ارسالها: 2517
#141
Posted: 3 Apr 2013 20:43
تردید
اندیشه ی لطیف من دیری؛ خونین ز خارهای غریبی است
هم در چنین سرای پر از غم
هر سوی دشنه های حسودان
زخمی زنند روح دلم را
؛
لیک ازهمه کشنده تر دردی
غول خیال سنگدلی هست
که افسار کهنه بسته آهوی جانم
؛
برخویش بستام در شادی
دیوار انزوا شده بر پا
بربوستان روح جوانم
پژمرده می شود گل جانم
در غفلتی عمیق ز تردید
لیک همچنان خوشم به خیالی
؛
همزاد من بوده تو گوئی
دردی چنین کشنده و جانگیر
یا سایه ای همیشه ام همراه
؛
آخر وفای من به خیالی
تا کی کشاندم ره چاهی؟
؛
پندی به گوش جان دل من
از سو خته گان راه نرود هیچ
دل همچنان اسیر فسون است
؛
زخم زبان هر کس و ناکس
آتش کشیده کلبه ی دل را
سوزانده ذره؛ذره ی جانم
؛
وقتی مرا اسیر به دامی دیدند مردومان سیه کار
بسیار دامها بگشودند
هرسوی در مسیر عبورم
؛
از دره های دام پریدم
از چاه های کینه گذشتم
افراختم بیدق این درد
در پیشگاه مردم هرکوی
؛
پیچیدم همچو مار شب و روز
زین درد
تا- وفای دل من
ماند به استواری الوند
؛
در کوی عشق او ؛ همه لحظه
وحشی وبی قرار دویدم
سرو محبتی بنشاندم
از سیل اشک خویش سر راهش
وحشی و بی قرار دویدم
درجنگل محبت و پیمان
؛
او را همیشه نیش زبان بود
اورا همیشه با من شیدا
آتش زدن به بیشه ی جان بود؛
دل را اگر چه جای نمانده
بی زخم دشنه زان گل زیبا
اما هنوز این دل محزون
امیدوار وصل بهار است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#142
Posted: 3 Apr 2013 20:43
توجیه
پنجره ها رابطه نیستند
و دست تو در دستم
؛
گهکشانی در قلبم می تپد
که سایه ها را می سوزاند
؛
در آن سوی زمین بر نیمکتی نشسته ای
یا در همین حوالی
؛
قلب مهربانت از اعماق فاصله ها روشنم می کند
دیشب می دانی به چه می اند یشیدم
به ستا ره ها و انحنای روشن ماه
از عبور مرگ آور فاصله ها هیچگاه بیمی نداشته ام
قلبم در پیوند یگانگی خورشید است
؛
به لرزش دستهای تو می نگرم
و دیگر رنجی نمی برم
؛
این حق توست که به روز هم اعتماد نکنی
اما؛
خود را در برابر نور چگونه توجیه می کنی؟
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#143
Posted: 3 Apr 2013 20:45
حسدکور
برنگاه دریائی اش غبطه می خورند
در تماشای بوته های عاشقانه تمشک جنگلی
در پرواز پرنده ی آسمانی نگاهش به امید های دور
وهر راهی که به ابدیت عشق می انجامد
خورشید بارور را کورکورانه پاره پاره می کنند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#144
Posted: 3 Apr 2013 20:45
حلاج
دردی برنگ پاییز
در کوچه های قلبم فریاد می کشد
مشتی کبوتر وحشی بر بام آ بیم
پیغام صبح را تکرار می کنند
؛
رازی به گوش ؛ آدم و عالم نهفته به
ای وای؛ آنزمان دلم حلاج می شود
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#145
Posted: 3 Apr 2013 20:46
خاطر ه ی درد(به مناسبت زلزله ی گیلان)
باد می پیچد درون دره های چشم
از ره دور آمده پیک سراسیمه
با سخنهائی ز ناپیدای کوه و دره و دریا
؛
من دلم در قله ها مانده
در کنار خانه ی خورشید
؛
سر پراکندم کنون بر کومه های دشت
مهربانی در نسیمی بود
کز کنار باغ می آمد
؛
زخم قلب از خفتن آن مهربانان؛ زخمها دارد
خواب بی بر گشت
زخم اندر زخم
؛
باغ را می ماند آن دستی که بذر نور می پاشد
در درون خاک
در دل صد پاره ی آن دیده گان زخم
؛
یادم از دریای نا پیدا کز آن هنگام
قایقی راندم
درون آبهای نیلگونش
زنده می گردد
؛
باد می پیچد؛ درون قایق جانم
از ره دور آمده این قاصد بیدار
؛
یاد می آرد مرا از جنگل انبوه
یاد می آرد مرا از درد
یاد می آرد مرا از زخمهای کوه
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#146
Posted: 3 Apr 2013 20:46
خانه ی همت ما
به برگهای ریخته ی درختمان اندیشه ای نیست
به خورشید باروری آینده؛ دل بست ایم
و خفاشان ساده دلی؛بسی سالها مدفون دشت سبزدلند
؛
تاکه سروی باشیم؛خاضع همیشه ی دل
نور حیات بخش اندیشه ؛ همواره در رویش مان آب پاشید
وآب خضر دل ما؛
همیشه همدم دریا گشت
؛
سفینه ی باورمان
ریشه در سرو بلند نظری
به کهکشانی می راند
که انوار همت ایمان مان آنجا ست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#147
Posted: 3 Apr 2013 20:46
خلوتی
در غربت غروب خزان لشکر سکوت
خیمه به دره های غم الود می گشود
با وهم می گذشت ؛ دل کودکی غریب
؛
اینک منم ؛ ز قصه آنروز در فسوس
؛
آنجا ز وهم دیو فسانه دلم تپید
اینجا سرم فتاد ز دیوان روزگار
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#148
Posted: 3 Apr 2013 20:46
در سوک زلزله ی شمال
از دره های مرگ می آیم
از غربت عاطفه و امید
؛
کوله باری از درد می آورم
قلبی پاره پاره از اندوه
؛
چشمان ستاره های خاموش را به خاک سپردند
و غریبانه بر تلی از گلهای پر پر شده باریدند
؛
از عزای آفتاب می آیم
از دره های گریز و وحشت و مرگ
از سرزمین درختستان زیتون
؛
با ترانه های شوریدگی و شیدائی
؛
قلبم را گم کرده ام
قلبم را
آی؛ سر خوشان بی خبر از آتش
؛
از دره های مرگبار سکوت می آیم
از ویرانه های آرزو و سر زندگی
از خرابه های پهناور امید و آرزو
از زمینی که ضجه هایش؛
دل آسمان را می شکافد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#149
Posted: 3 Apr 2013 20:47
در یاب
چرا درها را نگشاییم؟
حصار-کدورت تیره ی مرگ می پروراند
دنیای ما همیشه در تلاش گلهای تاثیر
و باران ستاره؛مستانه می رقصد
ساعت جوان دلها را می خواهم
تا هر لحظه ما را از غفلت بی بار سکوتی عظیم
به هجوم سبزینه ها بکشاند
دمی در تالار خود سیری کن
پس آنگاه به آواز گنجشکان در آی
به لحظات مسکینی که در آفتاب لمیده ای
به شورش روشنا ئی روز بیاویز
زهر خارهای بیشمار؛بر تن سرو رهائی
تجربه ی تلخی بود
به جانب باروری پرواز
به شوریدگی جنگل راش و بلوط رفته ام
شباهنگام بر فراز کوهها
به جنگل مه گرفته ی دریاوش ریخته ام
تن پوشی از یگانگی
همواره خاری؛ در کور چشمی اوهام خلیده
وتحرک لبریزی را بر کاوش دیدمان نشانده
دریاب؛ لحظه های نابی را که از تو نربوده اند
دریاب
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#150
Posted: 3 Apr 2013 20:47
در گوشه ی خراب کبود
بوی سرد پذیرش؛ در انتهای رجعت
وقتیکه از خلاصی میمون عبور کرد
یادآور ورود به ایوان مرگ نیست؟
دیوارهای تیره ی نا آشنا
و نظم وحشی اشیا
در بی محبتی خام فضا
کشف ملا لت روح نیست؟
من با ستاره عهد قدیمی از پشت پنجره دارم
اینجا؛
در انتهای هجرت ماه و ستاره دل تنگم
وآسمان من
با شبنم رهائی
در پشت این حصار سیه خفته است
یارب؛ بیاد دشت بهار آگین
سبزینه های چشم دلم را
لبریز از ترنم باران ساز
تا از فراغ خورشید؛ بی جان و دل نمانم
در گوشه ی خراب کبودم
تخم تحمل امیدی است
تا در سراپرده ی فرداها
از پشت پنجره
خورشید را دوباره گوشه ی چشمی
بر روی فرش ساده بهار آرد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7