انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین »

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی


مرد

 
عکس روی یار در جام دام افتاده است
یا به دریا صورت ماه تمام افتاده است؟

عاقبت برخیزد از جا هر کجا افتاده ایست
جز دلم کاندر خم زلفش مدام افتاده است

داغ هجران گل و بیرحمی صیاد را
داند آن مرغی که همچون من به دام افتاده است

زاهدا ما را ز رسوایی مترسان بیش از این
طشت ما از اول دنیا ز بام افتاده است

از علایق دم مزن در پیش لاهوتی که او
از خیال ننگ و از سودای نام افتاده است



اسلامبول 1919
     
  
مرد

 
بت نازنینم مه مهربانم
چرا قهری از من بلایت به جانم

عزیزم چه کردم که رنجیدی از من؟
بگو تا گناه خودم را بدانم

ز من عمر خواهی بگو تا ببخشم
به من ز هر بخشی بده تا ستانم

فلک مات بود از توانایی من
که اکنون چنین پیش تو ناتوانم

ز درس محبت به جز نام جانان
به چیزی نگردد زبان در دهانم

من آخر از این شهر باید گریزم
که مردم به تنگ آمدند از فغانم

چه دستان کنم تا روم جای دیگر
که این مملکت پر شد از داستانم




مسکو 1925
     
  
مرد

 
دلم بسیار می خواهد ببینم دلبر خود را
ببینم دلبر خود را به او بخشم سر خود را

هزاران فرسخ از من ظاهرا دور است و من هرشب
بیادش تا سحر خوشبو نمایم بستر خود را

در این آتش که خود افروختم از عشق گرد خود
دهم آخر به باد نیستی خاکستر خود را

از این ترسم که دیگر روی گلشن را نبینم من
در این کنج قفس چون ریختم بال و پر خود را

درون مکتب گیتی به غیر از عشق و آزادی
ز هر علمی و هر بحثی بشستم دفتر خود را

متر س از جان اگر این را پسندد یار،لاهوتی
بکش بر سر،و گر زهر است،تا ته ساغر خود را




اسلامبول 1921
     
  
مرد

 
بیرون بیا ز پرده،بدر این حجاب حسن
بگذار تا که جلوه کند آفتاب حسن

زنجیر و بند مسلک جمهور عشق نیست
کوتاه کرد زلف تو خوش انقلاب حسن

گیسوی تاب داده چه حاجت که روی تو
دل را بسوی خویش کشد بی طناب حسن

در هیچ کشوری به دبستان عشق نیست
بی نام تو صحیفه ای اندر کتاب حسن

بردار پرده باز کن آن روی ساده را
تا بنگرند اهل جهان آب و تاب حسن

در کنفرانس دلشدگان صدر نام هاست
نام بزرگوار تو در انتخاب حسن

از انقلاب پست شود هر توانگری
الا مقام عشق و بغیر از جناب حسن

منطق هزار مسئله حل می کند ولی
کو آنچنان دهان که بگوید جواب حسن؟

جمهور حسن عالمی آباد کرد و ماند
لاهوتی فلک زده تنها خراب حسن



مسکو1925
     
  
مرد

 
تاجیکستان شد منور تا تو گشتی بی نقاب
عالمی روشن شود چون مه برآید از سحاب

آفرین بر قوه ای کز پرده آزادت نمود
حیف بود این حسن عالمگیر ماند در حجاب

از برای مست کردن یک نگاهت بس بود
عاشق روی تو را حاجب نباشد با شراب

روی نیکوی تو را کوتاهی موعیب نیست
حسن تو دل را بسوی خود کشاند بی طناب

قدرت سرپنجه اکتبر را بنگر که چون
چادر از رویت گرفت و داد بر دستت کتاب

بنده دیروزه اکنون حکمرانی می کند
هیچ را هر چیز کردی زنده باش ای انقلاب




شهر دوشنبه 1925
     
  
مرد

 
آسمان


این آسمان نورد بسوی تو می پرد
ما را در این هوا به هوای تو می برد

در مرتع کبود فلک این هوا نورد
مانند آهویی است که آزاده می چرد

ابر سطبر را متلاشی کند چنان
گرگی که از میانه یک گله بگذرد

در هم درد ز گردش پروانه اش هوا
آنسان که دل ز گردش چشم تو می درد

در بین عرش و فرش چنین ملک مستقل
کمتر دلاوری به تصرف در آورد

جز یاد دوست در سر ما اندرین فضا
فکر دگر مجال ندارد که بگذرد

خود را به این پرنده سپردم کزین دیار
بیرون برد مرا به دیار تو بسپرد

یاد دهان تنگ تو در این دل هوا
زین بیشتر بگو دل ما را نیفشرد

مهر بتی به جان بخریدی که هیچ وقت
لاهوتیا ترا به پشیزی نمی خرد



شهر دوشنبه 1926
     
  
مرد

 
خونابه این سینه ام ای یار خجندی
دل بوده تو آن را به چنین روز فکندی

خوبی تو ئلی حیف که عشاق فروشی
جانانه ای افسوس که بیگانه پسندی

مهر از تو اگر می طلبم منکر مهری
پندت به وفا گر بدهم دشمن پندی

هر ره که از آن سوی تو آیم تو بگیری
هر در که از آن روی تو بینم تو ببندی

گویم ز چه ما را بفروشی تو برنجی
گریم که چرا رحم نداری،تو بخندی

هر تخم وفا کاشتم از مهر تو در دل
آنرا به جفا عاقبت از ریشه بکندی

القصه میان همه خوبان زمانه
بی مهر تری از همه ای یار خجندی!


تاشکند 1926
     
  
مرد

 
زندگی



زندگی آخر سرآید بندگی در کار نیست
بندگی گر شرط باشد زندگی در کار نیست

گر فشار دشمنان آبت کند مسکین مشو
مرد باش ای خسته دل شرمندگی در کار نیست

با حقارت گر ببارد بر سرت باران در
آسمان را گو:برو بارندگی در کار نیست

گر که با وابستگی دارای این دنیا شوی
دورش افکن این چنین دارندگی در کار نیست.

گر به شرط پای بوسی سر بماند در تنت
جان ده و رد کن که سر افکندگی در کار نیست

زندگی آزادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن بندگی در کار نیست


مسکو 1930
     
  
مرد

 
سلام مسافر



سلامی صمیمی،ثنای موثر
ز جسم مهاجر به جان مجاور

به ضد طبیعت که پیوسته پیکر
به جا ماند و روح گردد مهاجر

تو آن روح هستی که ماندی به خانه
من آن جسم هستم که گشتم مسافر

خیال دگر کس بگو در سر من
نیاید که این ملک دارد مباشر

تویی در وجودم چو در گفته معنی
تویی در سرشتم چو باطن به ظاهر

نشاید مرا بی تو گفتن که دایم
بود یاد تو با دل من معاشر

منم_تو،تویی_من،تویی_من، منم_تو
چه آنجا،چه اینجا،چه غایب،چه حاضر



خجند 1933
     
  
مرد

 
عالم



ای کاشکی به عالم تا چشم کار می کرد
دل بود و آدم آن را قربان یار می کرد

ز این خوبتر چه میشد گر هر نفس به جانان
یک جان تازه میشد عاشق نثار می کرد

دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشم
بر شیر اگر که می برد بی شک فرار می کرد

جان را به زلف جانان از دست من بدر برد
دلبر اگر نمیشد این دل چه کار می کرد؟

گر مرغ دل ز جانان دزدید می چه بودی
تا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد

شورای دولت عشق فاتح اگر نمیشد
جمهوری دلم را غم تار و مار می کرد

دلبر اگر دلم را می خواند بنده هر چند
آزادی است دینم دل افتخار می کرد




مسکو_آرال 1935
     
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین » 
شعر و ادبیات

زندگینامه و اشعار ابوالقاسم لاهوتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA