انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 13:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  پسین »

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی


مرد

 
دل من


تو را در خود نهان دارد دل من
چنین شادی از آن دارد دل من

تویی با او همیشه خوش بحالش
چه عیش جاودان دارد دل من

فقط نام تو را گوید نگه کن
چه آتش در زبان دارد دل من

تو را دارد در این دنیا و بی تو
غم دنیا بجان دارد دل من

گل رویت سخنگو کرده او را
که چون بلبل زبان دارد دل من

بمیرد گر سخن با وی نگویند
حیات از آن لبان دارد دل من

در آن خورشید رویت مستقر است
بهار بی خزان دارد دل من

نداند حرف پیری معنیش چیست
دلارام جوان دارد دل من

نه پروار دارد و نه سر نه سامان
خلاصه داستان دارد دل من...



مسکو 1937
     
  
مرد

 
یار می آید



بشادی نغمه کش ای نی نوای یار می آید
به لب آ گوش کن ای جان صدای یار می آید

اگر چون کودکان در جست و خیز آمد مکن عیبش
به این حالت دل از شوق لقای یار می آید

ز راهم دور شو دیگر طبیبا درد من گم شد
نمی بینی که قاصد با دوای یار می آید؟

من از دنیا فقط دیدار جانان آرزو دارم
نمی خواهم و گر خود جان بجای یار می آید

بیا تا زنده گردد دل ز لطفت ای صبا کز نو
نفس چو می کشی بوی وفای یار می آید

دلا از عقده هجران مکن آه و فغان چندان
نگه کن نامه مشکل گشای یار می آید




کیسلاودسک 1937
     
  
مرد

 
دل دیوانه



دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را

غیر از تو که افروخته یی شعله به جانم
آتش نزند هیچ کس خانه خود را

من زنده ام آخر دگری را تو مسوزان
ای شمع مرنجان دل پروانه خود را

از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دل شده جان باخته جانانه خود را

دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ ببر این مرغک بی لانه خود را

با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خود را




مسکو 1937
     
  
مرد

 
سه قطره(اهدا به ماکسیم گورکی)



این شنیدم بخوردی از استاد
که میان سه قطره بحث افتاد

ز آن سه قطره یکی که بد روشن
گفت:نبود کسی به پایه من

شکل من اینکه چون ستاره بود
به سر افرازیم اشاره بود

صافم و پاک و دلربا و قشنگ
ساده و بی علایق و بیرنگ

هرچه در این جهان ز بحر و زبر
شده ایجاد از قوای بشر

من شریکم بکار ایجادش
عاملم در بنا و بنیادش

من به دنیا عزیزتر گهرم
عرق وقت کار کارگرم

بهر تجهیز و زینت دنیا
صاحبم صرف می کند من را

قطره سرخ با کمال ادب
گفت حق است و راست این مطلب

لیک من نیز مایه ام عالیست
در شرف قدر و پایه ام عالیست

لعل و یاقوت پر بها سنگند
ز آنکه با من شبیه و همرنگند

سرخی رو نشان پیروزیست
از قدیمست این نه امروزیست

ز آن به حسن جهان دهد رونق
که بود سرخ رنگ روی شفق

ثابت این نکته در همه دنیاست
که گل سرخ بهترین گلهاست

من همه قطره ام که آتش من
سوزد از شعله ظلم مرا خرمن

چون بینم که صنف مفت خوران
حاکمیت کند به رنجبران

چون بینم که قوه فاشیسم
می ستیزد به ضد سوسیالیسم

شعله خیزد ز من به جوش آیم
به رگ و پوست در خروش آیم

بی تامل به جنگ برخیزم
صاحب خویش را بر انگیزم

که به ضد ستم هجوم کند
عالم ظلم را ز بند کند

به یقین من زبند استبداد
ننمایم اگر تو را آزاد

تو همیشه اسیر خواهی ماند
زیر دست و حقیر خواهی ماند

ستم از جوش من رود بر باد
زحمت از شور من شود آزاد

از کفشهای من رسد به جهان
حاکمیت به دست رنجبران

آتشم،تیغم،آفتابم من
خون سرباز انقلابم من

تا دهم فتح توده را یاری
صاحب من مرا کند جاری



چون سیه قطره این سخن بشنفت
بعد تصدیق هر دو دعوی گفت:

گرچه این گفته ها درست بود
منکرش را عقیده سست بود

لیک من نیز صاحب هنرم
بلکه از هر دوتان مفیدترم

نبود البته این سیاهی من
باعث فرض بر تباهی من

وصف رنگ سیاه بسیار است
در سیاهی هزار اسرار است

مه و مهر و ستارگان یکسر
بدر آرند از سیاهی سر

تیغی از من برنده تر نبود
برقی از من جهنده تر نبود

من توانم ز گربه سازم شیر
نوجوان گردد از من آدم پیر

من توانم جهان بخندانم
در همان خنده شان بگریانم

فتح هر لشکری به دست منست
حفظ هر لشکری به دست منست

بعد هر انقلاب و هر پیکار
هر سلاحی بود شود بیکار

آن عرقها و آن همه خونها
شسته گردد ز کوه و هامونها

لیک میدان من نگردد تنگ
من همه گرم انقلابم و جنگ

خامه شمشیر و صحفه می دانم
در ره خلق تیغ می رانم

گرچه ای قطره جان که پر هنری
عرق وقت کار کارگزی

هرچه در وصف خویشتن گفتی
راست گفتی تمام در سفتی

لیک این را ز خواهر سیهت
بشنو ای من فدای روی مهت

کارگر در تمام روی زمین
هر چه جاری کند عرق ز جبین

هر چه نعمت به زحمت وبیداد
کند از بهر دیگران ایجاد

من قلم را اگر علم نکنم
یکسر آن قصه را رقم نکنم

نرسانم به بحر و بر آنرا
نکنم درس کارگر آنرا

آن عرقها تمام گردد باد
بعد چندی همه روند از یاد

تو هم ای با شرف در گلگون
ای به سر تاج قطره ها ای حون!

حرف من در حق تو لازم نیست
آنکه منکر بود به قول تو کیست؟

خود همین رنگ انقلابی تو
شاهد گفته حسابی تو

لیکن ای شعله ظفرمندی
بشنو از من تو نکته چندی

از جوانان پر دل دهقان
وز دلیران صنف کارگران

هر که بر ضد ظلم بستیزد
خونش از دست ظالمان ریزد

گر من آن کرده را کنم پنهان
نرسانم ورا بگوش جهان

همه را فاش و بر ملا نکنم
شور از آن در جهان بپا نکنم

کمس نگردد خبر از آن احوال
شود آن خون با شرف پامال

از من آید به دست توده کار
نقشه ضرب و فتح در پیکار

اثر من تو را بجوش آرد
به سر صاحب تو به هوش آرد

که به ضد ستم قیام کند
دوره ظلم را تمام کند

من قشونم قشون رنجبرم
من هجومم هجوم کارگرم

دعویم،حجتم،مناظره ام
شاهدم،فتویم،مشاجره ام

حامیم،دافعم،محافظه ام
ناله ام،شکوه ام،مبارزه ام

ز این همه چون که پر بود جامم
شد مرکب از آن سبب نامم

هم برای تو،ای عرق،ای خون
هم برای بنای کاخ کمون

صاحب من مرا به کار برد
پیش راند به کارزار برد

با شما من که می شوم یاور
هر دو بی شبهه می کنید ظفر




مسکو ۱۹۳۲
     
  
مرد

 
زور بی شکست



دیده یی گرد باد را که چسان
گله را از زمین برد به هوا

کاروان گر دچار آن گردد
بر نگردد سوی وطن ز آنجا

چنگ او گر به سنگ بند شود
از زمینش کند چو کاه جدا

گذر او فتد به هر خانه
نگذارد اثر از آن برجا؟

این از آن قوه های معروف است
بین اقران خویش بی همتا

دیده یی یا شنیده یی که از آن
حاصلی غیر شر شود پیدا؟

جاهلست آنکه منتظر باشد
از چنین قوه غیر درد و بلا

ز آنکه این قوه بی شعور بود
بی زبان و کر است و کور بود

کورکورانه می کند طغیان
هر چه پیش آیدش برد زمیان

موج را دیده یی که چون خیرد
بخت مردم از آن به خواب شود

بحر را آنچنان به جوش آرد
که دل از بیم آن کباب شود

کشتی بادی و بخاری هم
از نهیبش به زیر آب شود

هر چه آبادی است در ساحل
یک لگد گر زند خراب شود

گر به خشکی بریزد از دریا
چشمه سار از تفش سراب شود؟

این هم از بین قوه های جهان
در وصف اولین حساب شود

جاهلست آنکه منتظر باشد
که از این قوه کامیاب شود

ز آنکه این نیز بی شعور بود
بی زبان و کر است و کور بود

کورکورانه می کند طغیان
هر چه پیش آیدش برد ز میان

سیل را دیده یی که چون آید
بشکند سد سنگ و آهن را

بگریزند مردم از بیمش
ترک گویند مال و مامن را

یک نفس گر به صحن باغ دمد
کند از ریشه کاج و لادن را

در رهش هر چه هست نیست کند
نشناسد ز دوست دشمن را

بینوا را کشد غنی را هم
مرد را غرق سازد و زن را

ببرها هم از آن رها نشوند
گر کشاند به کوه دامن را؟

این هم از قوه های پر عظمت
دریکم صف گرفته مسکن را

لیکن این نیز بی شعور بود
بی زبان و کر است و کور بود

کورکورانه می کند طغیان
هر چه پیش آیدش برد ز میان

آتش افشان ندیده یی که اگر
سر زند خلق را هلاک کند

بحر اگر در دهان او غلطد
آب آنرا بدل به خاک کند

دره را دشت و دشت را دره
تپه ها را همه مغاک کند

نفسی گر دمد بر وی زمین
خاک را جمله ز هر ناک کند

شعله اش هر کجا بر افروزد
آن زمین را ز خلق پاک کند

گر برارد سر از گریبانش
سینه کوه چاک چاک کند؟

