ارسالها: 2517
#231
Posted: 4 Apr 2013 15:44
شعف ارغوانی
من جرات کردم و نوشتم: آفتاب
آفتاب قلب مرا به باران معرفی کرد
من جرات کردم و نوشتم: آسمان
آسمان،آفتاب را در قلب دریا ریخت
من جرات کردم و نوشتم :درخت
درخت پنجره را در چشمان آزادی آبی کرد
من جرات کردم و نوشتم:پرنده
پرنده ستاره ی شادی را در چشم رهایی رویاند
من جرات کردم ونوشتم:کتاب
کتاب پروانه ها را بپرواز در آورد
من جرات کردم و نوشتم:پرواز
پرواز نام آبادی را روشن کرد
من جرات کردم و نوشتم:خیا بان
خیابان تا انتهای روح من آزادی را آواز خواند
اینک بعد از ظهر است
بچه ها در بازی زرد غرقند
روز بر در و دیوار می نویسد: شعر
من اما حرکت سا یه های درخت را
بر نقش های قالی می نوشم
ودریا را در جرات دستانم می رویانم
دو سوم پاییز مرده است
اینرا از رسیدن خرمالو ها می توان به
برگهای مجاله شده ی زرد چنار پیوند زد
من جرات میکنم و می نویسم:پاییز
پاییز باد سرد را با برگهای زرد بوزیدن تفکر وا می دارد
من اطاق گرم آفتاب را بر ساقه ی سبزگل میریزم
آسمان سراسیمه به خلوت دلم می نشیند
بچه ها در سایه های نور ترانه می خوانند
من کتاب باران را ورق می زنم
دانه ها ی خاک بر میخیزند و می خندند
شمع را از دست قالی می گیرم
وبر درخت تولد دخترآفتاب می کارم
دوباره جرات می کنم و می نویسم: شعر
سراسر وجود زمین غرق در شعفی ارغوانی می گردد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#232
Posted: 4 Apr 2013 15:44
صدای شار شا ر قلب
فضا؛ فضائی دلگیر
سکوت زیر نور لامپهای مهتابی آواز می خوا ند
همه چیز آرام و ساکت می وزید
تنها صدا ی هوا کش جلوئی خود نمائی می کرد
همکارم هی ورقه ها را اینور و آنور می کند
ساعت یازده است
دست و دلم با هم یکسان نمی روید
کاش می توا نستم زودتر آواز رهائی بخوانم
باغ دلم سرزنده و شاداب ترانه نمی خواند
گوئی آ سمان بیرون دلگیر است
و آفتاب بر وفق مراد نمی تابد
خیابان در مسیر گذر اندیشه ی زمان نیست
دوست دارم کنار رودی بودم
و صدای شار شار قلبم را می شنیدم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#233
Posted: 4 Apr 2013 15:44
صدای تعطیلی
غروب چو صبح دیگری است
ازپشت پنجره دل
وقتیکه پرده را بیکسو می زنی
جلوه گری میکند
ودل تنگ ترا تسلی می بخشد
غروب صبح دیگری است
عاقبت می آید
با کوله باری ازروز
با دستی بسوی شب
گلهای وحشی نگاه رابه شب میریزد
وخط پایانی بر جمعه می کشد
غروب صبح دیگری است
که بشارت شب را می دهد
وغنچه های میوه های شب است
کهولت یک روز را به شب می برد
خیابان را به مهمانی تاریکی و سکوت
غروب عین تنهائی است
در جمعه ای تنبل
دائم روی قالی نشسته
و تلویزیون نگاه می کند
یا در آشپزخانه بسر میبرد
رخت ها را می شوید
اطاق و سالن را جارو می کند
غروب آینه ی صبح است
جمعه آینه ی صدای یک روز تعطیل
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#234
Posted: 4 Apr 2013 15:46
صلیب شب
شب دزدانه به ماه می نگرد
خیابان در نگاه ماه می خوابد
آنطرف خیابان شبی ظلمانی میخندد
شبی با تپه های شن
صدای کسی نمی آید
من می فهمم که باید آدمها را دوست بدارم
روز را
خورشید را
شب را
اشغالدانی در شب پر است
رفتگران گویا اینجا را از یاد برده اند
شب را در این قسمت خیابان
من با خودکار آبی بخاطر می سپارم
کلمات شب زیباست
شب بدون اشغالدانی پر زیباست
تصویر شب در شب زیباست
کلمه ی شب در سکوت جلوه گری می کند
تصویر شبانه ی سکوت پر معناست
پرندگان شب خیابان را در رویا می جویند
آسمان هم می داند
که شب نان خود را می خورد
آب خود را می خورد
وصلیب خود را بر دوش میکشد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#235
Posted: 4 Apr 2013 15:47
صندلی تکرار
درخت سرد باد پاییزی
وزش ماه
نان گرم آ فتاب
ماه تمام
در آن طرف جاده های سر گذشت امروز
ما روزی دیگر را پشت سر می گذاریم
و منتظر حلول سرد خورشید از جیب پهناور آ سمانیم
ماه تمام
زیبا و دلارام و جذاب
سراسر راه شعله ی خارها و خاشاک
دره ی خشک و بی علف
از مسیر جاده ی خطرناک وزیدیم
به اداره که رسیدیم
خودکار آبی ام آسمان را در کلمات آبی می زایید
آسمان یکپارچه آبی بود
مانند انگور های لذیذ درشت سحری
و من روی صندلی تکرار
دور از هر نوع گلی و آفتابی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#236
Posted: 4 Apr 2013 15:47
طمع
طمع از جانب خو رشید نبود
ماه نیز نه
درخت و ستاره دست و دل باز بودند
آب تصویرخویش را به همه میبخشید
گل مظهر وقار و ستاره بود
آسمان قلبش را برای همه می خواست
اما فاضلاب طمع از جانب یکی فوران می کرد
موجودی به اسم بشر مستعد
موجود کوچکی که طمع فا ضلابها را حمل می کرد
طمع همه فاضلابهای جهان را
و باد غرور پوچش د یوا نه وار خیابانهای خاک را می پیمود
طمعش گنجینه ی مگس ها و سوسکها بود
گنجینه ی موشهاو کرمها
این را آیه های شفاف متبلور قرآن هم می دانست
باد و جاده و دریا
نسیم برف کو هستان
برگهای آتش ریز پاییز
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#237
Posted: 4 Apr 2013 15:47
عطر پذیرش بیمار
چهره هایشان بوی بیمار می دهد
بوی رایانه
بوی برگه های آزمایش
بوی برگه های رسید پول
بوی بلندگو
بوی اطاق پذیرش
بوی نور سرد لامپ های مهتا بی
بوی بیگانگی با آفتاب زیبا روی زمستانی
آسمان دلشان برنگ بیمار است
زندگی آنها بوی ملول تکرار بر لب دارد
هیچ اهل اهالی مطالعه نیستند
همه ی زندگی کوچک آنها شیرین و راضی بنظر می رسد
اما شاعر برایشان فرصت طلا ئی می خواهد
چون طلای ناب خورشید فعال
آسمان با همه ی بیکرانگی زیبایش
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#238
Posted: 4 Apr 2013 15:48
غربت آسمان
مینی بوس صبح؛ بسرعت بر خط جاده جان پیش میرود
ناگهان گودال بزرگ شنی دهان می گشاید
پرنده ای – شایدکبوتری چاهی – بر لبه ی گودال می نشیند
پرنده چشمانش را به آسمان ابری می دوزد
با یک چشم بهم زدن محو می گردد
راننده به آواز نواری سوار می گردد
جاده و خیابان با دقت در عمق چشمان راننده محو می گردد
چهار دانگ حواسش در آسمان نگاهش غرق می گردد
آفتاب با حدودی نا مشخص مانند نقاشی روی بوم ؛
در مبان ابرها دلربائی می کند
بی شک امروز مانند دیروز نیست
و زندگی همین جاده و خیابان است
زندگی آسمان ابری و خورشید نیمه روشن پشت ابر هاست
زندگی راننده ای است که بر جاده ی دقت بسرعت پیش میرود
زندگی ترانه ایست که شنزار کبوتر در خلوت خویش می خواند
زندگی در آغوش باد سوزان زمستانی می درخشد
شاید دو بچه ی واکسی در جلو دانشگاه تهران
یا کامیو نها و انتهای در راه
زندگی غربت آشمان در چشمان پرنده است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#239
Posted: 4 Apr 2013 15:48
فرصت طلب
یکی به میخ می زند یکی به نعل
همین ضرب المثل کهنه ؛ خورشید حکایت اوست
سنگریزه خود را کوه می پندارد
طوری رفتار می کند
که گوئی در پناه عقاب بزرگ شده است
اما درخشش اعمالش سوسک را به استفراغ وا می دارد
چهره ی ظا هر یش مانند انسان ها ی دیگر است
دو جا کار می کند
و هیچ باور ندارد که مردم واقعیت ها را بخوبی می فهمند
کبک سرش را در برف فرو می برد
اما مردم او را می شناسند
یکی به میخ می زند یکی به نعل
اما روز که شد رو سیاهی برای ذغال می ماند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#240
Posted: 4 Apr 2013 15:48
مدیر
معلوم نیست مدیر کیست
انسان تابع محض هنر است
هر آ نچه هنرش اقتضا کند
سر و جان بپایش می گذارد
مانند عشق
و هر آنچه که در برابر هنرش باستد
آنرا نابود می کند
وبا آن پنهان و آشکار می جنگد
هنر کبوتری است که به عشق پرواز زنده است
یا مورچه ای که به عشق کار
هنر آسمان ابری آبستن برف است
در دل سیاه خشکسالی
باد سرکش زیبا روی
آشیانه ی امن کلاغ است
دست دادن دوستانه و سلام گرم صبح
اگر مدیر معنی اش را نفهمد
روابط عاشقانه به او خواهد فهماند
مدیر کسی است که هنر دوست داشتن را مانند عقاب می فهمد
دست آسمان را می بوسد
راه بی سببی را می بندد
واشک آفتاب را در مرز رستن شکوفا می سازد
مدیر میزو صندلی نیست
روابطی عارفانه ورای عقده های تحمیلی است
و ژن عشق را بخوبی می شناسد
اگر می خواهی بردودمان سنگ؛
نشان آسمان و آفتاب بکاری
با عشق و هنر قدم جلو نه
با خشونت و بدکنشی بجنگ
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7