ارسالها: 14491
#1,021
Posted: 3 Sep 2013 20:25
مشت در جیب
در چاهسار مغرب
گفتند :
در چاهسار مشرق
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ ِ کهنه ی سر چاهی
تا
در تیغ آفتاب
هر بامداد
آب طلا ، به کاکل گلدسته ها دهد
گفتند : شرق اینک
فرعون مومیایی است
در محبس مثلث اهرام .
یا
تندیس بی مهارت سنگ شکسته ای
در تخت سوخته ی جمشید
یا
شاهزاده بودا
- آن پیکر جلیل خموشی
در کوهسار جنگلی پیامبر
گفتند :
القاءِ نطفه در رحم شک زال شرق
بی انتظار شاخه ی شمشادی است
موسی ،
عیسی ،
یا محمد دیگر
دیگر
در شوره زار شرق نمی رویند
گفتند : شرق دیگر
مرده است ،
بی پرسشی
جوابی
حَشری
نشری
قیامتی
اینک
غرب است
بر مرده ریگ چار گوشه ی عالم
قیّم،
وصی و
ناظر
بر بحر و بر شراع کشیده
باد موافق را در بادبان فشرده
با پای لخت تجربه رفتیم
در جستجوی گنج
از راه بی نشانه ی ابریشم
تا بستر معطر مغرب
- آن روسپی گند ِ بزک کرده -
اما
دریافتیم
در غرب هم خبری نیست
انگار آسمان ، همه جا آبی است
در چاهسار مغرب هم
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ ِ کهنه ی سر چاهی ...
اینک
تنها منم ،
تویی
- نه کس دیگر -
و نیست خون ما
رنگین تر از همه ی خون ها
یا
بیرنگ تر
باید گذر کنیم از عقبه ی کوه
از سد سخت یاجوج و ماجوج
تا زیر آستانه ی آرامش
راهی است
شب ، ژرف و بی ستاره نشسته است
دست مرا بگیر ،
وگرنه
ما یکدیگر را
گم می کنیم در راه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,022
Posted: 3 Sep 2013 20:27
تغافل
قفسی
در قفسی
در قفسی است
تا تو از کاسه فرسوده ترین باورها
چینه می چینی
و پری زرد
- پرخورا -
در آینه می بینی
و به عشقش می خوانی
که نیاز آوازی
- که تو پنداری همه جا خیر است -
در تو می جوشد
و نمی بینی
روزن ساچمه را در جگر کاکلی صحرایی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,023
Posted: 3 Sep 2013 20:27
ناسزا
رعشه در چشمه نمی افتاد
اگر از فتنه ی دستی
سنگی
در دل ِ آرامش
آشوب نمی انگیخت
ناسزا را که سزاست ؟
دست می گوید :
- " سنگ "
سنگ می گوید :
-"دست"
و تو می دانی
ناسزا را که سزاست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,024
Posted: 3 Sep 2013 20:28
که نپرس
تو بهار بود که نشون کرده بودیم
لب رودخونه
درخت گیلاس
چه هوایی ، چه صفایی ، که نپرس
نه پرنده پر می زد
نه تنابنده از اونجا گذرش می افتاد
دنج ِ دنج
در و دربند ، قرق
روزای جمعه کجا ؟
- اونجا
چایی و دود و دوایی ، که نپرس
حالا هیهات که نیست
لب رودخونه ،
درخت گیلاس
تو بهار
همه ی رودخونه رو
با درخت گیلاس
"پارک وی" تاخت زده
با دو رودخونه ی قیر
چه بلایی ، چه بلایی ، که نپرس.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,025
Posted: 3 Sep 2013 20:28
نازنین قصه
ما
- مردان روزگار -
گفتیم :
" از هفت دریا
از هفت صحرا
باید گذر کنیم
تا نازنین ِ قصه ی مادربزرگ را
از قلعه ی طلسم رها سازیم
آنگاه
تا هفت شب
و هفت روز
شهر بهار را آذین بندیم "
گفتی :
" همت بلند دار ! ... "
همت را
تا آسمان رساندیم
رفتیم
رفتیم
از هفت دریا
- خون -
از هفت صحرا
- آتش -
اما هنوز
آن نازنین اسیر قلعه ی جادوست !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,026
Posted: 3 Sep 2013 20:30
حلول
تو شدی قطره ی بارون
رفتی
توی کاسه ی گل زرد
سهره امود تو رو نوشید و
پرید
بعد از اون هر جا خوند
من صدای تو رو می شنیدم از اون
که می گفتی با باد :
" من شدم قطره بارون ، رفتم
توی کاسه گل زرد
سهره اومد منو نوشید و
پرید ... "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,027
Posted: 3 Sep 2013 20:32
... و تتمه
امتداد
کوه ،
پشت کوه ،
پله ،
پله ،
پله ی آخر به دوش پله ی آغاز
قله ی این ،
کوهپایه ی ناگزیر ِ آن
هی !
نپنداری که قعر ِ قعر را یک روز خواهی دید .
خوب خواهی دید ،
که غروبی نیست .
همچنان که هر تولد ،
نطفه اش مرگی است.
هر غروبی هم ،
طلوع دیگری است .
خون گوارا
به بالا ،
ابر
بالاتر
ستاره ،
باز بالاتر ،
کبود ِ خرقه ی خالی است.
نشان پیر بی پیری ،
که نامش بود
- و نامش بود روزی اول دفتر -
در این پهنای بی در نیست .
که را می جویی ؟
- ای زین بسته بر شبدیز اندیشه -
گذشته از سواد ابر ،
بالاتر
ز سر حد ستاره ،
باز بالاتر .
نشان بی نشان ،
در خاک باید یافت .
که اینک از شیار خاک
- از خون ِ گوارا -
چشمه های وحی می جوشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,028
Posted: 3 Sep 2013 20:32
آدمک
مرا شکسته گیر .
دریچه ی مرا به روی شهر آهن و غبار و دود
بسته گیر
بهار اگر چه مومیایی است
مرا شکسته ی شکسته گیر .
*
زلال رکه ها که آینه است :
برای آسمان و آفتاب
برای بید
برای بادبادک رها به دست باد
نمی پذیرد آشنای درد را
و مرد را
که همچو مور خسته ، باز در تلاش دانه است.
*
مرا ندیده گیر.
مرا ندیده ی ندیده گیر .
ز بس که راه ِ رفته
رفته ام ،
ز بس که حرف ِ گفته ،
گفته ام ،
دگر به هیچ راه و
هیچ حرف
نشان ِ باورم نمانده است.
دگر چون آدمک ،
نیاز من به عقل کار ساز نیست .
اتاق های بسته ،
تنگ کرده است ،
به چشم من ،
زمین و
آسمان باز را
چه سال ها که آمد و
گذشت
بهار ها ،
بهار ها ،
بهارها ...
که این اسیر وجه بامداد
- چو کرم کور -
خبر نگشت .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,029
Posted: 3 Sep 2013 20:33
عطسه بهبود
روح ،
بیمار است
تن
- خدا را شکر -
تندرست ِ تندرست !
*
ای همه راضی به تن ،
پروار بودن !
مغرب غربت،
پدیدار است .
آدمی - با مایه ی اندیشه ی سالم -
با غبار سایه ها قهر است
شب ،
دلش را تنگ خواهد کرد
- آن سان کز هجوم بغض خواهد مرد -
و تو بی اندیشه ی خویشان و
- حتی خویش -
می گویی :
- " تن
- خدا را شکر -
تندرست ِ تندرست است . "
*
ای علیل روح !
تن رها کن در تب جوشنده ی میدان
یا
حتی
در مصاف جوخه ی بیرحم آتش
تا برآید عطسه ی بهبود ِ جاویدان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,030
Posted: 3 Sep 2013 20:34
در خانه من
دیری است که
- بیهوده -
چو مرغان خموشم
از یاد فراموشم و
با خلق نجوشم .
در نم نم باران بهاران ،
نگریزم .
یک جام ننوشیدم و ،
یک جام ننوشم.
شب خفتم و
با مرغ شب ،
آواز نکردم .
با همنفسی
عقده ی دل ،
باز نکردم .
یاران کهن را
به ره خویش سپردم.
از دام رها بودم و ،
پرواز نکردم .
*
در گوشه ای افتادم و
رخساره نهفتم.
چون لاله ی کوهی ،
به نهانگاه
شکفتم.
از خویش - دو صد - طعنه ی جانسوز شنفتم .
رنجیدم و ،
اما ،
سخن ِ سرد نگفتم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