انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی


مرد

 
کوه و آئینه(1)


در سینه دشت پر شکوهی
دیریست چو دل نشسته کوهی

کوهی به فلک کشیده قامت
زیبا و عظیم و با فخامت

هر صبح چو نان به دست دهقان
خورشید فتد بدامن آن

بر بسته در آن ره گذشتن
چون سرحد ما به روی دشمن

در هیکل خاک ایستاده
مستحکم و سخت چون اراده

چون خاطر عاشقان پر از راز
چون بیرق پارتیزان سر افراز

اشجار وی از ستاره افزون
اثمار وی از شماره بیرون

چون کشتی سرخ با صلابت
چون لشکر سرخ پر مهابت

بر دشمن و دوست صورت او
منفور و خوش و مخوف و نیکو

آئینه به قدر تکمه در دست
یک مرد جوان بدشت بنشست

بنمود تلاش و جهد بیحد
تا کوه در آیینه به بیند

پس شهر رود سخن کند طرح
ماهیت کوه را دهد شرح

لیک آیینه خرد بود چندان
که انگشت نمی نشست در آن

این بود سبب که هر چه کوشید
در آیینه کوه را نمی دید

در آیینه غیر تخته سنگی
نی بود علامتی نه رنگی

بی فایده مدتی نظر کرد
پس فکر و تشبثی دگر کرد

آنقدر ز کوه دور گردید
تا عکس تمام کوه را دید

لیکن ز نشیب و قله هایش
و ز کبک و گوزن و گله هایش

از دره و پرتگاه و آبش
از شکل پلنگ و جای خوابش

از منظره های دل فریبش
وز نعمت وافر و عجیبش

یک حرف بجا نمی توانست
جز شرح خطا نمی توانست

بر زحمت او همین اثر بود
کز بودن کوه با خبر بود

چون دید پدر به ناتوانیش
دلسوزی کرد بر جوانیش

گفتا به وی: ای جوان پر جوش
پند پدرانه را بده گوش :

از بید ثمر نمی توان چید
در آیینه کوه کی توان دید

خواهی سخن ار ز کوه گفتن
باید به فراز کوه رفتن
     
  
مرد

 
کوه و آئینه(2)


در این دوران علم و عرفان
باشد مثل جوان چو آنان

کز شرح ترقیات شورا
دارند همین هنر که تنها

گویند: فلان سرا بنا شد
یا کلخوز تازه ای بپا شد

لیکن بنیاد سوسیالیسم
در سایه مسلک لنینیسم

چون کوه بزرگ و استوار است
چون عشق همیشه پایدار است

و آیینه این کسان بود خرد
ز آن عکس در این نمی توان برد

هر چند که این کسان بجوشند
با صدق به کارها بجوشند

با دانش پست و بینش کم
خردند برای کار معظم

تا پشت به ساختمان نموده
دفتر پی وصف آن گشوده

از گنگ خبر شنیدگان اند
در آیینه کوه دیدگان اند

مضمون بتو کی شود مسخر
گر هست ز فهم تو فزونتر

چیزی که ورا نکو ندانی
توضیح چگونه می توانی؟

کشتی نتوان به حوض راندن
یا حوض به استکان کشاندن

این عصر ترقیات شوراست
فن غالب و علم حکفرما است

در ده نه فقط زمین و گو هست
ماشین و هزار چیز نو هست

دهقان خودش آدمی دگر شد
از معنی زندگی خبر شد

از شاخه معرفت ثمر چید
در قوه مشترک اثر دید

در کلخوز ها و کان و فابریک
بسیار کسان به علم و تکنیک

تنها نه همین به ما رسیدند
از ما و تو پیشتر دویدند

ما در بر این گروه انبوه
چون آینه دار و زندگی – کوه

من در ز حقیقت ار گشودم
این قصه از آن بیان نمودم

تا نسل جوان خاک شورا
صاحب قلمان نورس ما

چرخیده و روبه کوه آرند
رورا سوی این گروه آرند

آیینه چنان کلان بگیرند
تا عکس جهان در آن بگیرند

کوشند برای درک دانش
جنگند برای کسب بینش

با غیرت و عزم درس خوانند
تا خود ز حیات پس نمانند

دانش تیغی بود برنده
هم جان بخش و هم کشنده

گر تیغ بیفکنی به میدان
دشمن گیرد ز قبضه آن.



ستالین آباد 1933
     
  
مرد

 
دلرا ببین


دلرا ببین ، دلراببین
در کوی جانان آمده

سر واژگون ،تن غرق خون
افتادن و خیزان آمده

خواهد که جان پیشش رود
جانان در آغوشش دود

دنیا فراموشش شود...
مست است و مهمان آمده

دلرا ببین ، دلراببین
در کوی جانان آمده!

با آنکه راهش تنگ بد
هم دور و هم پرسنگ بد

با رهزنان در جنگ بد
فاتح ز میدان آمده
دلرا ببین ، دلراببین
در کوی جانان آمده!

گل دیدش و در خنده شد
بلبل از او شرمنده شد

طوطی به نطقش بنده شد...
دل نیست این ، جان آمده

دلرا ببین ، دلراببین
در کوی جانان آمده!

دل نیست این ، دیوانه است
دیوانه ی جانانه است

پر درد و پر افسانه است
از بهر درمان آمده...

دلرا ببین ، دلراببین
در کوی جانان آمده!

ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا چنگی بزن

لاهوتی شیرین سخن
امشب غزلخوان آمده

دلرا ببین ، دلراببین
در کوی جانان آمده!



مسکو 1937
     
  
مرد

 
علم عشق


عمری علم عشق بر افراشته ام من
زین راه بسی مانعه برداشتم ام من

جان برده ام از چشم سیاه تو بمیدان
الحق هنر شیر ژیان داشته ام من

تا دیده ات امت ریخته ام اشک ز شادی
دامان تو را از گهر انباشته ام من

شیرین دهنم از ثمر وصل کز اول
در مزرع دل تخم وفا کاشته ام من

تا در سر من فکر کسی جز تو نیاید
دل در گذر با صره بگماشته ام من

گفتی که اگر یار نباشد چه کنی تو؟
زان چیز چه پرسی که نه انگاشته ام من

سر دادن و سر داشتن و شکوه نکردن
ارثی است مقدس که نگه داشته ام من

با یار یکی بودن و از خویش گذشتن
زان قاعدهائیست که بگذاشته ام من

از عشق سخن میرود و من زنم اینجا
لاف از هنر خویش چه پنداشته ام من؟



مسکو 1937
     
  
مرد

 
یار و دیار



بستند همرهان سوی یار و دیار بار
جز من که دور مانده ام از یار و از دیار

در آتشم ز فرقت یاران که گفته اند:
از کاروان بجای نماند به غیر نار

ای کاروان که بار دل و جان گرفته ئی
خوش میروی ، برو که خدایت نگاهدار!

راه وطن بگیر که این منزل غریب
آب و هوای آن نبود بر تو سازگار

ای بلبلان عاشق و ای طوطیان مست
آنجا که یافتید به هند و صال بار

یادی کنید از من گم کرده آشیان
نامی برید از من دلخون داغدار

عمری است کز جفای تو، ای چرخ زشت کیش
در حسرت گلی شده ام همنشین خار

دانم چرا ستیزه کنی با من ، ای فلک
خواهی به زینهار تو آیم به اضطرار

ای آسمان برو، که تو عاجزتری ز من
ای چرخ دور شو، که توبیش از منی فکار

تیغ ملال هرچه توانی بر من بزن
تیر هلاک هر چه بخواهی به من ببار!

من سخره تو نیستم ،ای چرخ دون پرست
من طعمه تو نیستم ، ای گرگ لاشه خوار !

شمشیرم ار برهنه بمانم مرا چه عیب
شیرم، اگر به سلسله باشم، چه احتقار؟

بیچاره نیستم به تهی دستی ام مبین
طبعم خزینه ایست پر از در شاهور

رو مینهم به درگه یار، اینم آبرو
تن میزنم ز منت غیر اینم افتخار

هرگز نیازمند نگردد به هیچ کس
آنجا که مرد بخرد تن میدهد بکار.




اسلامبول 1920
     
  
مرد

 
حق



سالها در جستجوی حق به هر در سر زدم
کس ندیدم هر قدر این در زدم آن در زدم

در همه دنیا نه نام از راستی بد نی نشان
هی شدم نومید از این در ، هی در دیگر زدم

دشمنی بد هرکسی را من گرفتم جای دوست
رهزنی بد ، دست بر دامان هر رهبر زدم

هر که را دیدم برای نفع شخصی می دوید
پشت پا جز فعله و دهقان به خشک و تر زدم

بر دل صنف توانگر زخمهای پی به پی
گر به نوک خامه گاهی با دم خنجر زدم

هر زمان اعلان کشتی کرد با من آسمان
زود بر جستم به میدان آستین را بر زدم

جستم از هر بند و کردم پاره هر زنجیر را
بیرق آزادی مطلق به بحر و بر زدم




باکو 1922
     
  
مرد

 
خر و تراکتور(1)



یکی از صاحبان ثروت و جاه
داشت بزمی به شهر کرمانشاه

سبزه و میوه ، روغن گندم
کره و مرغ بره و هیزم

بار کردند بهر مهمانان
کد خدا ها بدوش دهقانان

بارها را به دوش آوردند
تا به شهر و خواجه بسپردند

خواجه با خادم قبیله خود
جایشان داد در طویله خود

بین دهقانیان زار و حقیر
بود مردی برهنه پا و فقیر

مینمود او بر هر طرف نظری
چشمش افتاد ناگهان به خری

مرد دهقان به محض دیدن خر
رفت و محکم گرفت گردن خر

داد میزد که ای خدا ، خر من!
خر خوب بجان برابر من !

خر او نیز عر و عر می کرد
درد او را زیاده تر می کرد

مردم کوچه ها و مهمانها
جمع گشتند گرد دهقانها

شکوه می کرد بینوا که بزور
خر من را گرفت یک مامور

ما ز هجران او غمین شده ایم
زار و بیمار و بی معین شده ایم

تا کنون وصف او ترانه ماست
جل و پالان او به خانه ماست

غاصب خر دوید خشم کنان
بانگ بر زد به بینوا دهقان

که تو گردن کشی و دزد و شریر
دشمن خادمان شاه و وزیر!

گفته هایت فریب و بهتانست
کذب و بتهان صفات دهقانست

رو بیاور به شهر پالان را
تا که ثابت کنیم بتهان را

بگذار این جماعت دیندار
در همین جا شوند شاهد کار

پشت این خر اگر پالان را
بپذیرد بخود ببر آنرا!

مردم مظلوم تا به ده بدوید
جل و پالان به دوش خود بکشید

پیش خر شد ، نمود تیمارش
کرد پالان ، گرفت افسارش

مرد مامور بعد از آن با زور
کرد بیچاره را از آن خر دور

گفت:خر از منست و جل ز خر است
این مجازات خر فتنه گر است!

پس بفرمود تا ملازم چند
مرد بدبخت را گرفته زدند

هرچه او گریه کرد و جامه درید
کس بفریاد بینوا نرسید.
     
  
مرد

 

خر و تراکتور(2)



روزی از روزها ز تاجیکان
شد به شهر لنین کسی مهمان

آدمی خوب و مهربان و حلیم
نام او بد جلیل زاده سلیم

پیش از این سالها گدا بود او
مرد مظلوم و بینوا بود او

در همه عمر خود ستم دیده
ده آباد نیز کم دیده

سفر اکنون نموده شاد او را
کرده حیران لینگراد او را

با رفیقان دیگر آن دهقان
رفت روزی به پیش کارگران

کارگرها همه رفیقانه
پیششان ساده و صمیمانه

سفر گسترده آب و نان دادند
همه کارخانه را نشان دادند

ناگهان دیده مسافر ما
به تراکتور فتاد در آنجا

شاد شد خنده کرد پیش دوید
دست بر چرخ و رول آن مالید

گفت:این آشنا و یار منست
مرکب خوب راهوار منست

میزبانان بطور هزل و ادب
باز گفتند: اگر که این مرکب

میشناسد تو را بگو بدود
از لجامش بکش تا ره برود!

مرد دهقان چو این سخن بشنید
چون سپندی ز جاش خویش پرید

به تراکتور سوار شد به شکوه
چون عقابی نشسته بر سر کوه

چنگ بر آن زد و فشارش داد
کوه در زیر او براه افتاد

کارگرها تمام شاد شدند
همه مشغول زنده باد شدند

این هیاهو سلیم جان چو شنفت
خنده ای کرد با رفیقان گفت:

که از این پیش بنده بودم من
بار بایان برنده بون من

غیر زاری نمی توانستم
خر سواری نمی توانستم

فقط اندر زمان شورائی
من شدم صاحب توانایی

مالک علم و اقتدار شدم
اسبی اینگونه را سوار شدم

عاجر و بیسواد نیستم من
عضو کلخوز تراکتوریستم من

کارگرها شدند از این خرسند
مشورت کرده در دقیقه چند

رای دادند و رای پرسیدند
کوه را بر عقاب بخشیدند

رود اکنون سلیم از بالتیک
با تراکتور به کلخوز تاجیک




مسکو 1935
     
  
مرد

 
دلبر



من خوانم و دل رقصد
بزم من و دلرا بین

گور از پی غم کندیدم
عزم من دلرا بین!

در رهگذر جانان
ما منتظر فرمان

سر در کف و جان بر لب
نظم من دلرا بین!

من افتم و دل خیزد
دل غلطد و من جنبم

با عشق قوی پنجه
رزم من و دلرا بین!

هر کس که ز وی بوئی
از عشق نمی آمد

ما دیده از او بستیم
حزم من و دلرا بین

دل یار و مرا دارد
من – یک دل و یک دلبر

در ملک وفا داری
رسم من دلرا بین!


کیسلاودسک 1937
     
  
مرد

 
قفس



ترسم آزاد نسازد ز قفس، صیادم
آنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفت
گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه صیاد زنم
گر از این بند اسارت نکند آزادم

سوز شیرین وشکر خنده دلداری نیست
ورنه من در هنر استاد تر از فرهادم

ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشق
کرد اقرار به استادی من استادم

گرچه باشد غم عالم به دلم لاهوتی
هیچ کس در غم من نیست، از آن دلشادم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
شعر و ادبیات

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA