ارسالها: 2517
#411
Posted: 17 Jun 2013 15:57
لبخند جهان
همه ی لامپ های بهاری آشنائی روشن اند
چشم دل به شمیم روشنائی می بندم
به آموزش روح بخش خلوت تاریکی
-
روز روشن و تاریکی تیره
همه از همت زمین و خورشید است
دوستی دیرینه
باستانی و قدیم
-
اگر نور نبود
این همه جلوه های الوان در جهان نمی رویید
تاریکی نیز بی گمان نعمتی است در جهان
باید همواره از جهان آموخت
در اشک لحظه ها عشق موج می زند
-
روی میز آهنگین روشن سکوت دل را گسترده ام
روشنائی گل بزرگ شکفته در قلب ها ست
زیبا و دل انگیز
-
با تار و پود کلمات نور نقش قالی شعر خلق می شود
قلب ها محبت بی دریق خورشید را می فهمند
-
اما در این ساختار هزار توی آینه ی روز و شب
روشنائی خورشید تا ظهور مقدس کلمات شب سخن می گوید
-
قدر ایثار بیکران خورشید را بدانید
همین گونه زمین را
در لبخند همواره شکوفای جهان بیکران
تا مرگ مجالی می تاباند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#412
Posted: 17 Jun 2013 15:58
مرا بپذیر
ترا کلمه به کلمه
جمله به جمله
سطر به سطر
شعر به شعر
چون رایحه ی روح بخش سحر
برف انبوه بر تپه های کوهستان
چونان دریاچه ی عارف عاشق
قلبی که بر گستره گندمزارمی روید
راهی جنگلی و با شکوه
درختانی که عاشقانه سرود پرندگان را می خوانند
صخره های بشاش سپیده دم
و آفتاب سوزان خلوت دل کویر
تو شعری هستی که زندگی را باران دلنشین بهاران می سازی
مرا با نگاه های پر عطوفت شبنم به قلب پاک سحر پیوند می زنی
زنده ای و جستجوگر
خیابانی
که هیچگاه بدون ماشین و عابر با در ختان چنار سخن نمی گوید
تو بادی
با لبخندی آبی برلب
که سحر را با خود در تمام دشت شکوفا می سازد
جمله ی نی زاری
که برنگ زرد در آسمان چشمانم نطفه می بندی
و همه ی شهر را بارور می سازی
ترا کلمه به کلمه
جمله به جمله
سطر به سطر
شعر به شعر
به قد قامت بلند آسمان سبز
فروتنانه و خاکسارزندگی کرده ام
مرا بپذیر
زیرا همواره انسانم آرزوست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#413
Posted: 17 Jun 2013 16:01
منزل نو
قصه ی روح بخش مهر باستانی غروب می کرد
شهرک جدید در انتظار آبان زیبا ساعت شماری می نمود
سرمای خزان جوانه زده بود
آنها همه ی وسا یل و افکار خود را در وانتی ریختند و رفتند
غروب جدائی در نگاه زن غبار تیره خستگی می پراکند
وقتی شب شد –
آنها سرو رویای خود را در مسکنی جدید جشن گرفتند
مرد که نگاه سبز آفتاب را به شب پیوند می زد
به آسانی نگاه لطیف خیابان را پشت سر گذاشت
جلو منزل درک جدید توقف کرد
وسراغ لبخند دلگشای ماه را گرفت
ما با دلتنگی عمیق و رنج - گاو خیابان را درآغوش گرفتیم
آنها در خوبی بارور- همیشه همسایه بودند
منزل تخلیه شده هم همین را می گفت
پله ها – نرده ها و دری که به خیابان ساکت چشم می گشود
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#414
Posted: 17 Jun 2013 16:01
موج زمان
صدای پای صبح بر خاک و سنگ
کلاغی در همین نزدیکی چند بارپیری دی را آواز می خواند
سکوت – خیابان را به آسمان وصل می کند
چهار نفرسوار سرویس تکرار می شوند
روز در پیچ و خم خیابان های کوچک آغاز می گردد
و به داستان زمستانی جاده می پیوندد
گل سرد خورشید آرام آرام در افق جوانه می زند
تا چشم می گردانی
لبخند گرم لذت از چشمان عاشقانه خورشید می جوشد
از جاده که گذشتی
صبح را در خیابان ها می گردانی
تا به اداره ی تکرار بیکاری برسی
همان اطاق
همان احوالپرسی
همان نگاه ها
پنجره و آسمان و خورشید
کمی هم بر موج زمان بنشین
و دوباره پرواز کن
هیچ نمی دانی پایان راه به کجا ختم می شود
تنها انتظار در مسیر مومن چشم ها همواره سر سبز است
پس به ناگهان شکوفا می شود
و به ناگهان محو می گردد
زینهار دل دوستلن را بیازاری
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#415
Posted: 17 Jun 2013 16:01
نسیمی از جانب یار
ترانه ها قدم می زنند با ریشه های آبی درخت
در موسیقی امیدوارجان ذهن
بر آن می شوم از افتادگی سنگ های سنگ فرش الگو بگیرم
آ ه – من سنگ های بیکاری بر دوش می کشم
دل – صحرائی وسیع طلب می کند
در کوهستان سر سبز تداوم کار و تلاش
خلق چیزی شبیه بیداری روشن
نسیم تغییری در سحرگاه وضعیت باران
بویش گل های صحرائی
در گندم زارهای برکت
در اینجا بس تنها و بیهوده ام
میزها به درشتی سخن می گویند
قدم می زنم با ریشه های سبزدرذهن آفتاب
و سنگ های فروتن ستایش
گلستان شعر مرا آسمانی می تراشد
شعری همواره امیدوار
در برج آزادی خورشید
ترا عارفانه عشق می ورزم
وزیر باد ترانه می کنم
باد همچنان در پی کاری است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#416
Posted: 17 Jun 2013 16:02
یک کتاب شعر
یک کتاب شعر بارانی صمیمیت
یک لیوان پر تمرکز بعد از ظهر
یک مداد تراش دانائی خا لص
یک گوشی تلفن آسمان آفتابی
یک فرهنگ جیبی انگلیسی به فارسی رهائی ارغوانی
اینها تنها مایملک من دراین ثا نیه اند
و شعر که تمام عشق است
حتی از تما م این چیزها به من نزدیک تر
شعری الوان
به گرمی سلام صبح
به تبلور صبح بخیر
به روشنائی آ فتاب هستی بخش
به رها ئی قلب من وقتیکه به آ سما ن می نگرم
شعری که به رنگ همه ی اشیا و همه چیز است
به رنگ خارها ی رویید ه بر تپه
به رنگ نگاه زنا ن و مردان
به رنگ ما شین ها ئی که ازخیا با ن عطوفت می گذ ر ند
به رنگ تنفس بکر صبح در پاییزی دل انگیز
.
.
به رنگ سبزینه ی پر طراوت زندگی که در ثا نیه ها جاری است
یعنی من قلبم را نمی فروشم.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#417
Posted: 17 Jun 2013 16:02
چشم انداز بلند نگاه
ساختمان بلند سکوت با پله های مرمرین خیا ل
درحسرت شفاف فرشتگان پرواز
بزرگراه نگاه دلی رنج دیده در افسانه عشق
چشم اندازهائی در اوج برج آرزوی قانع
به سرعت آفتاب سایه ها پایین می آئی
خود را به بلندای ساختمان محبت به تماشا نشسته ای ؟
پله های مرمرین فروتنی را با آبشا رمنتظر نگاهت شستشو می دهی
به عرفان تپه ای که مشرف بر ساختمان دل است نظر می دوزی
اما تو که از تار و پود دیگری
خود را همواره چون برجی عاج می بینی
که دور نمای وسیعی دارد
اما فرزانگی را نمی شناسد
من اما در اوج آسمان نیز خود را به اندازه ی قامت خاک دیده ام
زمینی که یک جهان است
یعنی رود خانه ای گمنام ولی عاشق در دل جنگل
در ختانی انبوه در فراز و فرود
جاده ای که برقامت جنگل پیچ و تاب می خورد و بالا می رود
چشم انداز های دل انگیز این سو و آن سوی جنگل
کوهی که دستا نش را از میان تپه ها بلند می کند
رود خانه و مرتع
آسمانی که نگاه عقاب را به چشمان مارمولک پیوند می زند
مزارع تشنه گندم
چشمان لذیذ عدس
درک سبزنخود و جو
خورشیدی که هر روز از تپه ی روبرو به آسمان پر می گیرد
ابر و ابرومه
چشم اندازهای مه زارهای بعد از ظهر
اکنون روز است
متراکم و زنده و فعال
-
تو باید یک بار دیگر از قامت زمین بالا بروی
تا شکوه زندگی را در چشمان کهکشان نظا ره گرباشی
اکنون شب است
بیا درآسمان شنا کنیم
اینجا آغاز راه هست
به ستاره گان انسان بگو
هیچ چیز از چشمان هزار توی تو پنهان نیست
چه رنج باشد
چه شادی
چه جاندار باشد
چه بی جان
تبارک الله احسن الخالقین
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#418
Posted: 17 Jun 2013 16:02
چشم انداز خدا
به چشم اندازت هر چه بیشترنزدیک شو
در چشم اندازت با چشما نت قدم بزن
با ذهنت
چشم اندازت را در دستا نت لمس کن
در چشم اندازت هر لحظه بهاری نو تر را تجربه کن
در درون چشم اندازت به لبخند و پایکوبی بنشین
آنجا بلدرچین غم و شادی لانه دارد
مرا درقلب آوازش بنشان
در تجربه های دوستت غوطه ور شو
در درون اعماق چشم اندازش شنا کن
ودوباره به خودت برگرد
اینجا اینک بهار شعله ور است
و همه چیز در نگاه سبز علف ها پیر و جوان می شود
بیا با نگاه تو در دوستان سبز علف زاربنگریم
نگاهی طرد و مرطوب
در آفتابی به بلندای تاریخ
چه چشمانی گرم و گیرا داشته باشی
چه ذهنی قسی و خونریز
سرانجام خواهی شکست
و بی تردید به خاک خواهی پیوست
درک آینده قضاوت عبور چشم اندازها ست
و مرا آه انسان در خود پیچیده است
ولی یقین دارم
که روزی دوباره از خاک خواهم رویید
و در برابرچشم انداز دوست خواهم ایستاد
او که مرا همواره آفریده است
با چشم انداز های رنگارنگ
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#419
Posted: 17 Jun 2013 16:02
کدامین خورشید
وقتیکه آهنگ رویان باد نوباوه ی پاییزی می وزد
در سایه و روشن خوزشید عارف
کرکره های پرده ی دلم به رقص در می آیند
و کلماتی که قلبم بر روی کاغذ نوشته اند مواج می شوند
چونان دریای خروشان دیلمستان
موج های آبی – شعری است که در چشمان میشی تجربه می نشیند
ودستانم در رقص زرد پاییزی بر پرده ی دلم نقش می زنند
قلبم و –
باد نوباوه ی پاییزی
وتفاخر بی بدیل عشق
تو از کجا می آئی ؟
که چنین آغشته به رویای پاکی
از کدامین خورشید ؟
بیا ترا عمیق تربه ترنم شناسائی مواج دعوت کنم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#420
Posted: 17 Jun 2013 16:03
کنکاش شناخت
نه اینکه مسلح به سلاح شیرین تلویزیون
حقیقت بی همتای مطلق باشد
ولی نوری درخشان از او تلا لو داشت
واز چشمانش –
آفتاب در پاییز میان سا ل می درخشید
خود اینها تیغه های برنده ای بود
که قلب حقیقت را روشن می کرد
وقتی در گرما گرم گفتارش تیغ دقت می راندی
نمی توانستی خاری از باغستان دلش به کف آری
ولی دیگرانی نیز بودند –
دوست یا دشمن
که رگه هایی از ناهمواری را در پروازش بازگو می کنند
به دروغ یا حقیقت
بسان صخره ای با رگه های نقره
یا جاده ای با دست انداز
خیابانی که ترا به کوچه های نا هموار نیز می کشاند
با این همه حق داشت که می گفت :
آنها به نا حق در گستره ی دریای مقام مقیم اند
و ما را به رود های خشکی می کشانند
- منتظرنقاط روشن – نیم ساعتی بر پنجره ی صندلی تکیه داد
آنگاه کسی صدایش زد
میز نگاهش را با اکراه به هر دو طرف گرداند و رفت
آبی نه چندان گل آلود
آسمان ابری تشنه مشرف بر باغی با درختان بار دار و بی بار
خلاصه نا شدنی در یکد ست و هموار
ولی زیبا
مانند منشوری در برابر نوری نه چندان ضعیف
باید دوباره و دوباره در گستره ی شناختش شخم زد
این را خا ک وسیع نیز می گفت
و باد و آسمان و همه چیز هایی که با او در گیر بوده اند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7