انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی


مرد

 
نفس دل


تو رفتی و در سینه گره شد نفس دل
باز آی و علاجی بکن ای دادرس دل

دل بلبل پر بسته بود بی گل رویت
و این سینه به این وسعت و رفعت قفس دل

دل دور تو پروانه صفت رقصی کنان بود
تا دور شدی سوخت تماما هوس دل

دل داغ یتیمی بخورد گر تو نیایی
انصاف بده کیست به غیر از تو کس دل؟

بیچاره مخوانش که دل از شعله بر آرد
صد کوره فروزان شود از هر قبس دل

پنهان نتوان داشت گرفتاری دل را
دل اشتر مست است و محبت جرس دل

باز آ که ز بویت نفس دل بگشاید
تو رفتی و در سینه گره شد نفس دل



مسکو 1947
     
  
مرد

 
پریشانم



گرفتار توام پرسش کن از حال پریشانم
پریشان خاطرم رحمی نما بر چشم گریانم

بر وی همچو روز و موی چون شامت قسم جانا
که دور از روی و مویت روز را از شب نمیدانم

دگر طاقت نمانده است ای مه آزارم مده آخر
نه از سنگم نه از آهن دل و جان دارم انسانم

نمی دانی تنم در آتش عشق تو می سوزد؟
چرا رحمت نمی آید عزیزم،دلبرم،جانم

دل پرغم شد از دوری بیا دیگر که با شادی
ز گنج دیده بی پایان بپایت گوهر افشانم

دمد گر از دلم آتش،رود گر بر سرم طوفان
دل از مهرت نمی گیرم،سر از امرت نپیچانم.



مسکو1947
     
  
مرد

 
به دشمن آزادی زنان

ز من بشنو کمی گر شرم آری
زن خود را که ناموست شماری

اگر پوشیده میداری چه دانند
که تو ناموس داری یا نداری؟



دست سوخته


حسنت ز جهان چشم مرا دوخته است
عشق تو به جانم آتش افروخته است

از بس به دلم دست درازی کردی
دستت ز حرارات دلم سوخته است.



به شاعر ازبک باکی

هر وقت که در خیال باکی باشد
دل را ز جهان نه غم نه باکی باشد

طبعی دارد چو جان شیرین مطبوع
با او نبود خیال باکی باشد؟
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
آتش و آهن



دلبری شوخ در ساناتوریوم
داد کاردی به من،دم خوردن

در جواب شکایت از کندیش
خواند بیتی ز شاعر ژرمن

بود مضمونش اینکه بیرحمی است
کارد بران به کودکان دادن

گفتمش:ای فرشته گر دل تو
سوزد از بهر کودکی چن من

که مبادا ببردم انگشت
یا مبادا خراشدم گردن

پس چرا آتش از رخ گلگون
در دل من نموده یی روشن

وز نگاه دو چشم رخشنده
میزنی آتش مرا دامن؟

یا به فکر تو سوزش آتش
هست کمتر ز برش آهن؟
     
  
مرد

 
به آواز خوان زیبا



همیشه بود به منقار بلبلان پر گل،دیوانه شدم
تو آن گلی که به منقار تو بود بلبل،دیوانه شدم

تا بر گل رخسار تو ای راحت جان،پروانه شدم
با مهر و وفا در همه گلزار جهان افسانه شدم

کاری که ز روی عقل سالم کردم من در همه عمر
اینست که در عشق تو ای سرو روان،دیوانه شدم
***
خون دل ریزد ز دستش قاتل من را ببین
باز هم او را دعا گوید دل من را ببین

اشک در دامان و خون در سینه ام خرمن شده است
در زمین زندگانی حاصل من را ببین
***
مگر که غنچه هم آئین انقلاب گرفت
که در چمن ز رخ خویشتن نقاب گرفت

شکوه دختر رز را ببین که با چه خوشی
به دست خویش ز برگ رزان کتاب گرفت
***
یار ما را به در خانه خود
کشت با غمزه مستانه خود

من نصحیت کنم او خنده کند
چه کنم با دل دیوانه خود؟
***
ای رفته ز دیده مانده در دل
و آتش ز جفا فشانده در دل

غرق از چه کنی به اشکش؟آخر
این دیده تو را نشانده در دل
***
بس که کردی ستم از عشق تو دندان کندم
بین چه سان پر هنرم من که در دل از جان کندم

ای دریغا که جوی در نظرش قدر نداشت
آن همه جان که من اندره ره جانان کندم
***
دو شینه به کوی یار بنشستیم
در پرتو روی یار بنشستیم

خورشید رخش چو سوخت روی مرا
در سایه موی یار بنشستیم
     
  
مرد

 
شبیخون پارتیزانی


در یک قلعه خالی نیم ویران
چندی حصاری بودند دلیران

آفتاب زمین را چون دیگ می جوشاند
بخار زمین آنرا می پوشاند

دلیران بیخواب بودند و خسته
ارتباط با دنیا شد گسسته

اسبان تقریبا از کار افتادند
بعضی از آنها بیمار افتادند

نزدیک می آمد دشمن از هرسو
آن آزادی کش،این آزادی جو

آنها جیره خواران انگلیس
استقلال فروش،خائن کاسه لیس

اینها دوستان عدل و استقلال
استقلال ایران بی زوال

لیکن برای هجوم کم بودند
اینها چهل تن دشمنان ده چند

تا کی می توان تاب آورد اینجا؟
فشنگ لازم دارند...کار آنها

تمام می شود علوفه خوراک
هردم بیشتر میگردد وحشتناک

ناراحتی غم دارد می رود
منتظر دلیران که چه گوید

پدر مردی از همه جوانتر
که از مهر،اورا میخواند<<پدر>>

پیشرو است هرجا که خطر پیش است
در غم خود نیست در فکر آنهاست

نقشه پدر چندیست آماده
او را در این کار قطعیست اراده

و لیکن می خواست روح دلیران
حاضر شود بعد بدهد فرمان

جوجه گنجشکی تازه پریده
نیک و بد دنیا را ندیده

زیر سایه آن برج و بارو
گویا رفته بود روح از تن او

مجاهدان پیشش دان افشاندند
به گلوی خشکش آب چکاندند

چنان که بال آمد جان گرفت
کم کم انس با آن دلیران گرفت

آنها هم چنان به او دل بستند
چنان که گویا عمویش هستند

می پرید روی دوش دلیران
پرپر میزد گویا می گفت:یاران

می خواند جیک جیک زیر گوش آنها
زود با هم پرواز کنیم از اینجا

روزی گنجشک را به حال پرواز
در هوا تعقیب کرد یک جره باز

از چنگال مرگ مرگ بی امان
بار زندگی را کشان کشان

مسکین گریزان مثل دیوانه
زیر سقف پناه برد به یک لانه

از داده و فریاد مجاهدها
جره باز فرار کرد از آن فضا

ماری از آن لانه در هماندم
بیرون شد گنجشک گرفته به دم

هماندم که مار خود را نشان داد
دلیران آنا زدندش به تیر

مار از آن بلندی به زیر افتاد
افتاد و جان داد

پرنده زنده در دهان او
بین چه می کند گنجشک دلیر

با گردن سینه با نفس منقار
با چشم خلاصه با همه نیرو

بیرون میخزد از دهان مار
برآمد او را دادند شستشو

سر مار را کوبان در زیر پا
خندان گویند بمیر اژدها

ما دوست را به دشمن نمی دهیم
به اینسان پستی تن نمی دهیم

جیک جیک جیک!این است گنجشک می جهد
شادی خود را نشان می دهد

<<پدر موقع را دریافت فرمان داد:
همه پیش من،پس خندان و دلشاد

برادران گفت:این گنجشک امروز
آموخت که چه سان باید شد پیروز

آموخت سختی هر قدر باشد شدید
آدم نمی یابد شود نومید

ما نیز اینجا در دهان ماریم
لیکن هم فهم و هم جرئت داریم

بیایید دوستان با مردی جهد
ز این دام به دشمن شبیخون آریم

این زهر را بدل نماییم به شهد
شهد پیروزی شهد زندگی

<<هورا>>از چهل دهان به یکبار بیرون آمد
هر سو دوندگی،تعمیر سلاح،تقسیم سلاح

پر کردن قمقه ها از آب
تفتیش کردن لجام و رکاب

کوبیدن نعل،دوزاندن تنگ
غیرت و شتاب،جنگ در پیش است جنگ

چون دل دشمن بود آن شب سیاه
در گنبد افللاک پیدا نبود

نه شمع اختر نه مشعل ماه
سکوت مطلق بد فرمانروا

تنها در دل دلیران گویا
دم تاریکی شنیده می شد

خدایا پس کی می جنبیم از جا؟
تناب تاقت بریده می شد

دل انتظار دریده می شد
در فکر پرچم فتح دیده می شد

نمد پیچانده بر سم اسبان
دلیران در تاریکی چون کوران

که همه چیز را می بینند با حس
ایستادند در انتظار فرمان

با عزمی راسخ ایمانی خالص
مثل نهنگی که موج را برد

یا عقابی که در ابرها پرد
صف بد خواه را از هم دریدند

بسیاری به خاک افتادند از دشمن
دلیران از آن حلقه آهن

چون برق پریدند....
تاختند تا وقتی سپیده دمید

در یک وقت آنها و نور خورشید
به کوه رسیدند...

کوه پر چشمه،پر سبزه،پر برگ
آزاد شدند از کام مار مرگ

به هر رزم نو افتخار نو
مشغول شدند آنها به کار نو

نوازش کنان مردان شجاع
با رفیق پردار کردند وداع

به کهسار معلم را پراندند
او را هم به آزادی رساندند



مسکو 1952
     
  
مرد

 
دوستم



در ایران چون به ضد ظلم شاهی
بپا شد بیرق مشروطه خواهی

مجاهدها ز هر سو دسته دسته
به زیر سرخ پرچم عهد بسته

به دفع خصم آزادی مردم
مسلح آمدند اندر تهاجم

کنون بیش از چهل شد سال از آندم
ولی چون روز پیش آید بیادم

که من هم رهبر یک دسته بودم
به راه خلق پیمان بسته بودم

سمندی تیز دو بد مرکب من
که می داد او تمیز از دوست دشمن

روان میشد میان کوی و بازار
به دنبالم چو سگهای وفا دار

اگر از پشت زین من تیر خورده
نگون می اوفتادم مثل مرده

به سم خاک زمین می داد بر باد
به دور من کسی راه ره نمی داد

چو بر میخواستم از خاک زنده
ز شادی شیهه زن می کرد خنده

و گر شب بخشی از اردوی شاهی
به ما نزدیک میشد در سیاهی

مرا با پوز خود می کرد بیدار
که دشمن بی خبر آمد خبردار

دو گوشش راست همچون شمع میشد
چو شیری وقت حمله جمع میشد

به وسعت چشمها را باز میداشت
نفس در سینه خود باز میداشت

وگر جمعی ز ما از کوه یا دشت
وظیفه کرده اجرا یاز میگشت

به جنبش اسب من می داد از آنان
خبر چون با دسنج از باد و باران

سخن فهم و جسور و مهربان بود
عزیز ما همه رزم آوران بود

در این دعوی نه کذب است و نه اغراق
که گویم بود بین اسبها تاق

چنان در دوستی سنجیدم او را
که نام <<دوستم>> بخشیدم او را

به ما یک روز آنسان تاخت دشمن
که لازم شد ز وی واپس نشستن

بدانسان متصل بد تیر اعدا
که می افکند سایه بر سر ما

گروهی دوستان در بینشان من
ببستم از پس صف ره به دشمن

مگر زال اجل غربال در کف
غبار مرگ می پاشید بر صف

در آن اثنا به پای <<دوستم>>خورد
چنان تیری که کردش استخوان خرد

هماندم تیر دیگر هم به دستش
رسید و همچو پای او شکستش

قلم شد آن دو ساق همچو پولاد
من از زین بر زمین جستم وی افتاد

نظر با ناله زاری به من دوخت
شرار آن نظر قلب مرا سوخت

نگاهش با زبان بی زبانی
طلب می کرد از من مهربانی

تو گویی گفت:در این گرم صحرا
به این حال ار بمانم جانورها

کنندم زنده زنده،پاره پاره
عذاب دوست را بنمای چاره

ز درد <<دوستم>>دل پر ز غم بود
خطر نزدیک بود و وقت کم بود

به روی سینه زور آورده دستم
مگر دل را نگه دارد نشستم

کنون در پیش چشمم هیکل اوست...
دو دست افکنده اندر گردن دوست

فشاندم از دو دیده اشک بدرود
عبث در کوشش برخاستن بود

مگر دشمن بشد آگاه از آن درد
که بی پروا فشار سختی آورد

دو گوش<<دوستم>>شد راست چون تیر
که مرگ آمد بجه ز اینجا مکن دیر

رخش بوسیدم و از جای جستم
دو چشم و گوش را با دست بستم

زبان لکنت زنان فرمان به یاران
یه دادم تا کنندش تیر باران

همه سوزان ز درد و خشمگینی
عنان بر تافتیم از پس نشینی

گرفتیم اندر آن میدان چو یک تن
قصاص دوست از اردوی دشمن



مسکو1953
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
کمر باریک


کمر باریک من،
شام تاریک من،
بیا به نزدیک من،
صبح، صفا کن، جفا دیگر بس است،
با ما وفا کن، کمر باریک،
با ما صفا کن، کمر باریک.
الهی ماند این دل خانه ی تو،
تو بلبل باشی و دل واله ی تو، کمر باریک،
کتاب کودکان گردد به مکتب،
پر از حرف من وافسانه ی تو،
کمر باریک،
تو شاخ پر گلی،
من برگ زردم، تو شور خنده ای،
من آه سردم کمر باریک،
تو خورشیدی و من سیاره ی تو،
مرا بگذار تا دورت بگردم، کمر باریک.
کسی که عاشق است از جان نترسد،
دِلش از کُنده و زندان نترسد کمر باریک.
دل عاشق مثال گرگ گشنه است،
که گرگ از هی هی چوپان نترسد کمر باریک.
الا دختر بلای آسمانی،
گهی با ما گهی با دیگرانی، کمر باریک.
خدایت داده مو و روی زیبا،
ولی سنگین دل و نا مهربانی، کمر باریک.
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
صنم شرق


برخیز از خواب¬ای صنم شرق
برخیز و به پا کن علم شرق

بی شخص تو در راه ترقی
هرگز نرود یک قدم شرق

منهای تو درجمله عالم
صفری‌ست به جای رقم شرق

ای دختر زحمت‌کش ایران
برخیز و به پا کن علم شرق

     
  
مرد

 
وفای به عهد


اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت
برگشت، نه با میل خود، از حمله‌ی احرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار
هی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت
از خوردن اسب و علف و برگ درختان
فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده
آزاده زنی بر سر یک قبر ستاده
با دیده ای از اشک پر و دامنی از نان
لختی سر پا دوخته بر قبر همی چشم
بی جنبش و بی حرف، چو یک هیکل پولاد
بنهاد پس از دامن خود آن زن آزاد
نان را به سر قبر، چو شیری شد. در خشم:
- در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان
تا ظن نبری آن‌که وفادار نبودم
فرزند! به جان تو بسی سعی نمودم
روح تو گواه‌ست که بویی نبد از نان
مجروح و گرسنه ز جهان دیده ببستی
من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اول به سر قبر عزیز تو گذارم
برخیز که نان بخشمت و جان بسپارم
تشویش مکن، فتح نمودیم، پسر جان!
اینک به تو هم مژده آزادی و هم نان
و آن شیر حلال‌ات که بخوردیم ز سینه
مزد تو، که جان دادی و پیمان نشکستی.
بازگشت به وطن / ۱۲۹۴ خورشیدی
در غم آشیانه پیر شدم
باقی از هستیم همان نامی ست
مُردم از غصه این چه ایامی‌ست
من که از این حیات سیر شدم
گفتم ار چند نیست بال و پرم
نتوانم سوی چمن بپرم
چنگ و منقار و سینه هست و سرم
خز- خزان تا به باغ می¬گذرم
چمن آمد ز دور در نظرم
قوت آمد به زانو و کمرم
لانه یی دید چشم های ترم
چون رسیدم کباب شد جگرم
دیدم این نیست آشیان دامی‌ست
آه...
من باز هم اسیر شدم.

     
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
شعر و ادبیات

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA