا دنیا به شمارش معکوس خود نرسیده با عشق باش و این چند صباحی که از عمرت باقی مانده با عشق باش ، باعشق صفا کن.به عشقت پایبند باش و تا پایان راه با عشقت باش.عشقت را از ته قلب دوست داشته باش و درهای قلبت را برروی هر عشقی باز نکن!بیا با عشق باش و لحظه ای هم از آن دور نشو.
لحظه جدایی گلما باید از هم جدا شویم. باز هم صحبت از جدایی!این بار این جدایی رنگ دیگری است ، حس دیگری است . این بار این جدایی ، جدایی گل است از شاخه خشک.شاخه خشک به آن گل امید بسته بود ، به خاطر عطر وبوی آن گل ؛اما اینک که این گل باید از شاخه جدا شود ، شاخه خشک ، خشکتر میشود.لحظه جدایی همیشه دلگیر است ، اما جدایی ما دلگیرتر و غمگین تر.ما وابسته ایم به هم این وابستگی مقدس بین ما باعث شده به هم دلبسته شویم.دلت مهربان است ، دلت درد دل مرا گوش می دهد و با دوای محبتش آن را آرام میکند.ای گلم مرا تنها نگذار! این شاخه خشک زندگی که دیگر امید به زندگی ندارد را تنها نگذار.اما حرف من بی هوده است چون این گل باید از من جدا شود.((این گل باید از شاخه اش جدا شود.)) هیچ گلی بر روی شاخه اش نمی ماند یا پرپر می شود یا جدا می شود.تو گلی هستی که هیچگاه پرپر نمی شوی و همیشه گلی با همان زیبایت ، و با همان عطرو بوی عاشقی ات . تو گلی جدا شدنی هستی .گل نرگسی که با غبانی خواهد آمد و تو را از شاخه خواهد چید!کاش آن باغبان من بودم ، کاش صاحب آن گل من بودم!کاش این گل با شاخه اش در خانه عطر و بوی عاشقی می دادند.اما این گل از شاخه جدا خواهد شد و شاخه از تنهایی و دلتنگی خواهد مرد و گل در گلدانی دیگر گل می دهد و به زندگی اش ادامه می دهد و عطر و بوی عاشقی را به خانه دیگری خواهد برد. این هم سرگذشت گل و شاخه خشک !گل نرگس همیشه گل خواهد ماند . و شاخه از خشکی خواهد مرد.تو هم مثل گل مریم باغبانی خواهد آمد و از شاخه جدایت خواهد کرد.افسوس که این دنیا با من خوب نیست و با ساز من نمی رقصد!
راز یک عاشققدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.لابه لای دفتر خاطره هاش ، خاطره ای بود که نمی خواست پرپر شود ، سوخته شود ، واز بین رود . خاطره اش راز بود که نمی خواست فاش شود ، یا از آن دفتر سیاه پاک شود. هم صدایی نداشت تا بگوید فریادش را! بگوید راز دلش را!همزبانش تنهایی بود ، در نگاهش بارانی بود ، در دلش چه غوغایی بود.بی بهار به سر می کرد ، با زمستان سفر می کرد. شبها دلهره داشت روزها قهقه داشت. در دلش راز و نیاز بر لبان نسخه ای بود. نسخه ای که نامش غصه بود.غم با او همسفر شد آرزوهایش همه دربه در شد. عشق را سراسیمه در قلب گرفت.با عشق همسفر بود ، بی عشق مثل جاده پر خطر بود.روزها باعشق هم سخن بود ،شبها در آغوش عشق گرم گرم بود.مدتی گذشت...در دلش رازی پنهان بود،راز گل و آتش بود. رازش را می خواست فاش کند ، آرزوهایش را سحرخیز کند. یک سخن بر زبان آورد ، هر دو آرزویش بر باد آورد.در نگاه عشقش بارانی شد، قلبش از عشق خالی شد.عشقش با کس دیگر همسفر شد ، چون عشق تنهایی سرد سرد شد.می خواست با عشقها زندگی کند ، می خواست دو رنگ باشد و تحسینش کند.اما سرنوشت اینچنین نخواست هر دوعشق را از او می خواست ، بعد از آن هیچ کس با او هم سخن نشد ، هیچ عشقی با او همدل و هم صحبت نشد!
نامه عاشقانهسر آغاز نامه عاشقانه با نام یارم می نویسم صادقانه.از عشق می نویسم از صفایش ، از محبت می نویسم از وفایش ، از دلش می نویسم ، از نگاهش.در همان لحظه اول که تو را دیدم عاشقت شدم، عاشق آن چهره ماهت شدم ، عاشق آن قلب تنهایت شدم.عاشق حرفهای پر مهرت شدم، عاشق چشمهای زیبایت شدم.در همان لحظه بیادماندنی دلم به دست و پایم افتاده بود که بیایم با تو دردو دل کنم . چیزی در دلم مانده و غوغا به پا کرده که موقع درد و دلهایم به تو خواهم گفت...!می خواهم بگویم دوستت دارم، عاشقت هستم.درهمان لحظه اول که تو را دیدم احساسی در دلم داشتم!احساس می کردم چشمانت به من می گویند بیا باهم باشیم ، از هم بگوییم ، بادل باشیم.چشمانت به من می گویند بیا و با عشق همسفر باش!ای هستی ام ، ای یاورم ، ای دلدار زندگی ام زودتر بیا و در قلبم خانه کن. بیا و قلبم را آرام کن. بیا تا دلم خون نشده ، تا گل خونمون همش پرپر نشده! بیا سر قرارمان ، قرار هر روز و هر شبمان.نامه ام را برایت بر روی بهترین کاغذ زندگی می نویسم با جنس اعلا.اما نامت را بر روی دیواره سرخ قلبم تا ابد نگه خواهم داشت.
شب و درد دلشب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت...شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .ستاره هایی که نوری نداشتند...شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند...وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد...شب نمی گذشت ، بی پایان بود...کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد...سیاهی شب...تنهایی مرد همیشه تنها !ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند...تنها امیدم به مهتاب بود اما...حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!...ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند ...من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گریه شبانه شود...همان بهتر...
مسافری از بهشتخدایا این فرشته مهربان کیست که از آسمان برایم هدیه کرده ای؟این چه گلی است که در هر چهار فصل گل است ؟این چه ماهی است که در روزها هم در آسمان است و نور میدهد؟این چه چهره ای است که در آن پر از روشنایی و زیبایی است؟این چه پروانه ای است که اینقدر رنگارنگ و زیباست؟این چه ستاره ای است که در بین تمام ستاره ها درخشان تر است؟خدایا این چه عشقی است که جانم دیوانه او شده؟چقدر مهربان است مهر و محبت در وجود اوست.هدیه خداوند برای من از بهشت است ، فرشته ای که مسافر بهشت است.خدا برایم این مسافر را از بهشت فرستاده تا برای همیشه این مسافردر قلبم بماند.او بهشت را دیده و می داند چقدر زیباست!خدایا این مسافر کیست که اینقدر قلبش از محبت می تپد و او کیست که اینقدر از چشمانش مروارید می ریزد ، از دستانش گرما احساس می شود ، و از نگاهش عشق خوانده میشود؟او کیست که آمده در قلبم و غوغا به پا کرده و مرا دیوانه خودش کرده؟او از سرزمین رویایی آمده سرزمینی که همه آرزوی دیدن آن را دارند.او از بهشت آمده با کوله باری از امید و آرزو آمده.با ابرها همسفر بوده ابرهایی که رنگین کمان ریلهای آن بودند.من افتخار میکنم عاشق فرشته و مسافری از بهشت خداوند شده ام!