ارسالها: 2517
#221
Posted: 4 Apr 2013 15:37
در انتظار همه چیز
ما در انتظارخاکستری باران بودیم
غافل از اینکه آفتاب در انتظار پنجره ها و خیابان است
آسمان در انتظار نگاه آفتابی قالی
ما تنگنای خورشید را در پشت ابرها پذیرفتیم
روشنایی روز همواره ازخضوع آفتاب است
دستانم را از درون پنجره عبور می دهم
گیسوان طلایی آفتاب از میان ابرها می درخشد
بسیاری از بچه ها ی خیابان در انتظارند
درختان سیراب از آب
علف های خیس نگاه روز
نگاه نمناک سراب جاده
آشیانه ی کلاغ دروزش باد درخت مجروح
بی شک ما نیز در انتظارآبی خورشیدیم
همانطور که در انتظاروزش فصول کتاب باران
همگی در انتظار همه چیز
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#222
Posted: 4 Apr 2013 15:37
راز خدا
رسم لحظات عمر را درتاریکی می نو شم
ودر روشنایی ادامه می دهم
تا دوباره تاریکی زنده شود
و در پایان آنها یک نقطه می گذارم
پایان تاریکی یک نقطه روشن
وشروع کاری نو
پایان روشنایی یک نقطه ی تاریک
وشروع کاری نو
زندگی تکرار نمی شود
ما تکرار نمی شویم
پایان کار همواره مرگ است
پایان مرگ همواره زندگی
مرگ و زندگی تکرار نمی شود
زمین تکرا ر نمی شود
آفتاب تکرار نمی شود
دریا –
وهمه چیز
این راز خداست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#223
Posted: 4 Apr 2013 15:38
رهائی
باران مرا زندانی می خواهد؟
با اینکه چتری در بغل دارم
صدای دلنواز کلاغ هم تسلائی است
در آنجا رنگ خیس آبی لازم آمد
دل به دریا سپردم
آسمان آواز مرا می خوا ند
نان دو باره گرم و لذیذ روییدن آغازید
و دستان مرا در آغوش گرفت
با هم در فاصله ی بدون باران با ابر های انبوه
از خیا بان زندگی گذ شتیم
هنگامیکه به خانه رسیدم
نه از آواز کلاغ اثری بود
و نه ازباران
آفتاب پشت ابر ها ترانه ی مرا می خواند
باران مرا زندانی نمی خواهد
نه کلاغ
نه ابر
نه آفتاب
آینه ی بزرگ رنگارنگ روز هم
وقتیکه دل از زندان گریزان است
دیوارها و پنجره ها چه نجوا می کنند؟
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#224
Posted: 4 Apr 2013 15:41
زندگی
خورشید؛پنجره؛ پرده هاوخیابان
سکوت چون هلوی رسیده کنارخیابان نشسته است
پرده جلوه گری میکند
و پنجره آسمان ابری کدر را در عمق چشمان می نشاند
دیگر ازترانه ی متعفن مگسها خبری نیست
بوی زمستان می آید
عطر ماهی؛ درخت مشامم را نوازش میکند
تلویزیون عطر بعد از ظهر را می پراکند
آفتاب همه چیز را در سیطره ی خود گرفته
حیاط خلوت
ودو پسر که با هم می خندند
زندگی؛ آپارتمان نشینی است
که گاهگاهی چون لاک پشت
سر از لاک خود در می آورد
و دوباره به آن بر می گردد
آینه دیوار را امتداد می دهد
همچون پنجره که روز را ممتدمی کند
بر می خیزم
ودر آفتاب شنا می کنم
روز چون گل مصنوعی کنار من نشسته است
ما نهار خاطره ی باران میخوریم
زندگی شعرست که درآفتاب خاموش ادامه دارد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#225
Posted: 4 Apr 2013 15:41
سالروز اندوه
سحری ملکوت انگور می درخشید
پلو خورشت کرفس
انگورها درشت و مقدس بودند
پرده به کناری خزید
و آسمان در نظا ره نشست
منتظران خورشید آفتابی شدند
منتظران درختان نور اذان صبح
از ترانه ی سرد باد خبری نبود
تابلوی جدید دیروز نشانی از بهشت داشت
ماه لبخند مخفی می نواخت
ستاره بی شک در آسمان صاف یا پشت ابرها ثابت قدم بود
محمد رضا ستاره ی خانه ی ما بود
ما منتظرچشمان احداث حصار در باران خیال می لغزیدیم
همه میدانستند که صبح خواهد آمد
خورشید عالمتاب طلوع خواهد کرد
چای با خرما
درک تحمل بی خوابی
تلویزیون آهنگ شعر بر لب داشت
لباس ترانه ی خیال پوشیدیم
و در انتظار آبی روز بر اریکه ی اندوه نشستیم
اداره در ترانه ی زرد هدف بود
هنوز نمی دانستیم
آسمان صاف میگرید یا ابری
سالروز حقیقی اندوه می شکفت
روز ضربت خوردن امام عصاره عدل و داد
روز جنگل اندوه یاور یتیمان و فقیران
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#226
Posted: 4 Apr 2013 15:42
سایه چشمان آفتاب
نگفتمت-
فاصله ی دوستی را تا قله های ادب رعا یت کن
تا بدین مصیبت نو ظهور گرفتار نشوی
اینک خود خواسته ا ی
ابری شود دلت بی حاصل
پس رنج راه را نیز تحمل کن
از خیابان نز دیک خانه ات گذر کن
و به قسمت آ سمان خویش و درک لذیذ آفتاب قانع باش
پس به پنجره ای که روبروی چشمانت آواز می خواند؛ بسنده کن
نگفتمت:
به وسعت نگاهت عاشق باش
حلا که می خواهی آسمان را در وسعت یک قله پذیرا باشی
رنج راه را بر خود هموارکن
نگفتمت:
دل به دیدارسبز دوستی مانوس کن
تا باغبان ترا محرم در ختان خویش بپذیرد
اینک نگاه بی ترحم باد حاصل لختی دشت است
دیوار را بخاطر بسپار
تا سدی در مسیر ویرانی باشد
من پنجره را در وسعت نگاهم نپذیرفته ام
اما راهی برای رهائی از زندان نیز می دانم
هر گاه دلم بگیرد
بانگ نگاه روز را در حیاط دلم جستجو می کنم
پارچه فروش سیار نیز همین عقیده را دارد
زنان خریدار
و بچه ی بازیگوش خیابان
آینه نگاه روز نیز همین عقیده را دارد
سایه های چشمان آفتاب هم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#227
Posted: 4 Apr 2013 15:42
ستاره ی صلح
پرده ی درخشان آبی آسمان
نقطه های نورانی ستاره
ماه تمام
درخشنده چونان گوی بزرگ لبخند
عو عوی سگی در دوردست
شبی مهتابی در قلب رهایی
ما پشت بام ترانه ی ماهواره ی امنیت می خواندیم
چهار نفر بودیم
فضای باز، تنفس سردی را در سلولهای درخت ریه می ریخت
قلب ها یمان چون آسمان نورانی بود
دستهای مهتابی درخشان
ما را ه ستاره ها را بروشنی می دیدیم
بادی چشم وزش نداشت
دلها با افق های باز ارتباط داشت
همه می دانستند،
که جنگ افروزان
نتوانستند
آسمان و ماه و ستاره را تیره کنند
ما با افق ها ی نجات بخش صلح زندگی می کردیم
درخت صلح شاخه و برگ در آسمان داشت
نور درخشانش در چشمها مانند گل ماه می درخشید
قلب تپنده
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#228
Posted: 4 Apr 2013 15:43
سرود دوست
مهربان آمد چون ستاره دل آویز
و آسمان و خیابان را برایمان معنی کرد
از قامت کوتاه پله ها هراسی نداشت
ما همه ترانه مقدمش را گرامی داشتیم
احوا لپرسی بسیار گرم و آبی رنگ بود
تنها چند دقیقه درخشید
و آفتاب و ابر را برایمان معنی کرد و رفت
دلش به گمانم از صداقت لبریز بود
چشمانش رودخانه مشرف به دریا را تداعی می کرد
اصلا ننشست
سرگرم و شادمان و پر لبخند می نمود
تا آستانه در؛ در آهنگ بدرقه اش شتا فتیم
اصلا از اندوه سخن نراند
به آرامی آب به زونکن ها نگاه کرد
و گفت : مزاحم روشنائی وقت شما نمی شوم
امیدوارم درتعریف از ایشان در علفهای چا پلوسانه ننشینم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#229
Posted: 4 Apr 2013 15:43
سقف چشمان محبت
در شب آرام صحرا بود
زنگ در برنگ دوست بصدا در آمد
مرا نمی شناخت
صدایش مانند عسل بود
همسایه را می شناخت
همسایه اهل پاییز بود
اصلا به آسمان پرستاره توجه نکردیم
جستجو در تاریکی
آبگرم از سقف چشمان پارکینگ چکه می کرد
جیرجیرگ ها خبر نداشتند
ولی پاییز با خبر بود
شیر فلکه ی آب گرم شوفاژ مریض بود
هیچ پرنده ای در دل تاریکی پر نمی زد
خیابان،خواب سکوت دریا را می دید
من فهمیدم
که عطر اقاقیای دوست ما را مست کرده است
من فهمیدم
ستاره هم لبخند می زد
عطر ستاره،عطر دوست را داشت
ما کمی سراسیمه می نمودیم
فلکه های آب گرم موتور خانه در سرما بسته شد
تا شاید آب بند بیاید
در آنجا خواب دریا چه زنده می شد
پنجره را گشودم
در صدای آبی تشکرایستادم
از ماه اثری نبود
پشت درهای انتظار نشستیم
تا آفتابی دیگر بر ما بتابد
ودر گرمای محبت دوستی دیگر،ستاره را درک کنیم
محبت با چشمان نارنجی همه جا طنازی می کرد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#230
Posted: 4 Apr 2013 15:43
شبانه
ما دراین لحظه جانب شب را می گیریم
بی تردید حقیقت همین است
روز را با تانی ورق به ورق خواندیم
از روز بی مهابا حمایت کردیم
آفتاب را خالصانه ستودیم
ازخیابان خلوت با سکوت زرد گذشتیم
آسفالت در قلب چشمان ما درخشید
بوی لذیذ نان گرم را شادمانه نوشیدیم
در مسیر چهار راه طعم انتظار را چشیدیم
خاطرات تلخ و شیرین آسمان را پی گیری نمودیم
اینک سیطره از آن شب میدرخشد
ما در این لحظه شب را می نوشیم
همه ی ما را شب فرا گرفته
اندوه و شادی ما شبانه است
ما به شب آغشته ایم
شب و حقیقت
بی تردید حقیقت شب در سلولهای ما جاری است
ستاره در تنگنای شب می درخشد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7