انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

هجویات و هزلیات شاعران ایرانی +۱۸


مرد

 
23.حکایت: رند و عالم
شخصی نزد دانشمندی رفت.گفت چون در نماز می ایستم کیرم برمی خیزد.تدبیر چه باشد؟
گفت از مرگ مادر و پدر یاد کن گفت فایده نمی دهد.گفت از نفس باز پسین و هول قیامت بر اندیش.
گفت سود نمی کند.چندان که از این نوع می گفت هیچ در نمی گرفت.دانشمند ملول شد.
گفت ای مردک بیا و در کون من کن.گفت من نیز به خدمت مولانا از بهر آن آمده ام تا هرچه فرماید چنان کنم!!!


24.حکایت:چقدر شبیه بعضی هان!
مردی را گفتند پسرت به تو نمی ماند. گفت اگر همسایه ها ما را فرو گذارند فرزندامان به خودمان شبیه خواهند بود.

25.مردی کودکی را دید که میگریست و هر چند مادرش او را نوازش میکرد خاموش نمی شد.
گفت:خاموش شو وگرنه مادرت را به کار گیرم.مادر گفت این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نمیکند.


26.معاویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد. مردی دعوای کرد که او را بر سرخشم آورد نزدش شد وگفت خواهم مادرت را به زنی به من دهی از آنکه او را کونی بزرگ است.
معاویه گفت:پدرم را نیز سبب محبت به او همین بود
     
  
مرد

 
۲۷.پیر زالی با شوی می گفت شرم نداری که با دیگران زنا میکنی وحال آنکه ترا در خانه چون من زنی حلال و طیب باشد.شوی گفت:حلال آری اما طیب نه!!

۲۸.کنیزی را گفتند آیا تو با کره ای گفت خدا از تقصیرم در گذرد بودم!

۲۹.زن مزبد حامله بود.روزی به شوی نگریست و گفت:وای بر من اگر فرزندم به توماند.
مزبد گفت:وای بر تو اگر به من نماند.


۳۰.مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید مادر را بخواند و گفت:در خمره دزدی نهان است . مادر فراز آمد و در خم نگریست و گفت آری جنده ای نیز همراه دارد.
     
  
مرد

 
۳۱.مردی به زنی گفت خواهم ترا بچشم تا در یابم تو شیرین تری یا زن من گفت این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد.

۳۲..مردی را علت قولنج افتاد تمام سب از خدای درخواست،که بادی از وی جدا شد.چون سحر رسید نا امید گشت و دست از زندگی شسته تشهد میکرد و میگفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای،یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد.

۳۳.زنی شب زفاف تیزی بداد و شرمگین شد و بگریست شوی گفت گریه مکن که تیز عروس نشانه افزون نعمتی باشد گفت اگر چنین است تا تیزی دیگر رها کنم
شوی گفت:نی خاتون که انبار را بیش از این در نگنجد.
     
  
مرد

 
۳۴.ده ساله دختر بادام پوست کنده ایست به دیده بینندگان و پانزده ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکری است لطیف و فربه و لغزان و سی ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را بباید کشتن با کارد بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان.

۳۵.ده ساله دختر بادام پوست کنده ایست به دیده بینندگان و پانزده ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکری است لطیف و فربه و لغزان و سی ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را بباید کشتن با کارد بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان.

۳۶.مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خوشبوی سازم
بقال گفت:مگر گوی خورده باشی که خوخوشبوی سازی.اهی با پیازش


۳۷.مردی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان بادی از او بجست پس روی به کون خود کرده و گفت:آیا تو می گویی یا من بگوییم.
     
  
مرد

 
۳۸.پدر به حجی دو ماهی بزرگ بداد که بفروشد او در کوچه ها میگردانید. بر در خانه ای رسید زنی خوب صورت او را دید و گفت که یک ماهی به من بده تا ترا کوس بدهم حجی ماهی بداد و کوس بستد خوشش آمد ماهی دیگر بداد و کوس دیگر بکرد پس بر در خانه نشست گفت قدری آب می خواهم آن زن کوزه بدو داد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست ناگاه شوهر زن را از دور بدید، در گریه افتاد مرد پرسید چرا گریه میکنی گفت تشنه بودم از این خانه آب خواستم کوزه از دستم بیفتاد و بشکست،دو ماهی داشتم خاتون به گرو کوزه بر داشته است و من از ترس پدر به خانه نمیارم رفت.مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قدر دارد.ماهی ها بگرفت و به حجی داد تا به سلامت روان شد

۳۹.مولانا قطب الدین به راهی میگذشت شیخ سعدی را دید که شاشه کرده و کیر به دیوار میمالد تا استبراء کند گفت ای شیخ چرا دیوار مردم سوراخ میکنی گفت ایمن باش که بدان سختی نیست که تو دیده ای.

۴۰.شخصی در دهلیز خانه زن خود را می گایید و زن سیلی نرم در گردن شوهر میزد درویش سوال کرد. زن گفت خیرت باد.درویش گفت شما در این خانه چیزی میخورید زن گفت من کیر میخورم و شوهر سیلی،گفت من رفتم این نعمت به این خاندان ارزانی باد.
     
