ارسالها: 2517
#391
Posted: 17 Jun 2013 15:45
خاطره
پنج میز تنهائی بنفش آبی
در خطوط روشن آفتاب صبح سبز
بازی سایه ها ی آشنا ئی دیروز دل آرام
آهنگ زرد تلفن ناگهان زمانه عبرت
تنهائی انبوه در تلالو خیس جمع نا شناخته ی آشنا
پرشکوه و ذلت گریز
تنهائی که نفس باد را به قلب پاییز می ریزد
تنهائی که با صدای پای آبدارچی قناعت گاه گاه می شکند
روزی که لیوان روح مرا جا به جا می کند
باران آفتاب متبسم فقر تنهائی
که سایه اتفاق نمو ریش هایم را بر روی کاغذ ترسیم می کند
ملاطفت سپید نگاه آرام چشمان هوا
در فضائی لزج که همه جا می درخشد
روحی صبور و مجرب که بر صندلی تفکر پشت میز نغمه می خواند
تراکم انبوه حضور دلگشای تو یا ور دیرین
که بر کاشی های تنهائی ترک می اندازد
پنج ستاره ی پر فروغ آ سمان جاری
که روز را در مکالمه ی مدرن تلفن همراه جستجو می کنند
و سرانجام باید بر خیزی
اطاق مترنم عادت را با پنجره های عرفان لاجوردی به حا ل خود بگذاری
وبروی
کجا ؟
خدا می داند
زیرا تنها او در آفرینشی مدام حقیقت را تغییر می دهد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#392
Posted: 17 Jun 2013 15:49
خلوت دلم
چند کتا ب جهان شعر زیبا ی مسرت بخش
یک مگس کش خلاصی میمون
توپی کوچک در گرگ و میش غروب
شبی به وسعت نیمی از زمین خسته
در عقیده پاییز جوان
لامپ مهتابی نغمه های گلگون تاریکی را می بلعد
وبا آرا مش بلورین روشنائی ؛
گل های قالی ماشینی را درافکارتشنه چشمانم معنی می کند
جام جهان نمای تلویزیون
صخره های چشمه ی جان را
به مهمانی زمان پر تلاطم می برد
شب از پشت پنجره درک ؛
در آواز صدای خیا ل می شکفد
بر می خیزم
خیابا ن سکوت زرد ؛ قلبم را در چشمان سیاه جذاب شب
امتداد می دهد
وپله های عادت سبز آپارتمان در نگاه بی ریای کودکان می در خشد
بر می خیزم
و پرده مخملین شبی دیگردرکوهستا ن چشمانم می نشیند
صدای علاقه ی خلوت دلم
در یک شب پا ییزی
بیا و در گستره ی جنگل تماشا بنشین
اینجا در راز مگوی عشق می ریزد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#393
Posted: 17 Jun 2013 15:49
در دل کهکشان
بر روی شکوه میز زرد پاییزی صداقت می نشینم
تفکر عمیق سکوت سبزم را بر رویش پهن می کنم
احساس سرخ عمیقی از قلبم بر می خیزد
به نوازش سبز سبزه ها
دستانم را در میان سبزه ها ارغوانی می کنم
و چشمان عمیق باد را در این تنگنا بوزش وا می دارم
چهار رکعت نمازعشق بر شمیم پاک سبزمی گذارم
پاهایم برای رفتن زرد و آبی وخاکستری آماده اند
از پله های مومن تفکرزیبا پایین می آیم
و کناردل پاییزیم ترانه می خوانم
ترانه ی زرد دلتنگی را
دستانم را تا بیکران آبی می گشایم
دستانم را تا وسعت سبز ستایش
وتفکر عمیق زردم را بوزش وا می دارم
در کنار گلهای رنگارنگ چشمانم سکوت می کنم
و زیبائی پر شکوه آفتاب را به بزم لبریز ارغوانی فرا می خوانم
تا در کنار دلم آواز زیبای سکوت را زمزمه کند
پشت پنجره ی چشمانم سنگفرش خاکستری محبت می درخشد
که همواره مرا به تنفس بکر آزادی فرا می خواند
تمام روشنائی جانم را به او تقدیم می کنم
و با لبخندی بنفش سرا پایش را روشنائی می بخشم
می دانی از کجای روزگار ناسازگار می آیم
از دودمان ابرهای شنگرفی کوهستانی
از دل آسمان آبی مملو از ستاره و خنده
تا ترا از گذرکاه ظلمت اندوه رهائی بخشم
به همین انسان بسیار کوچک امیدوار باش
به همین موجودی که در دل کهکشانها به چشم نمی آید
مرا در وسعت نورانی آسمانها معنی کن
در وسعتی که شب های مسلح به دیدارم می آیی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#394
Posted: 17 Jun 2013 15:50
در زندگی برادر
دیگر در سبزه زار چهل سالگی می روید
وقتیکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذیرفت
تمامی علاقه ی خانه را در پی اختلافی عمیق با پدرش
در مسیرناجاری ترک گذاشت
فرش آشنائی را در کوچه پس کوچه های جانگیر استثمارپهن کرد
کاری جانفرسا با حقوقی اندک
تا فقط درکی زنده بماند
حتی اگر کبوترهای ملاطفت برادر نبود
سرپناهی در شب محتوم روزنمی یا فت
یک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائی بیمارزندانی میکند
صبح همراه گنجشکها از خواب بی خوابی بر می خیزد
دیگر کار است و کاراست و ناچاری زخم ها بر روح
آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده می کشد
زندان ناگزیر خانه با نارضا یتی در انتظار اوست
چون مهتاب اندوهگین پشت پرده ها
اصلا نمی توان در قایق درک کنکاش کرد :
جه نیروئی اورا به زیستی چنین دشوارمی کشاند
شاید گنجشکها و جیر جیر ک ها بدانند
شاید مورچه ها و کبوترها
در این آفرینش به دیده حیرانی باید ریخت
آیا در جهلی پیچیده و جانکاه حصار زندان نمی افرازد ؟
تا دادار را چه ستاره ی منظوری بدرخشد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#395
Posted: 17 Jun 2013 15:50
در سوک دوست شاعرم
زنده یاد رضا دیلمی پور
در دریاچه زود هنگام شب بود
که صدای تپش نا بهنگام مرگ ترا شنیدم
اکنون نیز چیزی شبیه ناباوری غلیظ
در تپه های جانم سبز می شود
آیا مرگ همه جا در تار و پود ما منتظر نشسته است ؟
تو راه را تمام کرده ای
و دیگربر نمی گردی
اما قلب انتظار در برگ برگ اندام مان
در آب های تپش نشسته است
جز مرور اندوهناک مه آلود خاطرات
چیزی بر در خیا ل نمی روید
آیا کوهی نبود که راه را بر مسیر سبز آرزو های تو بست ؟
بی گمان مرگ به چنین شکلی ناگهان می شکفد
اما به معنی وسیع کلمه کوهستانی غریب بودی
پر بار ولی در خاک های رنج – جنگلی انبوه
این چنین روزگار بی وفا را ورق می زدی
هنوز در انتظار مایوس تو
همه جانم را امیدوار می سازم
آیا همه وجودت را به خاک می بخشی ؟
و ما را سال های سال چشم به راه می گذاری ؟
می دانم _ فرهیخته ی گمنام
ترا چاره ای جز پذیرش ناگهانی وداع ابدی در آن لحظه پرواز نمی کرد
اما با هوای آبی اندوه که همه جا را در بر می گیرد چه کنیم ؟
همچنان که بهار را منتظریم
وشب را و روز را
ترا نیز پی می گیریم
تو در های ذهنت را تا ابد بسته ای
مرور خویش تنها آوازی است
که در خاک های زمان می کاریم
شاید نورتسلائی بر درد اندوه مان بگشاییم
بی شک همواره ترا در آبی ذهنمان مرور خواهیم کرد
چندان که دیلمان را
غربت نا خواسته را
و خا ک پاک را
گل های داغ تو غریبانه معطرند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#396
Posted: 17 Jun 2013 15:50
درک آبدار حقیقت
از این سمت سالن بزرگ اختیار به آن طرف دریای انتظارموج می زنم
پنجره ای گشوده – نغمه ی سکوت شفاف می خواند
گوئی دانش پاک رهائی در آسمان قلب و چشمانم به پرواز در می آید
در نگاه دل گرم آفتاب عارفانه عشق می ریزم
وسایه مومن نگاهت را بر روی فرحیختگی دیوار می بینم
هیچ علف منظره ای از مرگ نا گزیرپاییزعاشق سخن نمی گوید
آسمان یکپارچه غبارآلود – با موسیقی ناگهان در بطن درخشش می نشیند
بیرون پنجره – سکوت رنگین ماشین های کهنه و نو چمنزار دیدار می گردد
من تنفس روح بخش تمام وجودت را در اشک همه جا احساس می کنم
بزرگراه زندگی با لبخند زیبا یش جاری است
پاسخ می دهد که درزندان اندوه نیز می توان آزاد زیست
و همه ی تراکم آسمانی آزادی را احساس کرد
روی میز قانع تفکر زرد می نشینم
و کلمات انبوه پاییزی را در کنار هم می چینم
کلماتی که از عمق بی ریای جانت ریشه می گیرند
کلماتی به زیبائی پاییز عارف
آنجا نسیم صداقت و سادگی دریائی مواجند
به آن طرف جریان یابیم
تا درک آبدارحقیقت از قلب زمین و زمان بتپد
بیا همواره در کنارت به آرامش نفس بکشیم
می دانم – به حقیقت می دانم – طناب دار مرا نمی بافی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#397
Posted: 17 Jun 2013 15:52
دل آبی
درخت سبز عطسه های پی در پی باد افسونگر اندیشه
دیگر تابستا ن فرحبخش کوله با رخود را بسته و رفته
کودک دلاور زیبای پاییزچشم با ز کرده است
باد نوباوه ی پاییزی از ورای پنجره بر من می وزد
دل جنگلیم مملو از عطر دل انگیزپاییز است
هوای خنک کودکانه مرا در شعف عطسه می پیچد
عطسه های روح بخش پاییزی
پرده های نجیب کرکره در باد آواز ناب آسمان می رقصد
از لابلای آواز دل نشین آنها نور سرد آفتاب بر اشک شوق قلبم می نشیند
سرم را بر می گردانم
اثری از ابر های شنگرفی نمی بینم
آسمان چونان دلم آ بی است
با عشق پاییزی عهد می بندم
با حلقه های برگهای زرد سکوت رهائی بخش
که همواره عاشق او باشم
کودک پاییزی در عمق چشمانم می نگرد
و خنده های زرد دل چسبی بر لب می شکوفاند
من او را نه تنها در کتابها –
بلکه در جنگل ها و بیشه زارها به هنگام خرامیدن دیده ام
و امواج قلب خویش را در زیر پاهایش مفروش کرده ام
او را در پناه کوه ها و تپه ها عاشقانه نگریسته ام
اکنون چهل و هشت پاییز را عارفانه بوسیده ام
این تمامت قلب من است
که بر گستره رنگین خا ک راهپیمائی می کند
با ترانه و سکوت
در غلظت پرتو زیبائی
بیا همدم من باش ای یار
ای عرصه ی ملکوت
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#398
Posted: 17 Jun 2013 15:52
دو روز پایان هفته
دو روز مهربان درخشان آزادی
در انتهای یک هفته ی کسل کننده ی پاییزی
که صدای معطر خیابان خلوت را
در مسیر خاکی گوش هایت روشن می سازند
موسیقی یک روز بکر را با خود به کرج می بری
در آنجا نیز سرو های نگاه وسیع شهر ترا مجاب نمی کند
چشمان دیداری شیرین تازه می گردد
از همان درخت جاده ای که رفته ای باز می گردی
لبخند قامت جاده با خاطر دلت سازگارنیست
از خیابانک های خلوت که در دو سوی آنها – ساختمان های آینده شکل می گیرند –
عبور می کنی
دوباره در را می گشایی
و خودت – خودت را در قامت به اصطلاح زندانی می کنی
اما وقتی در عمق ضمیرت کنکاش می نمایی
می بینی در آنجا کسی ترا به آواز آبی بیدار می کند
کدام زندان ؟
اینجا خانه ی توست
دیو مستاجری رخت بر بسته
نرگس روحت گل می کند
گل های شاداب ارغوانی
آه – آزادی
تنفس بکر
هوای دلپذیر شادمانی
و درختان انبوه سرو در انتهای رویای تو
کتاب گوشه خلوت را روی قالی آرامش می گشایی
می بینی پنجره ها پر از آواز اشتیاقند
و تو احتیاجی به لامپ های روشن ناگزیری نداری
ساعت مشکی دیواری !
تیک تاک !
تیک تاک !
به گلستان دلگشای کتابی وارد می شوی
تازه در مسیر یادت می روید
که اگر وارد دالان های پر پیچ و خم پیچیده ی سیا ست وارد شوی
همچنان باید در خیابان های احتیاط پرسه بزنی
خیابان در خیابان – موج در موج
چهار راه های مملو از دوگانگی و تضاد
کو چه های پر پیچ و خم تناقض
خیابان های ادعا های پر طمطراق
و جاده های بزرگ خود بزرگ بینی
دلت را بر قامت سالن آشنا خیاطی می کنی
و منتظر می نشینی
تا ستاره ای در کتابی بدرخشد
در آن زمان شعف مرتع سر سبز در دلت می شکفد
تو همواره در پی ستاره ها بوده ای
آن زمان که لا یه های ضخیم ابر- آسمان دلت را پوشانده بود
و آنگاه در پی منشا نور می گردی
سرانجام در می یابی
که همین خورشید به ظاهر کوچک
قسمت وسیعی از زمین مان را –
به مهمانی روز فرا خوانده است
---
پسرت در کتاب های نا نوشته ی بازی غوطه می خورد
و مدام در وزش پریدن از این طرف به آن طرف
با ستاره های اسباب بازی نرد عشق می بازد
تلویزیون جام جهان نماست
و جان جهان را در دل همسرت می شکوفاند
همچنان دو برگ سبز بی مرگی
دو قطره ی شبنم زندگی
و آینه ی درخت تنومند فصل و سا ل امید .
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#399
Posted: 17 Jun 2013 15:52
راه عبور اندیشه
درک روشن جان تشنه را سنگ فرش میکنم
تا عابران فروتن امید به آرامی از آفتاب قلبم بگذرند
اما نگهبانی نا لایق و گستاخ می گمارند
که کسی از آن مسیر عبور نکند
هیچکس اما نمی تواند آسمان و ابر و خورشید را منع کند
برف و باران عشق را هم
در اطراف من گل های وحشی و علف های هرزرویید ه اند
عطرنجیب آنها خاطره ای است ماندگار در جان جان نگاهم
من پنجره های روبروی ساختمان زندگی را نیز دوست دارم
کسی که همواره تلاش دارد قلبش را از پنجره به طرفم پرتاب کند
دوست محض من است
-
درک روشن جان را سنگ فرش می کنم
تا باد و چهار فصل – جان مرا در آغوش بگیرند
و از نگهبان نیزمی خواهم
که حصار ش را بر دارد
تا با عبورآزاد عابران
آ فتاب و آسمان زیباتر بر من بتابند
تا نفس پنجره ها قلب مرا به تپشی گرم و منور وادارد
تا مروارید باران در خون گیسوانم بشکفد
و شب با شکوه تمام از دریا ی جانم عبور گیرد
-
درک روشن جان را سنگ فرش می کنم
تا راه عبوراندیشه ی شکفته ی سبز را هموارتر سازم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#400
Posted: 17 Jun 2013 15:53
راه نو
باد و باد وباد
و ما
وصبح
همچنا ن ایستاده استوا ر
در آینه لیاقت آفتابی روز
چون خزانی که روز به روزپیر می شود
به انتظاری به رنگ خزان لخت مرگ
صدای دلاویز دم جنبانک بی قرار
بر فراز تپه های بلند آپارتمان های زندگی آرام
صبح خطیر دیگر روییده بود
موج های روان خیابان زندگی
آوازجاری مینی بوس آ بستن
در فضای ملاطفت سرویس
اداره سنگی سنگین بطالت
راه پرپیچ و خم عقیده
رانندگی دقیق غرور پوچ
ایستگاه های دوراجبار زیبا
-
بلاخره قلب مان در آبی آرامش قرار گرفت
به مقصد عادت زندگی بی دوام رسیدیم
و این درخت هر روزه ی زندگی کوچک ماست
که هر روز شاخه ای از آن بر خاک پاک می افتد
و مانند هر چیزی آرام آرام پیر می شویم
اما ما همواره در آب های جستجوی زندگی بزرگیم
در کنکاش ایمانی آسمانی
چشمان عرفان همواره در پا یش ما ست
بیا جریان آفرینش بی وقفه را بپذیریم
بی تردید افسانه نمی شویم
و مرگ آغاز راهی نوست
همان گونه که هر سال بهار می آید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7