ارسالها: 14491
#991
Posted: 1 Sep 2013 16:24
سپیده دم تهران
شهر در بستر خود غلت می زند
خمیازه ای می کشد و
پلک
می گشاید
هنوز
خستگی ِ دیروزها
با توست
در نبض ملال سپیده دمی دیگر
که در پنجه های غوغا
رهایت می کند
مدار حصار گردبادهای شتاب
فراخی بی دریغ جنگل زخم
خطابه ی طویل راهی که بر گلویت چنبره می زند
گام ها و
کلافه ی قامت ها
آفتاب و
شعله ی بی رؤیا
گورستان و
سپیده ی بی فصل
شهر
در بستر خود
خمیازه ای می کشد و
غلت می زند
سپیده دمی دیگر بیدار شده است
با آفتاب
و پنجه های درهم باد و
دود
و خفقان جاری ِ هر روز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#992
Posted: 1 Sep 2013 16:25
هجوم
چه قدر کرکس ؟
به سوی هر گلی که دست می برم
کرکسی بر آن نشسته است
دور خورشید
هاله ای از کرکس است
به دور ماه
نیز
کرکس ها
شب و روز نمی شناسند
همه جا هستند
و بر لاشه ات پنجه می فشارند
نگاهی به اطراف
شهر ژولیده
آسمان ملول
پنجره های پژمرده
آی!
شکوفا شو
ای گل شریف تاریخی
عشق !
دریغ
ابری و نمی باری
بر این خشک زار پرافسوس
آیینه های پر غبار
خانه های هراس
فضای بی نسیم
آه !
ببار !
بر این دریغ بزرگ
- ایران و قلب من -
ای ماه بی عطر !
عشق !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#993
Posted: 1 Sep 2013 16:26
ادامه ی بی انتهای بن بست
رگبار استخوانی ِ تابستان
چنگال بی امان زمین
شب ورم کرده ی تنهایی
فصل بی پناه سیاره
شهر
در ازدحام عظیم تنفس خود
گام می زند
در بزرگ راه های جمجمه
در رگ های بی تکلم ما
و همه ی راه ها ادامه ی بی انتهای بن بست است
فریاد پر تضرع رگبار
دیگر
نور کثیف نئون ها را
در دهان چرب روزنامه و خاکستر
روشن نمی کند
هوا
هوای خمیدن
زمان ،
زمان پژمردن هزاران چشم
در اعماق کهکشان ِ چروکیده ی جوانی و عمر است
شهر
در تنفس خود مرده است
در قفس شبان شکفته ی دوران
در انهدام چهره ی مروارید و چک
شهر
در ازدحام ِ وسیغ مرده ی خود
مرده است
رگبار بی بهانه ی تابستان
دیگر
ترنم شسته ی دلتنگی ِ خیابان نیست
جیغ ترمز های حافظه
غژاغژ جراثقال ها
و رنج گسترده ی تفکر ساعت ها
در قلب ِ خاموش ِ شعله های سترک زمین است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#994
Posted: 1 Sep 2013 16:27
فرزانگی
همه ویرانگی برجاست
به هر جای جهان که بنگری گویا و یا خاموش
همه ویرانگی برجاست
" بر بساطی که بساطی نیست "
گفت نیما :
-" خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن "
" خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته است "
همه ویرانگی برجاست
همه فرزانگی
ای وای !
دلم دیوانه ای خرد و خراب و مست و مدهوش است
جنتونم عقل و
عقلم جز جنونی نیست
آری !
گفت نیما :
-" خانه ام ابری ست "
همه ویرانگی برجاست
دلم خالی ست
دلم یک جنگل خالی ست
-" آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی ؟ "
آی !
گفت نیما :
- " ابر بارانش گرفته ست "
دلم خالی ست
دلم یک جنگل مرموز بس خالی ست امشب بسکه دیوانه است
جنونم عقل و
عقلم جز جنونی نیست
عاشقم
ای وای !
- " بر بساطی که بساطی نیست "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#995
Posted: 1 Sep 2013 16:28
ترمینال های پاییز
ترمینال های بارانی پاییز
شهر های گمشده در بخار زمان
جنگل های روییده در کرانه ی ذهن
چهارراه های طاغی تنهایی
افق های ماسه یی جوانی
قلب مه گرفته ی دریای آینه و عشق
هیاهوی ناخجسته ی سال ها
با پیشانی بلند عصرهای ناآرام
نامی را به یاد می آرد
یادی را به نام می خواند
نیمکت های پریشان روزنامه
در پوست سرگردان بادها
و ترک های قهوه خانه های بی نشان خاک
لحظه
سالی است
سالی است
لحظه
از سال های بی پیشباز و بدرقه
و لحظه های بزرگ راه های پژمردن
با جنجال بزک کرده ی نئون ها
و پژواک عصبی جاده های بلند تبلیغات
لحظه !
هان... !
سالی که ذوب می شود
در ترمینال های بارانی پاییز
با فنجانی قهوه
در خطوط سردرگم بی سرانجامی و عمر
و پیشانی شکسته ی هر برگ
از تواسه ی کوره راه های مخروبه ی سفر
دلتنگ
می گذرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#996
Posted: 1 Sep 2013 16:28
با رقصان ترین عشق جهان
سحرگاه سنگ
یله در باد
و عطر خیابان های جنگلی مرثیه و
عشق
دخمه های دیرین خاک
تنفس جاری رودهای انسانی
در قرن بی توقف پولاد و کهکشان
عروج سیاره های ذهن به ماوراء
توفان های پنهان زمین
و سرشت سفینه های بی هنگام
با تشویش های فضایی
برخیز!
که بر می خیزد
رقصان ترین عشق جهان
هنگامی که تو می آیی
و پای در رودخانه های عمر می گذاری
در ارمغان ساحت چیزها
ایستاده ای !
در سحرگاه سنگ
دخمه های زمین
و عروج سیاره های انسانی را
از خیابان های پر فریاد ماشین
به رقصان ترین عشق جهان
می آری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#997
Posted: 1 Sep 2013 16:31
زمزمه
اتاقی به اندازه ی یک تنهایی
ارتباط ساده ی اشیا
میز ، کتابخانه ، تابلوها
و گل های مصنوعی در گلدان
آسمان و
موسیقی
گلی که در باغچه می روید
با زمزمه ی فصل ها
درهای بسته !
آزادی ؟ !
یادها و بادها
آشوب یاد
اما
این آهنگ قدیمی هم
حتی
آوار می شود
وقتی به دنبال چشمان تو
در شب
گم می شوم
در بادهای اساطیری
سایه ها
نامی بی پناه تر از عشق را
به خواب های ناگزیر جهان
می برند
بهار هم که بیاید
دیگر نخواهی آمد
هیچ بنفشه ای
نام چشمان تو را نمی داند
چه فریب است
این آهنگ قدیمی
در آشوب یادها و بادها
وقتی بهار هم
حتی
پناهی برای رویش اساطیری هیچ سایه ای
نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#998
Posted: 1 Sep 2013 16:32
در فقر ناگزیر واژه
جوانی ام
آن سوی میز
خاکستری است
و جوجه های هرگزش را
شعله ی پروازی نیست
مسیر های زلال پوسیده را
به وردی
بیدار
کرده بود
و راه هایی ناممکن تر از تنفس کهکشانی دل
در طغیان سرخ شرابی ملتهب
به سنگ هایی بی نام
تبدیل شده بود
چه پریشان بود
گیسوان تو
در خلوت آیینه ای از مهتاب های ناب
وقتی که عشق را
به حضوری بی کرانه
دریافته بودی
و فواصل درهم ریخته ی قرن ها
هر قله ای را
آوازی دیگر
داده بود
شکسته تر از آن نشسته ام
که واژه ای تصویرم کند
و جوانی ام
- در فقر ناگزیر کلمات -
آن سوی میز
پژواک پروازی را
به قله های بی جوجه ی هرگز می نشاند
آمدی و گذشت
مرغ افسانه دیری است
مرده است
و راز پریشانی ات را حتی بیدهای مجنون هم نمی دانند
مگر چه قدر فاصله بود ؟
که چراغ های مضطرب شهر
نوای گیتار ها را سنگ کرده اند
با هرگز
با زلال
با سنگ هایی بی نام
آمدی و گذشت
بی آن که دیگر واژه را تنفسی مانده باشد
تا در حضور دایم آیینه
تصویرم
کند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#999
Posted: 1 Sep 2013 16:32
دست بر پیشانی ایام
کوچه ها را فراموش کن
کوچه ها را فراموش کن
در دالان های پاییزی ِ " قصر "
که هنگامه ی عشق
در غبار خیابان
گم شد
و ستاره های جوانی
بر کهکشانی از پریشانی ریختند
تمام قامت ما
آهی و حسرتی است
به هیأت درخت خشکیده ی عمر
که در باغچه ی آوار سال ها
خمیده ایستاده است
کوچه ها و
دالان ها
عشق ها و
گردبادها ...
دیگر کدام در ؟
دیگر کدام راه ؟
بر پله های این رنگین کمان آشفته بنشین
دست بر پیشانی ِ ایام بگذار
که هر سلول نامت را
بر شقیقه ی تنهایی حک می کنند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,000
Posted: 1 Sep 2013 16:33
برگ ریزان زمان
زندان
مفهوم خاموش روح بود
در حافظه ی دیر سال رگبارها و
عشق
با تاولی که بر پیشانی ِ هر سلول
می نشست
در عصر های بی رمق برج ها و
باروها
گردبادهای نخبه ی ویرانی
از لهیب دشت های پریشانی
می آمد
و پندار پر سراب نگاه و آینه را
تا دورهای برگ ریزان زمان می برد
زندان
در دالان های پوسیده ی عمر
و آوار ِ مراثی ِ تارخ و
پنجره ها
تلواسه ی پاییز روح بود
با شوریدگی های بی مرز جهان
و سکوت تاول دل ها
که در مدار سرگیجه ی سیم های خاردار
مدفون است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