  
مرد

 
۴۱.شخصی زن را در زمستان می گایید ناگاه کیر از کوس بیرون کشید.زنک گفت چه میکنی گفت می خواهم ببینم تا اندر کوس تو سرد یا بیرون.

۴۲.طبیبی رگ خاتون بگشاد خاتون هرچه می پرسید.طبیب می گفت از پیری خون است. چون نیشتر بدو رسید بادی از وی جدا شد. خاتون گفت ای استاد این نیز از پیری خون باشد.گفت نه خاتون از فراخی کون باشد.

۴۳.ترسا بچه ای صاحب جمال،مسلمان شد. محتسب فرمود که او را ختنه کردند. چون شب در آمد او را کردن بامداد پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چون یافتی،گفت قومی عجیب اند هرکس به دین ایشان درآید روز کیر می برند و شب کونش می درند.
     
  
مرد

 
۴۴.شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است،خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است.تدبیر چی باشد.
گفت:تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بردارد و بر کوس زن طبیب نهد.

۴۵.شخصی در حمتم رفت ختائیی را دید سر در حوض کرده و سر وتن و اندامی به غایت خوش و فربه و سفید داشت.مردک غلامباره بود در آغوشش کرد خواست که بر کونش نهد و مشغول شود.ختائی سر از حوض بالا آورد شکلی در غایت زشتی داشت.مردک برنجید گفت:آه کاشکی سرش نبود.

۴۶..مردی زن خود را می گایید.زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند.مرد ناگاه در کون انداخت گفت چه میکنی.زن گفت تیر را چون پر بکنی کج رود.

۴۷.زنی چشمانی بغایت خوش و خوب داشت روز از شوهر شکایت به قاضی برد قاضی روسپی باره بود.از چشمهای او خوشش آمد. طمع در او بست و طرف او بگرفت.شوهر دریافت،چادر از سرش در کشید.قاضی رویش بدید سخت متنفر شد گفت بر خیز ای زنک چشم مظلومان داری و روی ظالمان.


۴۸.عبدالحی زراد رنجور بود.دوستی به عیادت او رفت گفت حالت چیست؟ گفت امروز اسهالی خورده ام.گفت پیداست که بوی گندش از دهانت میاید.

۴۹.خاتونی در شیراز در راهی می رفت. خواجه زاده ای امرد بر او بگذشت که آب دهان بر پاشنه می مالید.تا کفش از پایش نیفتد.خاتون گفت :خواجه زاده آن آب دهانت را پاره ای بالاتر بمال و کفشی نو بخر.

۵۰.مولانا شرف الدین خطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری پشتون روزی با یکدیگر لفظ سیکون نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است مولانا گفت:سیه از آن پشتون بهتر است و کون از آن ترک.

۵۱.حاکم نیشابور شمس الدین طبیب را گفت:من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد.گفت هضم کرده بخور.


۵۲.مولانا شراف الدین را در آخر عمر قولنجی عارض شد اطبا خون گرفتند فرمودند مفی نیامد
شراب دادند فایده نداد.حقه کردند در نزاع افتاد.یکی پرسید که حال چیست گفت:حال آنکه من بعد از هشتاد و پنج سال مست و کون دریده به حضرت رب خواهم رفت.


۵۳.شخصی زنی بخواست شب اول خلوت کردند.شوهر به حاجتی بیرون رفت چون باز آمد عروس را دید،که با سوزن گوش خود را سوراخ میکند. خواست با او جمع شود.زن نمیداد.مرد گفت:خاتون این سوراخ که در خانه پدرت بایست کرد اینجا میکنی.و آنچه اینجا می باید کرد در خانه پدر کرده ای.

۵۴.زن ترکمنی در آب نشسته بود خرچنگ کونش را محکم گرفت.فریاد بر آورد،شوهرش شنیده بود که چون باد بر خرچنگ دمند آنچه گرفته باشد رها کند.سر پیش کرد و پف بر کون او دمید.خرچنگ لب او را نیز در منقار گرفت،او همچنان باد می دمید.ناگاه بادی از کون زن جدا شد.مردک دماغ بسوخت گفت:هی هی تو پف مکن پف تو گندیده است.
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
مرد

 
۵۵.زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی گفت:تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی.


۵۶.شخصی زنبور بر کیر زد سخت بزرگ شد.در خانه رفت با زن خود گفت این کیر در بازار می فروشند مقرر کرده ام که کیر خود را بدهم و صد دینار سر.و این کیر بستانم.اگر نیک است تا بخریم.زن را سخت خوش آمد،جامه ها و زیورآلات هرچه داشت یکجا به صد دینار فروخت و به شوهر داد،که این کیر را از دست مده.شوهر برفت و باز آمد،که خریدم یک دو روز بکار میداشتند.که ناگاه آماسش فرو نشست و با قرار اصل آمد.
شوهر پریشان از در درآمد و گفت ای زن خدا بلایی سخت از ما بگردانید.آن کیر از ترکی بوده،دزدیده بودند.مرا بگرفتند و به دیوان بردند و به هزار زحمت صد دینار دادم و همچنان کیر کهنه خود را باز ستدم و از آن شنقصه خلاص یافتم. زن گفت من خود روز اول می دانستم که آن کیر دزدی باشد و گرنه بدان ارزانی نفروختندی.


۵۷.مردی به جنگ شیر می رفت نعره میزد و بادی رها می کرد.گفتند نعره چرا میزنی.گفت:تا شیر بترسد.گفتند پس باد چرا رها میکنی گفت:من نیز میترسم.


۵۸.مخنثی در راه مست افتاده بود.کسی او را کرد و انگشتری زرین داشت برد.چون بیدار شد.در کون خود خیس دید،گفت:بی ما عیش ها کرده ای.چون حال انگشتر معلوم کرد گفت:بخشش نیز فرموده ای.


۵۹خراسانی را مست با پسرکی بگرفتند.پیش ضیا الملک بردن ملک از خراسانی پرسید.که هی چرا چنین کردی.گفت:خانه خالی دیدم.ترک پسری چون آفتاب خاوری مست افتاده و خفته.راست بگو تو بودی نمی کردی.


۶۰. مردی در حمام رفت ترک پسری یک چشم در آنجا بود مرد یک چشم برهم نهاد به پسر گفت:مرا گفته اند که اگر کسی در کون تو کند.حالا برخیز و مرا بگا،که خدا تعالی چشم من بینا کند. ترک پسر باور کرد و برخاست مرد را گایید.مرد چشم باز کرد و گفت الحمدالله که بینا شدم.پس پسر آن را بدید گفت:من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن. مرد،ترک پسر را از سر ارادت تمام در کار کشید.چون کیر در کون او انداخت.پسر گفت ای مرد کیر را بیرون بیاور و دور شو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد.


۶۱.مولانا قطب الدین در حجره مدرسه یکی را می گایید. ناگاه شخصی دست بر در حجره نهاد در باز شد.مولانا گفت چه می خواهی.گفت: هیچ جایی میخواستم که دو رکعت نماز بگذارم،که اینجا جایی است.مولانا گفت:کوری نمی بینی که ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم.


۶۲.پادشاهی را سه زن بود.پارسی،تازی و قبطی.شبی در نزد پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است؟زن گفت هنگام سحر است.گفت از کجا می گویی؟گفت از بهر آنکه بوی گل ریحان برخاسته و مرغان به ترنم درآمدند.شبی دیگر نزد زن تازی بود از وی همین سوال کرد.او جواب گفت:هنگام سحر است،از بهر آنکه مهره های گردن بندم سینه ام را سرد میسازد.شبی دیگر نزد قبطی بود از وی پرسید. قبطی در جواب گفت:که هنگام سحر است از بهر آنکه مرا ریدن گرفته است.


۶۳.زنی در مجلس وعظ به پهلوی معشوق خود افتاد.واعظ صفت پر جبرئیل میکرد.زن در میانه کار گوشه چادر را به زانوی معشوق افکند.دست بر کیر او بزد.چون کیر برخاسته دید.بی خود نعره ای بزد.واعظ را خوش آمد و گفت ای عاشقه صادقه پرجبرئیل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد. گفت من پر جبرئیل نمی دانم که بر دلم رسید یا بر جانم.نا گاه بوق اسرافیل به دستم رسید که این آه بی اختیار از من به درآمد.
     
  
مرد

 
مجادله ی عبید با ارباب تزویر در رباعی ها


۱.گفتم که رخت آینه ی لطف خداست
گفتا سخنت هست چو بالایم راست

گفتم که یکی موی بر این کونت نیست!
گفتا آری از نظر پاک شماست!




۲.کیرم که ز از روی کسی میاید
آش همه از جوی کسی میاید

زان ماهی شور را به جان دارد دوست
کز بوی خوشش بوی کسی میاید




۳.این کیر که از مناره شد بالاتر
وز کیر خطیب شهر شد خر گاتر

هرچند که من سست تر او محکم تر
هرچند که من پیرتر او برناتر!





۴.زر نیست که قصد کون نازی بکنیم
یاد باده که عیش دلنوازی بکنیم

چون مایه فسق نیست چیزی حاضر
برخیز که ناچار نمازی بکنیم



این آخری رو خودم خیلی دوس دارم.


۵.کون گفت:که داد حکما من دادم
کوس گفت:که آخر حکما من زادم

کیر از سر خشم گفت با خایه که هی
حاضر بندی که هر دو را من گادم!
؟
     
  

 
سوزنی سمرقندی

  • سوزنیِ سمرقندی (درگذشتهٔ ۱۱۷۹) شاعر ایرانی نیمه نخست سده ششم هجری است.دیوان شعرهای سوزنی امروزه در دست است.شهرت او بیشتر مرهون دیوان هزلیات اوست.
  • در مورد این شاعر بگم ایشون بزرگترین شاعر هزل سرای کشورمون هستن

این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
شعر و ادبیات

هجویات و هزلیات شاعران ایرانی +۱۸

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA