ارسالها: 2517
#31
Posted: 31 Mar 2013 15:21
روزنامه ها
روزنامه ها کبوتران باغند
مردی که روزنامه می خواند
پشت پنجره نشسته بود
وتنهائی خیابا ن را جستجو می کرد
کسی که از کنارقلبش عبور داشت
به اونگاه کرد تا شاید تنهائی اش را پاره پاره کند
مرد اما غرق خواندن بود
روزنامه ها ناگهان در خیابان روییدند
واز پنجره بسوی آسمان پروازکردند
روزنامه ها سفیران خبرند
باید به آنها ترانه آ موخت
آیا او اینرا می دانست ؟
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#32
Posted: 31 Mar 2013 15:21
زندان اداره
ستاره ی صبح از رویای درخشان خواب بر می خیزد
در قلب دامن خیابان آزاد می ریزد
در چشمانش عطر خورشید می پیچید
و با آواز بی ریای کلاغ سوار اتوبوس باران می شود
وراه تکرار خسته صبور را در پیش می گیرد
راهی که به زندان ناچاری اداره ختم میشود
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#33
Posted: 31 Mar 2013 15:22
زندگی عادت
همان در و همان پنجره و همان اطاق زیر سقف هجران
صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوش نا چاری
صدای عوعوی سگی گاهگاه در اداره تکرار
زندگی به کسالت می گذرد در معنای اعتراض شعر
زندگی را به ناچاری باید گذراند در کمند گیسوان دیوار شیشه ای
در کلاس سکوت سرد وعمیق بیکاری
آیا زندگی همین است که در زمان طی می شود ؟
غنچه های گرم هوای مرداد عرق مرگ از تن آدم در می آورد
درختان در سکوت مرگ آوری ایستا ده اند
آیا زندگی همین است که می گذرد؟
صبح نیز دست کمی از بعد از ظهر ندارد
صبح نیز کلافه و خسته و در انزوا سپری می شود
آیا زندگی همین است که می گذرد ؟
آری ؛
واین بسیار غم انگیز است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#34
Posted: 31 Mar 2013 15:22
زیبائی پسر بچه
پسرک نهال ترانه ی آفتاب بود
شاداب و پر انرژی
دلش در تداوم وزش های بازی می لغزد
و روز را قلقلک می داد
پدر و مادرش در تسبیح آرامش و سکوت بودند
در بیرون را باز می کرد
و مانند توپ خود را به بیرون پرتاب می نمود
با سه چرخه اش این طرف و آن طرف می رفت
آفتا ب بتدریج در زمرد زرد ؛
کاشی غروب را رنگ آمیزی می کرد
ماه چون نان گرم تافتون در آسمان می خندید
پسر بچه تا پاسی از شب می خواست با آسمان و زمین بازی کند
درون چشمانش همه چیز زیبا بود
حتی سکون و ایستائی
شب را وماه را حیران کرده بود
ستاره ها را
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#35
Posted: 31 Mar 2013 15:23
سنگریزه های غم
سنگریزه های غم در عمق رغبت سرخ آب نگاهم
ته نشین می شوند
اما همچنان باد سردی می وزد
و روحم را در بیدق بنفش تلاطم خویش غوطه ور می سازد
کمند روشن سردی دراطراف آهنگ چشمانم می درخشد
و گوهر جانم را در شعفی منجمد می درخشاند
من آخرخواهم آمد
با بادبانی سایه ی نسیم در دست و
آفتابی دانش شعله ور در غم
چنان که تو پذیرا باشی شاید
روان مرا در گستره ی درختان شیرین باران
ای لطف بیدریغ بهاردرآستانه ی روزی ساکت و ژرف
چنانم بی پروا دیدی در خشم فقر
که ناگزیر نتوانستم ترا با خود به اردوگاه دل ببرم
اینکم همچنا ن سنگریزه های غم
در لبخند متین سبزغوطه می خورند
ومن در کاوش فضای آرام تو دست می برم
تا شاید گلی خوشرنگ و با طراوت
مرا به مهمانی جنگل ببرد
من بیدق نگاهم را درعمق روح تو به اهتزازدرمی آورم
چندانکه مرا به اصا لت فروتن دریا رهنمون باشی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#36
Posted: 31 Mar 2013 15:25
شاعر آب و آینه
گزینه ی اشعار آن شاعرستاره و باران
تا حوالی سبز خواب و گل سرخ
و نامه های رویای آینه و آب و آسمان
اینک در حصار گلبرگ تنهائی
ترا نه ا ی برای دلم می سرایم
هیچکس ترانه ی صداقت را نمی پرسد
گوئی همه از قبیله ی سراسیمه طوفانند نه نسیم
با اینهمه من با این شاعر تا انتهای قلب آینه همراهم
و جستجوی خویش را تا گریستن پروانه پی می گیرم
اینک در فضای بی رنگ تنهائی دست می برم
و حضور آفتاب و درختان را ترانه می سازم
باشد تادلی خوش و چشمانی عاشق
چون شاعر قبیله ی دریا
باشد تا انتهای عظیم گل شب
در لاجورد قلب پر آواز
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#37
Posted: 31 Mar 2013 15:26
صبح عاشقانه دانش
از پله های درنگ سبز قصد بالا آمدم
لفظ آ سمانی بالابر روشن بود
سکوت زرد صندلی ها و میزها
دروازه ی نان گرم خورشید
یک قطعه آ سمان آبی جان بخش
پرواز مشکی پرستو های آسمانی دل عاشق
تنها یکی بود که سلامم را در گلوی صبح ریخت
بر صندلی هر روزدل تنگی نشستم
از پله های سبزدوام قصد بگویم
از قلب سرخ سکوت صخره و خاک
تنها یکی همدم وفادار ساحت مقدس بهار بود
در حا فظه ی جنجال رفت و آمد خود روها
قلبم ولی آبی ؛ آبی عرفان بود
چون آسمان تابناک صخره ی دانش موقر خورشید
در وسعت رهایش پرواز با مهارت پرستوها
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#38
Posted: 31 Mar 2013 15:26
صبر تکاملی
از کنار خارها ی افسانه ی زندگی عبور می کند
با امیدی نا امید پی جوئی می نماید
پس از چند پرسش غریب مسیر را می یابد
بعد از ظهر سنگ خیا بان را می در خشاند
با امیدی نا امید بطن تاریک مسیررا می یابد
هدف در فرا سو تاریک و روشن است
پس از چند پرسش و پاسخ سرانجام در می یا بد
که باد نا امیدی پیروز شده است
و این تمام حجم افسانه را فریاد می کند
اما باز بایددر گوهر مصمم صبر تکاملی ریخت
همه جا سبز و آبی است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#39
Posted: 31 Mar 2013 15:27
صندلی آفتاب صبح
بر صندلی داستا ن پرعبرت آفتاب صبح
درختان لخت پاییز را نجوا می کنم
و گنجشکان ؛ نهال های عاشق آفتاب را
به شاخه های درختان سکوت زرد پیوند می زنند
آسمان سرود آبی ش را ابری می خواند
دلم سکه های لطیف شادی را مواج می کند
در اتاق پر طمطراق از ما بهتران هنوزشبنمی گل نمی کند
صدای ریزش افسوس آب از شوفاژ
تراکم نگاه پی گیر مرا بر روی گستره خاکستری موکت می ریزد
تلفن بی مدعا هر چند گاه یک باردر اتاقک زنگ می نشیند
منشی آشنا گوشی را بر می دارد
و هوای زلال کسی را در می گشاید
آفتاب آرام آرام در موج در ختان زندگی خزان می شکفد
و صبح فروتن بدین چهره عرفانی آغاز میشود
باید در گلهای رنگین اندیشه به چهره ی عاشقانه دوست نشست
صبح درخشنده ومصفا !
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#40
Posted: 31 Mar 2013 15:27
عاطفه سبز
در سکوتی روشن و حجیم و ارغوانی
روبروی ساختمان های بلند نگاه
و دورتر
ابرهای کلاله ای قلب ملاطفت و زیبائی
منشی غرق در فکری آبی و نا مفهوم
خودروها اطاقک های رنگارنگ بی تفکر در حرکت
کسی با دستمال خیس آفتابی موتور سیکلتش را تمیز می کند
در قاب نگاه روشن بهار بکر
رقص سکوت صندلی های منتظر
عطسه ی سبز باد ازپشت پنجره ی ایام
بر رخت آویز محبوس تنها کتی لبخند میزند
بر میز رئیس دسته گل زیبائی می درخشد
عاطفه ی سبز گل ؛ روز را مجذوب کرده است
ما توانا ولی بی مصرف افتاده ایم
و رنگ مقایسه با خاک مرده را نمی پذیریم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7