این هم از قوه های بی بدلست
که جهان را دچار باک کند
     
  
مرد

 
گناهم چیست؟


چه کرده ام که ز جانان خود جدا شده ام؟
چه گفته ام که گرفتار این بلا شده ام؟

به من نگفت کسی تا کنون گناهم چیست
کز آن گناه سزاوار این جزا شده ام

مگر خدای من است او که تا از او دورم
ز خود بر آمدهرغرق خدا خدا شده ام

خوشا به حال دل من که پیش دلبر ماند
خبر ندارد از این غم که مبتلا شده ام

صبا به محضر جانان سلام من برسان
بگو که از تو جدا سخت بینوا شده ام

ز آب دیده زمین را نموده ام دریا
درون کشتی غم بی تو نا خدا شده ام

به آه و غصه و افسوس و اشک و بیداری
میان همسفران بی تو آشنا شده ام

برآید مار ز دهانم سخن فقط این است
چه کرده ام که ز جانان خود جدا شده ام؟


مسکو 1937
     
  
مرد

 
خانه دل


پر کرده ام از مهر تو پیمانه دل را
با شکل تو آراسته ام خانه دل را

از آب و گل صدق و وفا کرده ام آباد
با رهبری عشق تو ویرانه دل را

جانانه مرا می طلبد او به سرآید
قربان شوم این حالت مستانه دل را

حیران شده بر سینه نهد دست ارادت
از من شنود هرکسی افسانه دل را

یک عمر زدم غوطه به دریای محبت
تا یافتم آن گوهر یکدانه دل را

بر دولت و خوشبختی دل رشک برد گل
بیند به چمن چون رخ جانانه دل را

در خانه و در کوچه و صحرا همه خوانند
افسانه لاهوتی دیوانه دل را



مسکو 1937
     
  
مرد

 
تاج و بیرق۱


روم زنده سازم دل مرده را
به دست آورم نام گم کرده را

بگفت این و چون برق از جا جهید
به یک دیدن از دیده شد ناپدید

زمین زمین خوابگاهی بد از آبنوس
بخواب اندر آن پنبه ها،چون عروس

کشیده مگر پرنیان سیاه
شب از رشک بر روی آن خوابگاه

در آن تیرگی عارف نامدار
چو خون بد به رگهای شب رهسپار

بیامد به صحرا به کردار باد
چو کوهی در آن پنبه زار ایستاد

برآورد دست قوی ز آستین
شگفتا که آتش شد پنبه چین

گل پنبه ها را چنان پی به پی
به دامان همی ریخت آن نیک پی

که گفتی ز هر گوشه آسمان
فتند اختران در دل کهکشان

زمین خفته بود و هوا بد خموش
که ناگه صدایی رسیدش بگوش

گمان کرد خوکیست در پنبه زار
و یا گرگی آمد به قصد شکار

شد آماده بر ضد حیوان شوم
برای دفاع و برای هجوم

در آندم کسی پیشش آمد ز پشت
به پیکر چو خروس و کلندی به مشت

به تندی به شد دست خائن بلند
که بر فرق عارف زند با کلند

به سختی دو تن در هم آویختند
همی بر هوا گرد انگیختند

گه این زانوی آن کشاندی به خاک
گه آن زانوی این کشاندی به خاک

گه آن میشد از ضربت این هلاک
گهی این میشد از ضربت آن هلاک

گهی این یکی راندی آنرا به پس
گهی آن به این تنگ کردی نفس

گهی این یک آنرا زدی بر زمین
گهی آن نشستی به بالای این

گه این گفتی اکنون زنم مار را
به بند آورم دشمن کار را

گه آن گفتی ای نابکار گدا
کنون سر ز جسم تو سازم جدا

همه جامه هاشان بشد چاک چاک
دهان پر ز خون چشم ها پر ز خاک

چو بیچاره گشتند و بی تاب و توش
صدای ترانه بیامد به گوش

بریگاد عارف به شوق و سرور
همی خواند و نزدیک میشد ز دور
<<
لشکر زمستان رفت،دولت بهار آمد
دسته دسته کلخوزچی سوی کشت و کار آمد

چین فکنده بر ابرو،بسته دور سر گیسو
بیل نو به دست او،یار ضربدار آمد

یار پنبه کار ما،گشته آبیار ما
سرو گلعذار ما سوی جویبار آمد

پهلوان با ارداک،زند کلند را بر خاک
سینه زمین شد چاک،گل از آن ببار آمد

این گل امید ماست،این زر سفید ماست
طالع سعید ماست بین چه جلوه کار آمد

ای رفیق با همت،بیشتر بکن غیرت
بای را مده فرصت،ور به جلد یار آمد

خیز آستین برزن،زیر پا فکن دشمن
سد فتح را بشکن،روز افتخار آمد>>

چو عارف شنید آن سرود و خروش
چو دریای آتش بیامد به خروش

صدای رفیقان جوان رشید
هر آنقدر نزدیکتر می شنید

همان افزون شدی کوششش
شدی بیشتر همت و جوششش

همان قدر هم دشمن بد سیر
نمودی تلاش و جدل بیشتر

چو از خستگی چون سیاهی شب
رسید آن دو را جان شیرین به لب

بغرید عارف چو شیر عرین
بلندش نمود و زدش بر زمین

چو شهباز بنشست بر سینه اش
بیفرشد حلقوم پر کینه اش

رسیدند کلخوزچیان هم ز راه
ببستند بازوی آن کینه خواه

در آندم سپیده بیاری دمید
که در نور آن هرکس او را بدید

چو نیکو نمودند بر او نظر
بدیدند کوهست گرگ بشر

بد آن گرگ سلطان خو جای شریر
ز بایان بیرحم دور امیر

نهان آمد این دزد در شام تار
ضرر تا رساند به آن پنبه زار

زند آتش از کین صنفی به آن
به محصول مخصوص کلخوزچیان

به محصول مردم خیانت کند
به قانون شورا اهانت کند

چو دیدند او را دلیران کار
زن و مرد کلخوزچی نامدار

بگفتند این دشمن ما بود
بد اندیش ما خصم شورا بود

همین بای ظالم به دور امیر
چه ها کرد بر ضد خلق فقیر

مگه بچه چاریک کارها
نمی مرد از ظلم این اژدها؟

مگر این کس و دسته او همه
نبودند گرگان و ماها رمه؟

چه خوش طشت دشمن ز بام اوفتاد
شغال بد اختر به دام اوفتاد

ز هی بازوی عارف هوشمند
که آورد خصمی چنین در کمند

کنون ما بریمش به درگاه داد
دهد داد ما تار و پودش بباد

در آن لحظه خورشید عالم فروز
گریزاند شب را ز شمشیر روز

تو گفتی در آندم بود آفتاب
کمیسر در عدلیه انقلاب

فلک صحنه داد شورایی است
که خورشید در آن به کرسی نشست
     
  
مرد

 
تاج وبیرق۲


خبر چون از آن کار مرد پلید
به کلخوزچی و یکه دستان رسید

بمانند پروانه ها گرد شمع
در اطراف عارف بگشتند جمع

که او را همه دوست می داشتند
ز مهرش به دل دانه می کاشتند

چو رعد از تمام بریگادها
بر آمد بر افلاک فریادها

چه ازبک چه قرغز چه تاجیک و روس
بخورند بر آن دلاور فسوس

سخنها بگفتند در وصف او
بشستند او را رخ و دست و مو

به سلطان خوجه خائن و دزد شب
به دشمنام یکسر گشادند لب

ولی چند زارع که دراین مکان
به شک مانده بودند تا آن زمان

ز دنیای کهنه شده نا امید
ز دنیای نو نیز مانده بعید

در آن جنبش خلق و جوش و خروش
گرفتار حیرت بدند و خموش

همان جوره ناصر که در این زمان
بود باعث فخر کلخوزچیان

مشوش خیال و سراسیمه بود
دل او تو گویی که دو نیمه بود

به نیمی خرافات دنیای پیر
به نیمی مرام لنین کبیر

میان دو نیرو دلش می طپید
که هر یک به سویی ورا می کشید

خلاصه چنین بود آن بینوا
به چنگ خیالات خود مبتلا

که ناگاه چندین زن ضربدار
کشیدند در پیش رویش قطار

به چشمان او چشمها دوختند
خیالات سست ورا سوختند

بگفتند دور از رفیقان ماست
دگر وقت یکرنگی و یکدلیست

تو دیدی کنون دشمن و دوست را
شناسی ز مغز این زمان پوست را

تو دهقان بی باک زحمت کشی
چرا در چنین ماجرا خاموشی؟

نمان بیش از این در میان دو وصف
بیا این طرف یا برو آن طرف

بنالید ناصر کز این زندگی
شدم من گرفتار شرمندگی

به من سخت باشد که عمری دراز
بدم تابع دشمن حیله ساز

گمان می نمودم کسان قدیم
چو سلطان خوجه صادقند و سلیم

ولی ایندم از سادگی های دل
شدم پیش هم صنفهایم خجل

کنون گشت بی شبهه ثابت به من
که اینسان کسان بوده اند اهرمن

من و مثل من بیسوادان پیش
که آگه نبودند از حق خویش

چه کور و کر وبیزبان بوده ایم
همه سخره این سگان بوده ایم

کنون باید اصلاح نقصان کنیم
خطاها بگذشته جبران کنیم

نمانیم با این سگان شرور
همان عمر تاریک خود را بگور

پس از دفن آن دوره بندگی
گذاریم پا در ره زندگی

گلستان نمانیم این خاک را
همین خاک از دشمنان پاک را

بگفت این و بر جست مثل پلنگ
که سلطان خوجه را بدرد به چنگ

به دنبال او یک گروه دگر
که بودند چو او از آن پیشتر

ز رفتار شب در خروش آمده
ز گفتار ناصر به هوش آمده

نمودند بر ضد بدخواه شوم
به امداد دهقان نامی هجوم

ولی پهلوانان کلخوزچیان
گرفتند آن جمع را در میان

بگفتند این کار رسوایی است
مخالف به قانون شورایی است

تو در ملک خود قادر و حاکمی
نه خونخوار و وحشی چو این ظالمی

از این کیفر و جنگ شخصی چه سود؟
بدرگاه دادش کشانیم زود


چو از کار آن روبه نابکار
دل آسوده گشتند مردان کار

دلیران زحمت بپا خاستند
به میدان کوشش صف آراستند

بیامد دمان عارف پاکزاد
به پیشش صف ضربدرا ایستاد

بگفتا که ای توده نامور
رفیقان فعال صاحب هنر

از آغاز این بلشویکی بهار
از آندم که ما سر نمودیم کار

به هنگام کشت و کلند یکم
همین گونه بعد از کلند سوم

بریگاد ما داشت با جهد و کار
همیشه به کف بیرق افتخار

کنون بیرق از دست ما دور شد
دل من از این غصه رنجور شد

کنون نیست آن نور در نام ما
نشد مثل آغاز انجام ما

بیایید تا جد و کوشش کنیم
بود وقتمان تنگ جوش کنیم

نمانیم پس از رفیقان خویش
از آن شش بریگاد یاران خویش

پلان را ز صد بیش اجرا کنیم
بدان را از اینراه رسوا کنیم

ظفرمند گردیم بعد از شکست
بیاریم آن نام رفته به دست

نمودیم بر دشمنان از بشر
به میدان صنفی تماما ظفر

کنون رو به میدان کار آوریم
به کف بیرق نامدار آوریم

ز بس جلوه گر بود در آن مکان
به هرکرت رومال سرخ زنان

ندانستی آدم ز دور و کنار
که این پنبه زار است یا لاله زار

نظر چو فتادی در آن سرزمین
به سر پنجه و دست هر پنبه چین

تو گفتی خروسی به منقار تیز
به چیند همی دانه تیز و تمیز

اگر سرو در بوستان خم شود
وز آن خم شدن نقره بار آورد

بود مثل آن دختر کمسومول
که خم گشته می چیند از پنبه گل

در آن باغ بسیار سرو چمان
به دلخواه خود گشته سرو خمان

چنین دختر آنجا فروان بدند
همه خرم و شاد و خندان بدند

به دامانشان پنبه چون برف خشک
فتاده بر آن گیسوانشان چو مشک

چو گلها همه در گلستان بدند
چو بلبل به گلها غزلخوان بدند

سلام سلام ای رفیقان فابریک
سلام برادران دور و نزدیک

ای رفیقان ما شما را می بینیم
طلای سفید برای تان می چینیم

طلای سفید به فابریکها می رود
بیرق سرخ شوروی می شود

دوباره این زر مال ما میشود
جامه ما رومال ما می شود

این گل گلوله و توپ ما می شود
ماشین ما کلوب ما می شود

چراغ چون آفتاب ما همین است
دفتر ما کتاب ما همین است

ای پنبه جان بیا به دامن من
تو می شوی پیراهن تن من

فابریکچیان همه در انتظارند
که کی کلخوزچیان پنبه می آرند

نمی رود این سخن از یاد ما
باید فاتح شود بریگاد ما

نگه می نمودند چون دیگران
به آن جوشش نوجوان دختران

دمی هم ز کوشش نمی کاستند
عقب ماندن اصلا نمی خواستند

ز نوباوگان پس نمیماند کس
در آن کار از دیگران یک نفس

همه در تلاش وهمه در عمل
کز آنها در آن آشتیانه جدل

کی از کاسه فتح شربت خورد؟
کی از آن میان گوی سبقت برد؟

که چیند از آن حاصل رنجبر
نخست از همه بهتر و بیشتر؟

چنان کار بد پر ز عشق و هوس
که گفتی گل پنبه ها هر نفس

گرفتی از آن عشق سرشار جان
پریدی به دامان کلخوزچیان

در آن روز تا شب گل پنبه ها
تماما شد از ساقه هاشان جدا

همه پنبه ها گشت غو نداشته
دو صد کوه از آن پنبه انباشته

در آن پنبه زار عارف بی نظیر
ستاده چو یک ناخدای کبیر

به آرکتیک در برفهای بعید
همه جامه و روی و مویش سفید


به سطح زمین برد پاشیده آب
به بالای سر پو نو آفتاب

ز یک سوی میدان صف کارگر
ز سوی دگر توده برزگر

صف نوجوانان بد آراسته
در آنجا چو گلهای نو خواسته

تماشاگران هم از اندازه بیش
بریگاد عارف ستاده به پیش

ستاده بریگاد و او بر سرش
تبسم کنان در برش مادرش

ز شهر آمده شوروی راهبر
سخن راند او پیش اهل هنر

رفیقان محبوب و با احترام
ز ما بر شما انقلابی سلام

رفیقان ز فتح شما بی شمار
همه خلق شور کنند افتخار

از این کار مردانه نام خجند
بشد همچو کوهی به عالم بلند

کنون ما به پنبه طلا می دهیم
طلا را به بیگانه ها می دهیم

چرا پول ما پیش بورژو رود
زر ما از این سو به آن سو رود؟

بکوشیم با زور و ادراک خویش
بکاریم ما پنبه در خاک خویش

از این بعد در بند خواهد کشید
زر زرد را این طلای سفید

که دیگر وی از کشور مردکار
نپرد به صندوق سرمایه دار

شمایید ای مردم محترم
در این کار فعال و ثابت قدم

همه بازوی عزم بگشاده اید
همه داد مردانگی داده اید

ولی بود چون سعی آن بیشتر
بریگاد عارف بود پیشتر

شما ای رفیقان عارفچیان
که دادید اینگونه خوب امتحان

به پاداش این فتح و این گیر و دار
بگیرید این بیرق افتخار

سپس بیرق سرخ را پیش برد
به دست توانای عارف سپرد

زن ومرد آن توده ارجمند
کشیدند شاباش های بلند

بگفتند این مملکت زنده باد
همین بیرق سرخ پاینده باد

فضا پر ز آهنگ موزیک شد
پر از نغمه نغز تاجیک شد

برقص آمده دختران جوان
چو در باغ از باد سرو چمان

دلیران که در وقت زحمت چنین
تو گویی ز سنگند یاد آهنین

همانا به مرغان مبدل شدند
که یکباره در جست و خیز آمدند

سرودی که هر رنجبر می سرود
در آن بزم پیروزی اینگونه بود:

<<در کلخوز تاجیکستان
از غیرت کلخوزچیان

پرشد پلان،پرشد پلان
ما فاتحیم،ما فاتحیم

این فتح ما مشهور شد
مسکو از آن مسرور شد

چشم حسودان کور شد
ما فاتحیم،ما فاتحیم

شد بخت سرکش رام ما
آمد ظفر در دام ما

پرشد جهان از نام ما
ما فاتحیم،ما فاتحیم

در دوره شاه و امیر
ما بنده بودیم و اسیر

در عصر شورا همچو شیر
ما فاتحیم،ما فاتحیم

ای توده زحمت کشان
ای عامه کلخوزچیان

خوانیم اکنون هم زبان
ما فاتحیم،ما فاتحیم

باید که هشیاری کنیم
این فتح را یاری کنیم

آنرا را نگهداری کنیم
ما فاتحیم،ما فاتحیم>>

همان داستان کاو ستاد سخن
به تصویر آن داده داد سخن

بدانسان که فرمود آن پاکزاد
تماما در این سرزمین روی داد

هزاران سر اندر پی تاج رفت
تن و مال مردم به تاراج رفت

زمین همچو انباری از کشته شد
تن جنگجویان در آن پشته شد

ز خون گشت آن دشت انباشته
که شد تاج از خاک برداشته

کی داند همانجا که بهرام گرد
ز میدان همان تاج چون گو ببرد

همانجا نباشد که عارف چو شیر
به کف داشت آن بیرق بی نظیر

زمینی که خلق ستمکش ز خون
نمودندی آن را چنان لاله گون

زمینی که بد قرنهای زیاد
پر از جنگ های زبان و نژاد

همانجا که در راه حفظ وطن
نمودند مردان فدا جان و تن

ولی خون پاک وطن پروران
شدی چشمه نعمت دیگران

همانجا که بد صحنه جنگ و خون
کنون گشته میدان علم و فنون

بود این زمان آن زمین ناپدید
نه در خون سرخ از طلای سفید

همین صلح و خوشبختی رنجبر
بود سرنوشت بشر سر به سر

جهان با همین رسم و آئین شود
پر از دوستی خالی از کین شود



مسکو ژوئن-اوت1935
     
  
مرد

 
دیده من



تو رفتی و تصویر تو در دیده من ماند
خندیدن و تقریر تو در دیده من ماند

رفتی و نرفت ابرو و مژگان تو از یاد
شمشیر تو و تیر تو در دیده من ماند

بنشست به گل پیش خرامیدن تو کاج
من دیدم و توفیر تو در دیده من ماند

رفتی و جنون آمد و با وی خوشم اکنون
گیسوی چو زنجیر تو در دیده من ماند

با من همه در گردشی و صحبت و شوخی
القصه که تصویر تو دردیده من ماند



مسکو1937
     
  
صفحه  صفحه 10 از 13:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  پسین » 
شعر و ادبیات

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA