ارسالها: 2517
#241
Posted: 4 Apr 2013 15:49
مرگ
چه ساده می درخشد
گوئی عبور آفتاب از پنجره ی آ زادی
بدرون اطاق
بدون پرداخت وجه ای
زنگ می زند
در باز می شود
می آید
می نشیند
از تلخ و شیرین زندگی میگوید
وهیچ از آن واقعه ی حتمی سخن بمیان نمی آورد
گوئی چون نظرگاه من خوشگوار و دلارام است
چونان اتفاق ماه درآ سمان هر شب
یا دمیدن سپیده دم در پس شبی ظلمانی
یا همچون هر اتفاقی دیگر که تکرار نمی شود
مرگ را می گو یم
؛
هنوز لبخند گندمگونش چون صدای بلبل می درخشد
و آسمان لحظه هایش تاریک است
شب در آفتاب نگاهش می خندد
در پی گفت و شنودی بی دریغ
می توان مفهوم رفتن را حادثه ای محتوم دید
چون مفهوم آمدن
وآشیانه ی عقاب را تفاوتی با لانه ی کلاغ نیست
وقتیکه زمان بیدرنگ سپری می شود
و هیچ چیز را درنگ دوام نیست
بدین گونه شایسته است که
مرگ را پروازی کلاغی بدانیم در یک روز بارانی
یا عبور عابری از جاده بهار
؛
او هیچ سخنی از این اتفاق به میان نیا ورد
بسیار ساده سخن گفت
بسیار ساده نشست
بر خاست
و رفت
انگار نه انگار
که او هر لحظه در جاده زندگی خفته است
در سکوتی به وسعت جهان
ما مرگ را می زییم
چون درد زندگی است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#242
Posted: 4 Apr 2013 15:49
مسیر درخشش فقر
باز برای گرفتن شیر صبحگاهی رفته بودیم
در مسیر صف خود را کاشتیم
زنی به تقلب خود را وارد صف کرد
مردی هم همینطور
دیگر از کلاغ زیبای آنروز خبری نشد
یکی نان هایش را روی دیوار جلوئی میخکوب کرده بود
بلاخره وقت موعد فرا می رسد
صف مانند حرکت مورچه ای جلو می رود
اندک اندک به هدف غائی در صبحی آفتابی نزدیک می شویم
هر کسی چیزی می گوید
ما شین ها ی رنگارنگ یکی بعد از دیگری از جلو صف می گذرند
آفتاب اندک اندک از قامت آپارتمانها خود را بالا می کشد
آسمان زمستان مانند آینه می درخشد
همه ی هدفها مشخص است:
شیر شیر شیر
عده ای دو سه جا نوبت می گیرند
عده ای دلال شیرند
تعدادی بدون صف شیر می گیرند
خلا صه اینجا هم جهانی است
نور درخشنده ی روز بی التفات همه زندگی می کند
در خشش همه چیز از آفتاب زیبا و محبوب است
اداره دو سه خیابان بالاتر
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#243
Posted: 4 Apr 2013 15:49
من اینجا تنها نیستم
تو را که دیدم
آ سمان دیار سخی صبور را دیدم
با هم از پله های محبت بالا رفتیم
و سراسر راه را با بردباری سبز سپری کردیم
او نیز چه شیرین زبان به سخن آمد
و مارا در چشمهای آفتاب کاشت
آسانسور که زبان گشود
دل من موج میزد
اندکی کنار من نشستی
و دست مرا به راهنمائی سبز کردی
گوشی تلفن زبان به مهربانی گشود
کسی در طبقه ی اول منتظر تو بود
همان کسی که ما را به چشمهای آفتاب پیوند زد
لبخند تو عطر آلاله های دیار سر سبز ما را می داد
نسیم نگاه تو چهره ی بی آلایش مرا نوازش می کرد
دوباره از آسانسور بالا رفتی
با دستی پر از صداقت بر گشتی
آسمان آنروز شبنم دست های محبت را می تاباند
بسیار ساده برگشتی
و عشق را در جائی دیدی که باور نمی کردی
بسیار ساده تبسم خداحافظی را گشودی
از پله های نگاه هم بالا رفتی
و با خورشید مانوس؛ قلب خیا بان را ستاره باران کردی
من اینجا تنها نیستم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#244
Posted: 4 Apr 2013 15:54
نعمت برق
دریای روشنائی در قالب موقت فرو مرد
اقیانوس تاریکی شکفت
ما فانوس های نفتی ناچاری را روشن کردیم
پرتقالهای اندوه رخصت دیدار یافتند
ظلمات افسرده چند ساعتی دوام یافت
همه چیز رنگ شب گرفت
حتی فکرکردن
آواز تپش و سرو صدا فرو خفت
پنجره بی معنی شد
سکوت خرامیدن آغازید
همه در خلوت خود به دیدار سکوت رفتند
قدر محبت برق در خشید
فانوس نعمتی بود که در دل شب زنده شد
برخی چنان ظلماتند
با هیچ فانوسی نمی توان رخنه ا ی در آنها رویاند
بعضی شب عاشق نورند
با کوچکترین فانوس بتو فرصت دیدار می دهند
برخی شب را بر نمی تابند
گوئی دردل شب درخشانند
ظلمات گوئی زندانند
فانو سها امید
امیدی به رهائی
برق ستاره است نقبی به جهان رهائی
ما در کنار خود همواره فانوس ها را حفظ می کنیم
با همه ی احترامی که برای شب قائلیم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#245
Posted: 4 Apr 2013 15:55
نور تحقیق
در همین زیرزمین متبلور درد و رنج
در همین دفینه
با در آهنی بزرگ
بیگانه از آفتاب و هوای آزاد
با عشقی آتشین
گوئی بهار همیشه در کار بود
لبخند رویان زمستان بر چهره اش می درخشید
نجیب جون گلهای نسترن
افتاده مانند باغ لبخند چنار
دانشجوی همیشه
نور تحقیق را توسن نجیب رام
کور بینان نیز سعی می کردند
تا نوک بینی خود را ببینند
با تمام خورشیدی که در اختیار داشتند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#246
Posted: 4 Apr 2013 15:55
هوای دلگشای شعر
ستاره ی درخشان سحری
خورشید به او فرصت عرض ا ندام می دهد
چرخش سریع اجبار چرخها
حرکت بر صفحه ی سیاه گسترده جاده ی هر روز
پرواز زاغ سحرعاشق
پیچ و خم مسیر زندگی
تنها راه می ماند بی پایان
پرواز کلاغ باغ بهشت
عبور پر طمطراق هواپیما از میدان آبی پر حسرت دید
طلوع پرشکوه دلآرام خورشید
محو داستان کوتاه ستاره ی سحری
خو رشید فرصت عرض اندام را از او می گیرد
همگی به درون جنگل شهر می ریزیم
به درون هوای خوبیها و بدیهای انبوه
خیابانهای دراز و ساختمانهای بلند
جمعیتی بسیار انبوه
و زندگی ادامه دارد
در درون چشمها و قلبها
وزندگی ادامه دارد
در نگاه آفتاب سرد پاییزی
در چشمان مغازه های رنگارنگ
چنارهای قصه گو
و آفتابی که گندم گرما و روشنائی بر سر و روی شهر می پاشد
وقتیکه با ترا نه بر می گردیم
خورشید خیابان ها را بو سه باران می کند
ماشینها ترانه های عاشقانه را به گردن چنارها می آویزند
گلبانگ گلهای زرد و قرمز از پشت؛ حصار گوشهای چشم را می نوازد
آسمان چون قلب عاشق صادق است
وقتیکه بر می گردیم
خانه دلگشائی می کند
ما با خدا حافظی گرم آبی یکدیگر را بدرقه می کنیم
طناب زرد نگاه روز بدورقلب عارف پاییز می پیچد
خاک راه سراسر عاشق است
آسمان و سروها
نگاه پر تپش کرم خیا بانهای کوچک
خارهای راه
و تیرهای برق
هوای دلگشای شعر
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#247
Posted: 4 Apr 2013 15:56
واقعه ی صف شیر
با ماشین عجله در چهارراه درخشش می یابم
خیابان؛ دوست آشنای هر روزه است
اتو بوس با تانی بغل گوشم در چهار راه توقف می کند
به واقعه ی صف شیر می روم
صفی طولانی چون ریسمان کلفت سرد پاییز
پلاستیک های خالی وپولها
در دست انتظار
صف به آرامی مانند افتادن دانه های تسبیح جلو می رود
کلاغی در بالای ساختمان غار غار می کند
کوپن فروشی دستها در جیب چهار جهت خود را می پاید
فروشگاه دقیقه به دقیقه به انتظار باز شدن نقطه ی پایان می نهد
هر کس در صف چیزی می گوید
پلاستیک های شیر آواز لذیذ صبح را در خانه های فقر می خوانند
وقتی به اداره بر می گردم
حسرت در چشمهای کارمندان ترانه می خواند
بی شک شاخ و برگ درختان شیر تا بعد از ظهر
در قلب من ریشه دارند
واین واقعه ی تلخ هر روز صبح می باشد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#248
Posted: 4 Apr 2013 15:56
یادگارمهربان آبان
زودتر از همه آ مدیم
چراغ باران بشدت می درخشید
به انتظار در باران آویزان شدیم
با انتظا ری برنگ خاکستری تیره
مانند موش آبکشیده
سرویس از مسیری دیر شکفت
آنها بناچار سوار سرویس باران شهریور شدند
در ترافیک زمین گیر نشستیم
لا مپهای انتظار سرد در خانه روشن بود
خانمی آشنا در پنجره محبتش جریان یافت
بادستمال شناور خشک
دستمال خیس باران را از من گرفت
دستما ل خیس جاده یادگار مهربان آبان شد
رگ سرما خوردگی تحمیلی را در من خشکاند
آنروز درخت نگاه خیس ما دیر در خانه روشن شد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#249
Posted: 4 Apr 2013 15:57
پشه ها
شب لذیذی بود
اما پشه ها هم بودند
بودند تا شب را بر ما بشکنند
و از طراوت تهی سازند
ما جانب صبر پیشه کردیم
جانب مبارزه
آنها می فهمیدند
ولی خود را به نفهمی زدن در ذات شان بود
مانند بعضی دوست نمایان
ما همواره جانب صداقت را رها نکردیم
چون سبز و خوشرنگ و زیبا بود
آنها به قصد خونخواری می آمدند
به قصد قتل خون
و این صمیمانه ناگوار بود
ما تنها می توانستیم دل دریا داشته باشیم
عاشق و بی رحم
ما در قلب پشه ها بیرحم بودیم
کتاب دل رئوف خود را در برابر شب گشودیم
ما صمیمانه عارف می شدیم
شب دل انگیز و زمستانی می تابید
ما عاشق صادق زمستان بودیم
اما سرما پشه ی زمستان بود
پشه ها یاوران قاتل معما بودند
آنها بخوبی زمستان را عاشق بودند
همانگونه که تابستان را
ما پشه ها را طعمه ی لذیذ بودیم
آنها دشمنان ذاتی ما بودند
مانند سوداگران سیا ست باز فرصت طلب
ما تصمیم گرفتیم
تا سر حد خستگی
دشمنان پشه ها باشیم
آ نها در عین مانور قدرت مندانه
بی اندازه ضعیف بودند
؛
شب لذیذی بود
اما پشه ها هم بودند
ما شک نداشتیم
که خو رشید محبت پیروز است
ما عارف دلها بودیم
ما عا شق فردا
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#250
Posted: 4 Apr 2013 15:57
پیر مرد زمستان
پیر مرد زمستان جعبه های میوه ی سرما را از فرغون بیرون آورد
یکی یکی کنار هم چید
گربه ای خال خالی از روی حصار کوتاه مشرق رد می شد
صبح همه جا به تماشا نشسته بود
و مانند میوه های درون جعبه ها می در خشید
پیر مرد کنار صبح به آرامی نشست
می گویند حریف سرما شده بود
گربه کجا بود ؟
خدا می داند
میگویند بدیدار خو رشید رفته بود
می گویند!
ولی کوچه ی زمستان بهتر می داند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7