ارسالها: 2517
#331
Posted: 5 Apr 2013 21:08
بازوان آسمان
ما خلاصه ی نشستن های بی حاصلیم
روشن و رسا و بلند بگویم
اگر در گوشه ها ی قلبم و مغزم کنکاش کنی
ضایعات زخمی روحم را آشکارا کشف خواهی کرد
ما خلاصه ی گذران باطلیم
اگر در پنجره های تنم بگردی
روشنای تاریک را ملاحظه خواهی کرد
ما خلاصه ی بیدرد پر دردیم
اگردر زوایای اندیشه ام تعمق کنی
عبور شفاف آنرا مرور خواهی کرد
؛؛؛؛؛؛
همین جا بنشین
روبروی همین سرمای مصنوعی
و گذران لحظات بی ثمر را تجربه کن
مرا در لیوانی خلاصه مکن
روزی دیگر است
طناب اندیشه در حوالی زجر تکان می خورد
و مرا از چشیدن شربت شادمانی محروم می دارد
مرا که همه ی علاقه ام بوستان همیشه سبز کار و دانش است
؛؛؛؛؛؛؛
اگر ندانی کلمات را در رنگین کمان خیال می پرورم
ودر کنار هم مرتب می چینم
بیدرنگ نتیجه می گیری
از حوالی بیدرد بازیم
اما هیچکس را با چند لحظه دیدار نمی توان شناخت
اگر میخواهی مرا نقد کنی
همان چند لحظه را نقد کن
آه ؛ از پیشداوری
گمان نمی دارم تو از اهالی آنجا با شی
اهالی آنجا همه سرد و سخت و گستاخند
؛؛؛؛؛؛
مرا با نقد خویش در لیوانم بکار
بی گمان از سرسبزی قلبم خوشنود خواهی شد
و می توانم بازوان آسمان را بر روی کبوتر چشمانت بگشایم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#332
Posted: 5 Apr 2013 21:09
بدون حصار
با درختان تماشا در چشمهایشان
آدمها و مغازه ها
ماشینها و ساختمانها
خیابانها و پیاده روها
اندکی بعد بر می گردند
دلشان از گرفتگی خلاصی می یابد
تا غروبی دیگر
توقعاتشان چه کوتاه و شیرین و زیباست
مانند گلهای خوشبو
که بدون حصار زندگی را میرویند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#333
Posted: 5 Apr 2013 21:09
ترانه ی شرقی
آن شب آمد به دیدار باران
وقتی که سراب ترانه می خواند
دستش توان رویش داشت
و باآفتاب گذر می کرد
در چشمش ستایش رویش بود
اما نگاه آبی او لغزید
بر تنگنای خیس درخت و نور
اینها همه ترانه ی شرقی است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#334
Posted: 5 Apr 2013 21:09
تنها خدا
من اینجا با دلی تنها در آغوش بی ریای سکوت نشسته ام
درخت لخت توت غرق در جوانه شده است
گنجشک های صبور الفت سبز همه رفته اند
درخت سرفراز سرو در کنار درخت لخت توت با وقار ایستاده است
چندین پرستو در آسمان پرواز جدید آبی خویشند
گاه و بیگاه صدای انفجاری کوچک در جان گوش می نشیند
ساختمان های بیرون در خانه ی چشمانم آرام می گیرند
صدای پای غروب آرام آرام لبخند می زند
یک لقمه نانم دامنگیر کرده
هر ماه و هر روز همینگونه تکرار می شود
ساعت شش بعد از ظهر سالها در خیابان تنهائی ام غوطه می خورد
من دیگر اینجا را چون کف دست می شناسم
وجب به وجب آرزوی درخشان باغ را می دانم
در گوش غروب دل فریب نجواها دارم
و در اندیشه ی نوزاد زیبای شب بارها و بارها متولد می شوم
شاید مثل یکی از این روز های بیم و امید بود
که نوح قومش را هشدار داد
صالح قومش را راهنمائی کرد
هود قومش را هدایت نمود
مثل یکی از این روزهای مقدس
که آنها همه ی امید شان تنها به آوای ملکوتی تابان خدا بود
و تنها خدا بود
که در رگ امیدواریشان ستاره نجات پاشید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#335
Posted: 5 Apr 2013 21:10
تو می آئی
آری ؛ ترانه بود نگاهت
در شبنم و ترانه ی بلدرچین
با دست پینه بسته چه نجوا کرد؟
آن خاک آفتاب
اینک همیشه تو می آئی
با روشنای چشم پر آهنگت
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#336
Posted: 5 Apr 2013 21:10
حتی کلمه ای
در این غوغای پر طمطراق جهان
بدنبال معنای خویش در جستجویم
ترانه به ترانه
لبخند به لبخند
بیکرانی جان عزیز را در آ سمان مقاوم تنهائی می کاوم
در درک اعماق چشمان پر جذبه ی زیبائی
بی دریغ داروی منت می پذیرم
شعر من!
تو نیز قدم به بهار گل افشان بگذار
تا درچهره ی بیکران مهربانت اندکی بیاسایم
در این سرسرای جهانی پر طمطراق چه جای ادعا می ماند؟
حتی در گستره ی جانبخش همواره منور عدالت
وقتیکه شعر من ؛ همه از اعماق درد و ناچاری می شکفد
برق نگاهم را در سکوت هزار توی عمیق زمان منتشر می کنم
کاشکی اینهمه ادعای تو خالی بر مسند سست میز زمین نمی نشستند
تا آنکه همه را همواره مملو از برودت سوزان زمستان نمی دیدم
ودستانم را در آتش تنک خورشید عالمتاب نمی یافتم
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
ای دریغ!
دریغ بر اینهمه چشمهای فروزان لایق
در گوشه ی عزلت زمان
در فراخنای جانهائی اینهمه تشنه
می گویم :
حتی کلمه ای باقی نمی ماند بر اینهمه درد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#337
Posted: 5 Apr 2013 21:17
خدا می داند
پشت پنجره ؛ کنار دل مشغولی آبی ؛ آسمان را تجربه می کنم
آفتاب صبح کنار پنجره های دلم آرام نشسته است
مرا اکنون دلی شادمان ؛ قلقلک می دهد
پشت پنجره های حواسم تمام گلها مرده اند
و تمام شاخه ها به خوابی زمستانی رفته اند
آن طرف تر درختان لخت در کنار برکه ی چشمانم در سکوت نشسته اند
شعر ناتمام من ؛ چون درختی لخت انتظار دیدار آفتاب را دارد
من همه ی دلم را در گرمای لذیذ صبح در سفره ی پهن آفتاب می ریزم
و در جستجوی بنای شعر با زمستان گفتگو می کنم
و چون خود را می کاوم در حوالی پنجر ه های شعر می یابم
در پنجره های سرد بیرون از کنار خیابان ملول عبور می کنم
دوباره پشت دیدار روزمرگی ؛ بر تکرار صندلی می نشینم
و تمام صبح را تجربه می کنم
صبحی آفتابی که بر پوست قلبم ؛ درخت انجیر می رویاند
کسی وارد می شود
با دوربین کوچک فیلمبرداری همه ی روزمره را با شعف ثبت میکند
مرا هیچ تصویر سطحی ارضا نمی کند
تمام شعر در فراز و فرود زندگی به کنکاش می نشیند
آیا هیچ ماندگارئی می ماند؟
زندگی و مرگ جاودانه در راهند
تا کجا ؟
خدا می داند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#338
Posted: 5 Apr 2013 21:17
درختان امیدواری
از تو می خواهم مرا در لیاقت ملکوتی سبزت بپذیری
نگاه اندیشه ام را از زندان مخوف هوسها برهانی
و روحم را در آرامش بیکران عشقت پرواز آبی رهائی بخشی
هر شب قلبم را خاشعانه به ستاره های مهربان دور دستت می آویزم
رنجی را که آن متکبر مشرک بر قلب عاشقم آویخت
با هدایت بی بدیل خویش خنثی ساز
هنوز هم همواره با زنجیرهای نا مرئی شیطان در گیرم
تنها تو می توانی مرا از این رنج جانکاه ظلمانی برهانی
چشمان قلبم همواره در انتظار رویش لطف جانبخش تواند
و قلب اندیشه ام تنها و تنها امیدوار بارش باران رحمت توست
بارانی که ریشه های افسردگیم را می خشکاند
و درختان امیدواری در قلب اندیشه ام می رویاند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#339
Posted: 5 Apr 2013 21:18
دل تنها
تنهائی زخمی است بر دل مرد
کسی را پیدا نکرد که با او مانوس شود
همه در فکر نان و آب خویشند
او در نور همین آفتاب ؛ با اینهمه ازدحام
احساس تنهائی می کند
احساس برودت در یک آسمان خورشید
در یک آسمان جمعیت
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#340
Posted: 5 Apr 2013 21:18
دو رو
خود را همانگونه که هستی نمی نمائی
حتی سراب هم می داند
حتی آفتاب
اندکی از خو یشتن بیرون آی
همچون قورباغه ای در باغ
تا شکل تو به حقیقت نزدیک گردد
و این مشکلی برای انسان هاست
تا سا لها بگذرد و
تو از غلاف متعفن خویش برون آئی
آن زمان شمیم بوسه های آفتاب
در دره ها خواهد پیچید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7