ارسالها: 2517
#291
Posted: 4 Apr 2013 22:49
شاعر
زندگی فقط در جوهر ملون زنده ها جاری است ؟
زندگی در حقیقت اشیا نیز فوران دارد
در اشیا ای که دور و بر مان سرود پنهانی در سینه دارند
سنگ ؛ چوب
ستاره ؛ خورشید
آب ؛ ساعت
ماه ؛ ابر
دریا ؛ باد
.،
و
کلمه
زندگی در گستره روابط و ارتباطات مان جاری است
در خودکاری که کلمات را بر روی کاغذ خلق می کند
در سنگ شبها و علف روزها
در درخت نگاه مرد روستائی و شهری
در اتومبیلی که بر جاده بسرعت پیش می رود
در آفتاب دستان کارگری که رنج می برد
در گیسوان بنفشه
درشتاب عارفانه نور
زندگی در شاعر می درخشد ؛ می بالد و پیش می رود
شاعر به کلمه روح نور می بخشد
و زندگی را در همه چیز نورانی می بیند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#292
Posted: 4 Apr 2013 22:49
شب
شب با گیسوان مشکی روبروی پنجره ی نگاه عرفان متولد شد
کارگر ساختمانی دستانش را در آب شب شستشو داد
همسرم شب را شناخت
اما بی التفات جدی از کنارش گذشت
شب دیگر معنای ظلمانی ستم را از دست داده بود
شب یاور ما بود
تلویز یون برنامه های شبانه خود را آهنگ نواخت
بنا همچنان با آ جرهای شب حصار می چید
در چشم انداز شب لامپ های روشن ترانه می خواندند
شب در نگاه ما به معنای خواب خورشید بود
شب نگاه یگانه به همه چیز بود
تمام دشت قلب سیاه داشت
شب یکپا رچه بینا بود
شب آینه ی ساکت زیبا بود
و بتدریج جوان می شد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#293
Posted: 4 Apr 2013 22:49
شعر
وقتی شعر بطور جدی وارد زندگی من شد
از خود بی خود شدم
شعر مرا از هر چه بودم خالی نمود
حالا تنها به ظواهر اشیا وعمق رابطه ها می اندیشم
دلم می خواهد هر لحظه شاعر باشم
دلم می خواهد همه ی شعر ها را بخوانم
دلم می خواهد با همه ی شاعران دوست باشم
فکر می کنم اگر همه شاعر باشند
زندگی در روی زمین بهشت می شد
شعر دروازه ای است بسوی روشنائی آسمان
قلب کبوتر
انعکاس سنگ در آفتاب
آینه ی در خشان باران
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#294
Posted: 4 Apr 2013 22:49
شعر رهائی
پرنده ام
لبخند پروازبر پروانه سفید لب های جادوئی
در قفسم بیندازید
وگرنه عاشق رهائی و پروازم
واز دستتان می گریزم
به آزادی مانوسم
اگر می خواهید لمسم کنید
باید در بندم کنید
اندیشه ی قلبم را
اما از بند و قفس بیزارم
من شعر رهائیم
به کوه و دشت و جنگل و دریا مانوسم
به رودخانه
در آفتاب جنگل به دنیا آمده ام
واز درخت آغاز می گردم
از سنگ و گیاه و آب
از آسمان و شب وستاره
از خاک مرطوب عاشق
پرنده ام
پرواز آبی در قلبم ترانه می خواند
من عاشق ابر و آسمانم
در لبخند ستاره شکفته ام
به ماه مانوسم
من شعر رهائیم
هر تکه آسمان در چشم پرنده قلب تپنده ی رهائی است
بازوان گشوده آزادیست
پنجره ی گشوده ای است
به سمت خورشیدو کوهستان
من شعر بلند رهائیم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#295
Posted: 4 Apr 2013 22:50
شکرگذار
برصخره ی شنگرفی سکوت عرق می ریزم
به دیو تورم کور می اندیشم
هوای ابری
برسالهای رفته می اندیشم
بر روزهای نیامده
راستی جه باید کرد؟
بر صخره ی زیبای سکوت می نشینم
در اعماق اندیشه می ریزم
این قضیه داستانی تلخ است
ما فقیر وفقیرتر می شویم
بی شک همگی میدانند
داستان روزها و شبها
حجم سادگی نگاه به در خت گردوی حیاط همسایه
بر صخره ی شنگرفی نگاه عمیق می نشینم
ما شکر گذاریم
و تردیدی به فرا رسیدن مرگ نیست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#296
Posted: 4 Apr 2013 22:50
صبح
باز صدای میز و صندلی صبح می آید
کسی می خندد
خانمی لبخند شکوفه ی صحبت بر لب دارد
راهروی زیر زمینی گذرگاه سربازان را می ماند
کسی سلام می کند
شخصی دیگر سر تکان می دهد
با لبخند ملیحی برلب
گوئی کمر زمستان شکسته است
هوای بهاری بر درخت طبیعت جوانه می زند
من به راهرو تکرار فکر می کنم
کسی از سالن اندیشه ام می گذرد
و می گوید
اینهم نوعی زندگی
در تراکم آواز سبز صبح
در عبور سلام سنگ
وجواب سلام علیکم آپارتمان
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#297
Posted: 4 Apr 2013 22:50
صبح
صبح خیابان طویل زندگیست که ماشین ها از رویش رد میشوند
صبح دیوانه ایست که با گونی پر اشغال از خیابان می گذرد
صبح بانکی باز است که منتظر مشتریانش می باشد
صبح زنی است که با نان تافتون از جلو صف شیر یارانه ای رد می شود
صبح مردی است که با چتر از خیابان بارانی عبور می کند
صبح هوای بغض آلود بارانی است که در قلب کبوتران می تپد
صبح کارمندی است که مودبانه وارد اداره می شود و کارتش را میزند
صبح فروشنده ی نان فانتزی فروشگاه است که نان هایش را تحویل می گیرد
صبح لبخند کلاغی است که از بالای آپارتمان های اندیشه میگذرد
صبح لطف بیکران پروردگار یکتا بر همه ی بندگانش می باشد
با صبح عاشقانه بر می خیزم لباسهایم را می پوشم و عازم زندگی می شوم
باد است و باد است و باد
سرما است و سرما است و سرما
خیا بان در نظرم صبحی با لباس خاکستری ابر در حال بارش زندگی است
و چشمان مشکی اش درخت چناری است با لانه ی کلاغ در دل شنزار
امیدواری شجاع یک روز با طراوت در دل سنگ و شن
ما در خدمت بی بدیل آفتابیم
ای روح پاک در همه ی آ شیانه ها
در خاک و علف و هوا
در نا شناخته های مهیج کهکشانها
در اعماق ارواح طیبه
در بخل کبود ریشه دار ارواح شیطانی
مرا دریاب
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#298
Posted: 4 Apr 2013 23:00
صبح سرد زمستانی
قصه های ابرها به طرف شرق در حرکت بودند
پاک و بی آلایش
آن طرف دو آشغالدونی بزرگ آهنی
در کشاکش دلاور باران انتظاری زرد
پیر مرد کلاه قبا به دیوار تکیه داده
دعای گنج العرش را زیر لب زمزمه می کرد
خیابان از باران دیشب آوای خیسی بر لب داشت
کرم خاکی زیر پا له شده بود
می رفت تا به ابدیت بپیوندد
شعر از آن همه بغض سرد احساس سرما نمی کرد
و در آرزوی لبخند شیرین آفتاب این پا آن پا می نمود
خیابان نیز درعطش ترانه ی روح بخش آفتاب می سوخت
ابرهای خیالم آرام و دلنشین در آسمان زندگی خوابیده بودند
و در پی آرامش آن پیر مرد روحانی
به ساعت گل سرخ طلوع خورشید می اندیشیدند
ساعت مسکوت عمر به قصه هشت و نیم می رسید
باید زندگی کرد
در کوه مقاومت ریخت
و پیش رفت
مرا جانی برای جانان می درخشد
شفاف و بی مدعا
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#299
Posted: 4 Apr 2013 23:00
عبوس
دیدید بدرد شما هم خورد
نگفتم دور نریزید
هر چیزی که یک روز بدرد نمی خورد
ممکن است روزی دیگر بدرد بخورد
می بینید کلاغ آشیانه اش را خراب نمی کند
می داند با چه زحمتی آنرا ساخته است
کاغذ های سفید را دور نریزید
کاغذ های باطله هم بدرد می خورند
این را کلاغ و مورچه بخوبی می فهمد
نگو نه
درخت و ستاره و کلاغ هم کلماتی هستند
که بدرد شا عر می خورند
آنها را دور نریزید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#300
Posted: 4 Apr 2013 23:00
لیاقت
شما لیاقت در خت را ندارید
تو افسانه لیاقت خودت را نشان دادی
وای بحال ما اگر مدیر شوی
آنزمان زمین و زمان را قبول نخواهی داشت
پرواز پرنده را ممنوع خواهی کرد
خورشید را ممنوع خواهی کرد
آنوقت ماهمه خواهیم گفت:
صد رحمت به آنکه رفت
وای بحال ما اگر پستی بگیری
آنزمان ستاره تار و شب قرق خواهد شد
آ شیانه ی کلاغ ویران
وصدای بلبل افسرده خواهد شد
شکر خدا که لیاقت ترا شناختیم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7