ارسالها: 2517
#11
Posted: 31 Mar 2013 15:04
اداره بیکاری
ما آرام و بی سروصدا
به افق سحر خیابان سرد و سنگین می ریزیم
تا ایستگاه آشنای اتوبوس ؛
هوا در تنفس دودمان ابر رنج زندگی می کند
از آنجا گل زمردین آفتاب از خواب خیا ل آبی بر می خیزد
ازپشت ابرهای تنک دل تنگی ظاهر و پنهان می شود
دلم لبریز از باریدن باران رحمت بی دریغ
از آمدن برف شادمان امیدواری
ما دیگرراه آسمان را در پیش نمی گیریم
همه چیز در ایستکاه آرامش روز غوطه ور است
مینی بوس سرویس از هجرت سبک دیر می شکفد
چشم دلم یک مرتبه خالی می شود
و آسمان به آرامی بر روی ابر دل می نشیند
دست به خیابان تکرارهجران سرخ می برم
از آنطرف همه چیز بر روی تپه های علفی چشمانم آوارمی شود
و قلبم را در برابرابرها می گشایم
می گشایم تا جانم آرام گیرد
دفتر زندگی را کمی مخطط می کنم
تا آ نطرف دشت خیال روشن رنگین
کنار خانه ی سخاوت سراسر سبزدرخت توت
و اداره ی بی قراربیکاری ناچار
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#12
Posted: 31 Mar 2013 15:05
افسردگی
ما را دست و پا بسته اند
در فضای تنفس آزاد و در بند
در خورشید آسان صبح و غروب
در باد و باران بی مدعا
هر کسی می داند
که این راه ما نیست
راهی که خود برنگزیده ایم
گوئی بر چمن برفی مختنق می شویم
و هیچ بر قرار میلمان نیست
اتقا قی است که به زور می افتد
بدون اینکه اشکی از چشمی فرو ریزد
آ یا تنها افسردگی است که بر سر راه نشسته
تا ما را با خود به درون زندان تک سلولی ببرد
خدایا این یکی را دیگر مپذیر
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#13
Posted: 31 Mar 2013 15:06
امید مردم
زندگی فصل گرم درختان تشنه تابستان است
تابستان راه عریض عاطفه رنگین
که ازکوههای شمالی سر چشمه می گیرد
و در رود های روان بی قراری می ریزد
زندگی پیوند روح آسما نی با تابستان است
که دست در دست هم از خیابان بی باران می گذرند
و مردمان دلخسته را نوید می دهند
مردمانی که تما م امیدشان ابر های باران زاست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#14
Posted: 31 Mar 2013 15:06
ایمان دارم
مرتع شاداب دلم لبخند سبز زد
اینک دراطاقی سرشا ر تنهائی خا ک
بر موج نوری که می مرد قدم گذاشتم
از راهی دورآ مده ام
با ترانه ای به شادابی بهار و رنج جوان
می دانی چگونه دلم یک مرتبه فروریخت ؟
و آفتا ب اندوه بر موج نگاهم چگونه سوار گشت ؟
اینک می دانم که ترا دوست دارم
ویقین دارم که گل بزرگی در لابلای قلبم رویید ه است
تو باید این را با تمام عشقت ایما ن بیاوری
نگاه روزهمین را می گوید
و شب که با انبوهی اززیبائی فرا می رسد
همچنان می سراید
دارم دو باره و دوباره قلبم را به امتحان می کشم
و ایمان دارم که هنوز عشق در انتهای قلبم سرود می خواند
ترانه های مرا دست کم نگیرای یا ر
که جاودانه بر فرق زمان خواهد تا بید
و داستان اندوه بیکرانم را در هر جائی خواهد کاشت
من این را بی هیچگونه ادعائی بر زبان راندم
و می دانم که تو نیزآ نرا با عشقی آ تشین پراکنده خواهی کرد
روزی که شاید از من هیچ نشانی نماند
و آ فتاب بی حضوریارت همچنان به عشق بازی با زمین زمان بگذراند
دلت را به قلبم بسپار و برو
ایمان دارم که همچنان شادابش نگاه دارم
ایمان دارم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#15
Posted: 31 Mar 2013 15:07
ایمان درخشان
اسطوره ی ترنم سبزشعر دیگری سرودم
داستان فرازو نشیب عمرناپایدارغروب را دیدم
می آمد با چشمانی خاکستری و زیبا
بر نگاه رویائی مروارید قلبم می نشست
وآرام از کنارصدف چشمانم به آنسوی پنجره آزادی می پرید
هنوزمی دیدمش
ودستانم را برای آوازطلائی نگاهش به اهتزاز در می آوردم
وقتی که چشمانم را بر آوازخاک بستم
اورا در فراخنای گودالی بسیاربزرگ یافتم
ولی شادمان بود
ومی آمد با کوله باری از ترنم شادی
وکوله باری از نوردر انتهای نگاهش
در انتهای نگاهش صبحی درخشان می درخشید
ومن بدین گفته ایمان داشتم
ایمان داشتم و یقین می کردم که می آید
با کوله باری از درخت و سبزه وآسمان
با کوله باری بوسعت دنیای زیبائی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#16
Posted: 31 Mar 2013 15:11
با هم اما دور
ما با همیم
در منطق خشک اداری
راز های مان دور
خانه هایمان دورتر
تکرار کسل صبح را با هم قسمت می کنیم
از احوال باد سبز عاطفه می پرسیم
از سخن های شیرین لبخند فضا های بسته سراغ می گیریم
روی دو میز شمشاد قصه گو می نشینیم
روبروی هم با پنجره ی لطیف آسما ن نجوا می کنیم
یکی به باغ آ رزو دخیل می بندد
دیگری با خیابان جستجو گفتگو می کند
ما با همیم
ولی امادور
دورتر از ستاره تا سنگ تاریک زمین
دورتر از خط خا ک تا سفیرابر
دور تر از نشیب دره تا فرازقله
ما با همیم
ولی اما از هم خیلی دور
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#17
Posted: 31 Mar 2013 15:12
باد دلیر جرات
دو خیابان موازی درسراب یک نقطه می ریزند
در دست کدامیک در حقیقت می درخشد؟
غواص سر درگم خود را به هر موجی می کوبد
سرانجام ستاره ای می درخشد
موج پر صلابت حقیقت در انحنای گرداب قامت ستبر
درخت کاج اسطوره می رویاند
هیچکس منکر باد دلیر جرات نیست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#18
Posted: 31 Mar 2013 15:12
بردباری
برصندلی لطف سبزمی نشینم
روبروی صبحی دلارام و شنگرفی
بر یاد میز سبز بلورین خیره می نگرم
در آفتاب روزی پرسکوت
می آید آن فنجان ساده پر از چای آسمان
می خواند در من مرغ درختی پر از نسیم
شعر مرا قندان پر محبت ؛ لبریز شادمانی می سازد
آری ؛ از دشتهای بردباری می آیم
ازدشتهای عاشق باران
باران روح افزا
نه سیلی که می برد شعر مرا درعمق ترسناک مغاکی فسرده دل
بر صندلی شنگرف شعر می نشینم آرام و بی ریا
این در نها یت من سخن می گوید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#19
Posted: 31 Mar 2013 15:13
بعد از ظهر
بعد از ظهر ترانه زرد پاییز را می سرایم
در اوج خلوت مهربان نگاه گرم آ فتا ب
اندکی در عمق سبز تامل بیند یش
و آنگاه در پرواز جستجو به سرسرای دلگشای قلبم فرود آی
من نگاهم را به دوردستهای چشم انداز پروردگارمی دوزم
و برایت یک گل نیلوفرشادمانی به ارمغان می آورم
در نگاه پنجره ی من کبوتری وحشی جولان می دهد
و درختان خشک بی برگ امیدوار تمنای باران را دارند
باد به آ رامی برگهای زرد پاییزبومی را تکان می دهد
و قلبم را در شعف ارغوانی به اهتزاز در می آورد
من هنوز در تمنای آسمانی پرواز کبوترم
ولبهای خشک خویش را به مهمانی باران مراودت دعوت می کنم
بیا در نگاه بی دریغم زندگی را شستشو کن
ای یاور شبهای بی کسی
بیا با توسخنها ازعمق دل دارم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#20
Posted: 31 Mar 2013 15:13
به مناسبت بمباران افغانستان
شعر من در عطش خشکسالی در انتظار رویید
دل من صدای سوزش باد را می پیمود
و آسمان بغض صبح را در ابرها می ریخت
وقتیکه برگشتم
باران می بارید
در ایستگاه مهربان صف ؛
بی سر پناهی را
درتجربه خیس و سرد لمس کردم
؛؛؛
اتوبوس صبح خیال جای امنی می گشود
عطش زمین فرو نشستنی نبود
ما راه مان را گرفتیم ودرمسیرسرخ رضا یت فرو رفتیم
چه می توانستیم کرد؟
حسرت چتربی شک یک سر سوزن بیش نبود
؛؛؛؛
زیرا داستان تنها همین نبود
در پشت کوهها و دره های عمیق همسایه
پیر و جوان و کودک را می کشتند
و من دلم در بی کسی و آ وارگی ؛ نی لبک انسان گریه را می نواخت
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7