ارسالها: 2517
#161
Posted: 3 Apr 2013 21:14
رفع نیازمندی
با کلاه کاموای قهوه ای سکوت
اجبار ایستاده را بر در رستوران؛
یک شاخه ی سرمازده ی زمستان است
مشتریان نازک نارنجی برگ بیدند
می آیند و از طعام لذیذ گران بهره می گیرند و می روند
به فنر کمر در برابر هر چوب خشک خم میشود
با دستی اندوه بار بر داغ سینه
در برابر سکه ها و اسکناس ها و آدمیان بی درد
بادی نمی وزد؛ برفی نمی بارد
بارانی در کار نیست
نیش نا مرئی سرما در گرمای شیرین جان چنگ می اندازد
آیا همانطور که از پشت پنجره ی التفات به ترانه های
زندگیش گوش فرا می داریم
از پشت پنجره های ناخوانا کسانی ما را ورانداز نمی کنند؟
نیازمندی داغ دردی بر پیشانی فقر است
نیازمندی تنها لباس قامت آن التفات میانسال نیست
ما در مقام رفع آن به چه پایه در رقصیم؟
فارغ از سقف دیدها و نظرها
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#162
Posted: 3 Apr 2013 21:15
رهائی
می خواهم نور باشم
در صداقت روشن خو یش
نه بذان سان
که محبوس کنج خویش
که خورشیدوار بر زمین خشک اندیشه ی تان بتابم
آری بر زمین خشکتان
که بر پای آورم رسا لت چگونه زیستن را
در رهائی محض خویش
که بر پای آورم
رسالت اصیل رهائی را
ازتاریکی قلبتان
:
نه بدان سان
که بر لبانم جاری گردد امواجی دروغین
که تهی بودن خویش را
در خلوت خویش نیز نتوانم دید
؛
ما را و شما را
همیشه مجالی هست
تا باران اندیشه ی مان را
بردشتها ی تشنه ببارانیم
وجنکلی انبوه بیافرینیم
تا در هوای فحبخشش دمی بیاساییم
؛
آه؛
از عزلت تیره ی خویش گریزانم
ودر تجمع بیدردان هم آن سان
که نه در آن هموار راهیست
و نه در این پناه امنی
کز هر دو بیراه زخمها دارم
؛
از عزلت تیره ی خویش بگریزید
تا راهی بر فسرده گان بنمائید
و چشمه ای در بیابان شان بگشایید
کز مرگ حویش بدر آیند
؛
ترنمی بر لبانت جاری ساز
تا مرا
از فرو ماندگی اندهگنانه ام برهاند
وسرود پرواز را در من بسرائید
؛
دری می جویم
از زندان بسته ی تکرار پوسیده ی حروف
تا رهائی آسمان
تا وسعت انسان
؛
می آئی؛
به زیبائی آفتاب و آب بر زبان
بی آنکه
از خویشتن خویش بدرخشی
تا خویش را و مرا رها سازی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#163
Posted: 3 Apr 2013 21:21
رهائی
غرقاب آفریده های خویشیم
به رهائی خود پریدن
پی افکن جهانی نو
فرو ریزی حصارها
و آرزوی تداوم متکامل آزادی
آه
سراسر راه همواره پر نشیب و فراز است
تا بیکرانگی عشق و رهائی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#164
Posted: 3 Apr 2013 21:21
روح آزاد
آه از کشیدگی رسوبات
از بی همدلیهای کور خلایق
کو؛ آنهمه رنگارنگی دلفریب نیرنگها؟
تنها گستردگی زخم بر جای ماند به یادگار
محصول کج رفتاری لجوجانه ی روحتان
خلایق هر چه را لایق
؛
چنان در پناه صخره ها و آفتاب سرد؛آرامش می یابم
که در هیچ چشمی و سخنی و آغوشی نه
؛
یگانگی قلب ولکه های جادوی برف نشسته بر صخره ها
کجایتان چنان یکرنگی تابید؟
که برما هر آنچه نبودیم وصله ی نام بستید
وبرهر آنچه که بودیم بایسته
بنابایسته بمب و لجن پاشیدید
؛
ترانه های مرا کوه هنوز میخواند
وآفتاب لذت بخش سرمای زمستان بر دل صخره ها می نویسد
کلاغ پاک بی ریا !
آی کلاغ دلگشای دامنه ها!
تو هنوز همدمتر از همه ی تیغ فریبان گردن زن با ما ترانه می خوانی
با ما از برودت گرم دامنه ها بگو
مرز های دل رهیدگان به پهناوری آینده می تپد
درختان لخت آروزمند !
یاوران دره و دشت ورودخانه !
ترانه های باد هم بر بلندای لطیف روحتان نمی گذرد
بر کرانه های زمستان استوار و شادمانه خواهید درخشید
همواره در مسیر عبور آبی آزادی
چو از هیچ زخمی بر خود نلرزیده اید
؛
تا چشم برمیگردانی
به پهناوری پر ابهت کوه میریزی
آنگاه آفتاب بی پیرایه دلپذیر فرود می آید
و برودت از سر انگشتان کو هستان به آرامی فرو می ریزد
مرا به چنان ریزش بایسته ی عطوفت دعوت کن
که بهار و طوفان می خواهند
به چنان آرامش لطیفی
در آغوش با صفای بی فریب کوهستان جان
؛
دلم؛یکباره در همه ی کوهستان می گسترد
چشم که بر با ل پرنیان پرواز می گشا یم
تنها؛ انبوه اندوه تیرگی غبار دود بر سقف شهر فراز می شود
؛
مرا در آغوش بگیرید
علفهای خیس سکوت کوهستانی
صخره های خاموش آبستن آواز
جهان را دوباره معنا کنید
پرواز را و
خروش را
مسیرهای جوشش و آرامش و امید را
رنگارنگی و گسترش گسترده ی پرواز سکوت را
مرا معنی کنید
در این عبور بی همتای دل ربای آزادی
؛
دوباره در عسل تنهائی میریزم
در یگانگی دل انگیز صخره و برف و آفتاب
در همرنگی دره و درخت و کلاغ
در رودخانه روان آفتاب
گوئی هیچگاه نخواهم مرد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#165
Posted: 3 Apr 2013 21:21
روز و شب
صدای آرام گفتگوی شیرین صبح
صدای پای رهگذران بیداری
صدای روشن تولد روزی دیگر
پنجره را از آرامش دلاوز شب بیدار می کند
روز دست و صورتش را در آب صبح می شوید
دل؛ صبحانه ی ساده ی نان و پنیروچای شیرین را
روی سفره ی تمایل اندک به تپش می اندازد
شب با همه ی شکوهش در خاطره ی زمان فرو می رود
ذهن زمان رود روز را جاری است
کسی به شب نمی اندیشد
صبح دامن خورشید را کشان؛ کشان به شهر می اورد
زورق طلائی آسمان همه جا را تسخیر می کند
نسیم صبحگاهی عطر گل صبح را در کوچه ها می چرخاند
زندگی هلهله کنان آفتاب را به تلاش پی گیر می پیوندد
قطارها قطار امید در چهره ها براه می افتد
روز زیبا و دل انگیز است
شب رویا
رویای وزش تاریکی و شبنم ستاره ها
رویای لامپهای روشن کوچه و خیابان هزار رنگ
شب داستانی است که روز را به معنی می نشیند
چندان که فریب صداقت را
با آنکه شب فریب نیست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#166
Posted: 3 Apr 2013 21:22
روستای من
آهنگ سفر دارم
زندان کوچه ها و خیابانهای شهر دود و مرارت
و سنگینی بی عاطفه ی رابطه ها
قلبم را به گریز نا گزیر می کشاند
و چشمان تشنه را
به سوی درختان انبوه سر سبز سوق می دهد
؛
بارم را خواهم بست
به دیدار عطرآگین گلهای نسترن خواهم شتافت
دشتهای آلاله ی کوهی
مرا از تشنگی صمیمیت خوا هند رهاند
؛
به استقبال مراتع سبز بهار می روم
به دیدار گله های آفتابی اسب
؛
دلم پر از درد و دود شده است
؛
در ذهن گندمزار عطر صداقت را تجربه خواهم کرد
در بلندی تپه های آفتابی به دیدار روز خواهم رفت
؛
روزی بارم را خواهم بست
از بی عاطفه گی کوچه های مرگ به آرامی عبور خواهم کرد
همه ی آلودگیهای پر فراز و نشیب خیابانهای دود و درد را ترک خواهم کرد
به دیدار شکوفه زاران رهائی
به دیدار رودخانه های ستاره ی سبز صمیمیت
؛
از گنداب غرور کور
به کوچه های سبزه و آفتاب و درخت سفر خواهم کرد
؛
دلم را آنجا خواهم گشود
دلم را که از سرما منجمد شده است
به آفتاب خواهم سپرد
؛
به دیدار تو آمده ام
مرا ازخستگی اسارت رهائی بخش
؛
بند های پیوندهای درغین را از پایم بگسل
عریانم کن تا از رهائی سرشار گردم
؛
به دیدار تو آمده ام
ای دشت پر شقایق آزاده
به جانم شراره یگانگی افکن
چشمان عاشقم را از طراوت لبریز کن
؛
به دیدار تو آمده ام
ای خاک کهن
روستای من
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#167
Posted: 3 Apr 2013 21:22
رویش آزادی
ما نیز بر آب می کوبیم
آب در هاون
تا حقیقت مان به شکوفائی ار بتابد
داستان رهائی مان آغاز می گردد؛
؛
برج عاجی در خیال می رقصد
پا هایمان در زمین ریشه دارد
و هر کسی واقعا بزبان نمی آید
؛
برج ریا ار نبود
صداقت شاید به آب و هوا میتابید
و خورشید از مغزمان به اندیشه ی سعادت می رسید
کسی می گفت:
حیات از هم می پاشید
؛
غارت حقیقت مان حیات را از هم می پاشد
خورشید اگر به حقیفت اندیشه ی سعادت از مغز مان میتابید
باغ همواره به ما میوه می داد
؛
واینهمه مگس نمی رویید
ماسک ها ؛ غذای پلیدی هاست
؛
ترانه های من ؛ یقین طبیعت جان را می خواهد
برای رویش آزادی
؛
پا ها یمان هنوز به تجاوز می اندیشد
ودر اعماق روحمان
همواره یوسفی زندانی است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#168
Posted: 3 Apr 2013 21:23
زبان در کام عشق
شاید باز درها باز و ما بسته بودیم
در آن سوی ؛ شکوفائی پرواز می کند
گاهی بر تپه ی سبز جان تکیه باید کرد
به تماشای آسمانی آفتاب گله
به جولان دل ربای آسمانی وش ستاره گان
و قطار پرواز هجرت مرغابیان اقیانوس
؛
با قلبی عریان؛ سوار باد صدیق عاشق؛ به شهر می آیم
؛
از کوچه های نور سراغ عاطفه را می گیرم
دلی خونین و پر درد دارد
؛
در می یابم ؛ عمیقا
ما باز و آنها بسته بودند
آنهمه رنگ زیبا اسلحه ی فریب بود
دل دردآلودم را به کهسار یگانگی با طبیعت می ریزم
به ترانه های هدهد
به پرواز پرستو
هنوز هم ؛ زبان در کام بی ریای عشق ؛ شعله ی خورشید است
زندانی در پشت میله های سست رایانه
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#169
Posted: 3 Apr 2013 21:23
زخم کار
هوای سنگین غم آلودی دارد
بادی پریشانگر می آید
دریای کولی می گرید
؛
چند کبوتر نو پرواز
فارغ از طوفان ناملایمات
بر خوان فقر می رقصند
؛
مادری بدین همه درد بر میخیزد
تا به ناگزیری زیستن و پرواز دلبندان
زخم درد بر بندد
زخم کار بر درد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#170
Posted: 3 Apr 2013 21:24
زخمهای جان مرا
ترانه خوان دلم با هجوم باد و بهار
نواخت بر رگ خواب
و خواب آبی؛ آبی؛ به هیبت دریا
کناره؛ روی دو دستان جاده های کبود
نشسته بود به شمارش؛ به ظلمتی بی عمق
ستاره ها همه زخمان قلب اقیانوس
نگین دست دلم آفتاب پروانه
ترانه خوان دلم بود آفتاب عقاب
بیا به جاده
به پایان راه آغازین
ببین؛ کجا بنشسته است ؛ روح اقیانوس
درنگ نه ؛
به شتابی درنگ گونه درنگ
ترانه خوان دلم بود روح بی آغاز
و باز آمد و فریاد خواب را بشکست
سکوت خواب جهان را دو دست اقیانوس
درخت را بنگر
آه؛ درخت را بنگر
بلور سبز بهار آمده به عمق نگاه
ترانه را بنگر
آه؛ ترانه را بنگر
ترانه خواب
و خواب آب
و آب زخم دلم در کبود بی آغاز
و نطفه بست جهان
در دو چشم اقیانوس
درون خواب
چه خواب؛
سپید بود سپید
تا به عمق بیداری
؛
جهان ترانه بخوان
روح جاری بی عمق
جهان ترانه بخوان
زخمهای جان مرا
به آب و خواب وستاره
به جاده ها بسپار
به باد و ظلمت و دریا؛ درخت و پروانه
به آفتاب و بهار و سکوت و اقیانوس
به هر چه نام ندارد
به روح بی پایان
؛
جهان ترانه بخوان
زخمهای جان مرا
جهان ترانه بخوان
زخمهای جان مرا
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7