ارسالها: 14491
#1,051
Posted: 3 Sep 2013 21:05
و نبض این رگ نی وار
مریز باله به ره ای واال
عبور
از تو گذر می کند
و خط خاک
که با من برابر افتاده است
و نبض این رگ نی وار
مسافتی ست
سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد
دو قطره
صورت شب
جهد من اگر جاری ست
سفال
می ترکم هر بار
سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد
صدای آخرم
حلقوم دره می شکند
و امتداد تو بی همراه ست
سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,052
Posted: 3 Sep 2013 21:06
گلیم اگر که پاره اگر بر آب
مرید خاطره ام کولک
هنوز هم سر سختی تویی
لطافتی که دست نمی شوید
برابرم با خاک
نمی کند سفرم را روانه لالایی
دوباره کودکی ام را
زن نمی پوشد
مگر در آ'نه نان نیست
نمی کند سفرم را روانه لالایی
گلیم اگر که پاره اگر بر آب
کجا تکانمت ای دیدار ؟
نمی کند سفرم را روانه لالایی
که باز کودکی ام
کنار مزرعه پرهای باد می چیند
که باز پیری ام آن جا
نمی کند سفرم را روانه لالایی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,053
Posted: 3 Sep 2013 21:07
غروب موجز گل ها
هوای پشت سرم تنهاست
غراب
شکل تازه ی باران
و کوچه در پرواز
بدان که مرگ
حامی چشمان دیگری ست
که سمت سرنوشت جهان را
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
چراغ دیگرم آن گاه
کبوتری که گلوی سپیده می چیند
ترنج ایستاده بر آتش تویی
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
میان عطر و افق
باز اگر سحر خالی ست
حواس سیبم اگر کوتاه
و سنگ و سال به هم می زنم
غروب موجز گل ها جوانه بستم باز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,054
Posted: 3 Sep 2013 21:08
تاوان آتشی که تاب می دهد انسان
جبین فراز کبکبه یا ویران
سرگرم آن شقایق دورم
این چشمه
از شنای که می روید عطر و آب
تاوان آتشی که تاب می دهد انسان
مهلت نمی دهند
گاهی که نوبهار
از کاسه ی گدای گذر نیز
پرهیز می کند
تاوان آتشی که تاب می دهد انسان
پاییز
نام دیگر دنیاست
دریاچه ی مهاجرت قو
پروا که می کند نشانه ی پرواز
تاوان آتشی که تاب می دهد انسان
کنون
چنان زلال می وزد از دریا
کز چاربند حواصیل
بال پریدن از تو بلند است
تاوان آتشی که تاب می دهد انسان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,055
Posted: 3 Sep 2013 21:09
با دامنی پر از پریده ی خاکستر
فتاده خیمه ی بی من ماه
حتی هنوز پشت اقاقی ست
با دامنی پر از پریده ی خاکستر
بی وقفه بوریای سحر می زند بر آب
جذر تو بر شقایق قربانگاه
تا پیری ام نهاده در آن بالا
مشتی پر رها شده بر گلسنگ
تا دیده عطر نارس نیزار
جذر تو بر شقایق قربانگاه
دریا به رنگ چهره ی ما
رد چهار شاخه بر آن دیوار
مهتاب رابه نیم جو
از من جلو زده ست
نوباوه ای هنوز
جذر تو بر شقایق قربانگاه
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,056
Posted: 3 Sep 2013 21:14
دستی پر از بریده مهتاب
دستی پر از بریده ی مهتاب
عمرم مشابه اگر دشت
درنای آبگیر ساکتن
کنون دو اینه ست
خاموش خاری نمی تکاندم از مهتاب
آن زن که روی پرسه ی خود
پهن کرده بال
باید چگونه پیکری فراز می شدم
از آتش
خونم سحر نمی کند هنوز و
می جود کناره ی تاریکی
یا سایه ی شماست
که بر دیوار
آوار آرزوی مرا
طبل می زند
آن سو تر نشسته بود
دست پر پر خود را
بر خنچه می کشید
دو کوگ مهربونم از کفم ره
زبنوم لال جوتن از کفم ره
شاید نظیر نیمه ی آوای آن کلاغ
در خواب کنده باشم هم تراز اشک
شام هشتم آبان ماه ست
گردم قیام بختک و پندار
آشوب سال های برنیامده
پهلوی دیگرم
عمری طواف داده اند و
من اینک
شبگیر با حواس پاره ی باران ها
حتی به یاد خویشتن هرگز نمی رسم
چشمم قدم نمی زد
آسمان و خاطره
هر بار
دروازه ای گشاده
رو به روی پنج پیکر طولانی
دستی پر از بریده ی مهتاب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,057
Posted: 3 Sep 2013 21:18
با بوریای گرد مرده بر این پیکر
نهان این شب اگر باد
این وقت روز چه می بارد
باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان
این وقت روز که شب هم
با گورهای کهنه نمی ماند
کو تا سحر که باد تازیانه نباشد
پشتم چه تیر می کشد کنون
می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم
دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود
چشمی
که آسمان مرا
با استخوان رودخانه نشینان
بر خاک می کشد
باغ است این کفن
داغ است ودر سراب هویداست
دودی که بر فراز عفت واخلاق می وزد
خشکیدن چراغ چه خاموش است
باید تهی شده باشد
آن گوش های پاره
از صدای سحرگاه
تابوتی
از تو چه می سازد
ذات سحر که گفته سپید است
هرگز به دست داده که گورستان
از چشم های تشنه ننوشد آب ؟
این عطر آشنا
حتی مخاط گرگ بیابان را
آزار می دهد
باید کسی گذشته باشد از این جا
دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد
چشمم به گریه های آن پس دیوار
باید از آن طرف که می گذرد او
من هم گذشته باشم
می بینم این وطن که باز نمی گردد
چشمانی از دریچه سرک می کشد
با ایه ای که قطره قطره تو را آب می کند
آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند
می بینی آفتاب
نیمی از استخوان تو رالمس می کند
یک روز باز شانه های تو بودم
حالا تو بال ناتوانی من باش
موش هزاره هم کنون
باید جویده باشد
احساس آدمی
شاید جوانه هم زده باشد
س برفی که با گلوی شما آب می شود
دنیا به فکر هیچ گلی نیست
تا او به شکل تو باشد
از برف هم که می گذرد باز آشناست
این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش
از برف هم که می گذرد
تاریکی جهان تو را جیغ می کشد
آن زن که تکیه داده بر کنون
سرد است و باز مسلسل ها
سرگرم قطع حوصله ی عشق
پشتم چه تیر می کشد آن روز
دارد بخار می شود این دست
دارد بخار می شود و دریا
باز همچنان به جوی شفق جاری ست
دنیا چه قدر بی تو غریب است
این بوریای موریانه خورده که هر بار
بر پیکری دریده می شود و باز
انسان درون جمجمه می پوسد
وقتی دروغ سخنگوست
سرد است و گرد مرده می پرکند این ابر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,058
Posted: 3 Sep 2013 21:20
همدست خون وهمسفر رویا
دهان دهکده ام صحراست
می تابدم
فانوس عارفانه
جنون آبشار اوست
پروانه ی پریدن چندین سال
در شرق آبراه شمالی
از پیکری به پیکر دیگر
مهتاب در شناست
در او قرار ندارد
خاک
با عطر بیکرانه ی زیتون
گاهی که بی پلنگ دره های فلسطین
آرام می شوند
در او قرار خاک و خاطر من افسوس
سال هزار و سیصد و هفتاد و چندم است
عمرم
جلو زده ست از من
انگار دامنی از اتراق
خوابی که لخته لخته می برد افسون
از آستین شیطان
پروانه ی پریدن چندین سال
در غرب بال های خامش آن گنجشک
پاییز دست جهان را بریده اند
موجی نمی خورد تحمل خاکستر
می تابدم
فانوس عارفانه
از پیکری به پیکر دیگر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,059
Posted: 3 Sep 2013 21:21
نام گل این دوباره ی سرمشق
عیانم نمی وزد این جا بحر
سر مشق تازه ای ست
می خواهی از هزاره ی تاریک بگذرم
ویرانه ی لبی که پیرتر از دنیا
یک شب دهان گشود
رویا اگر به سر اید
می بارد آبراه
سرمشق تازه ای ست
دستی اگر
ولی
سالی که دستچین اقاقی ست
تنها پری بر آتش و سیمرغ
ایینه ی تو را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,060
Posted: 3 Sep 2013 21:23
کجای این غرور وخانه که پیدا نیست
هنوز شور جهان ابری ست
حصار کیست
میان این غرور
آن خانه ای که پیدا نیست
پرنده : مهربان نمی گذرد
در کاج
کجای رسم شب این بار
میان این غرور
آن خانه ای که پیدا نیست
درنگ صبرم اگر کوتاه
تا آخرین پرنده ی منقار
سفرسرای تو در باران
پ ،یک
با آخرین پرنده
برگ می زندم توفان
ز، دو
این بوم بی هواست
بر اعتماد آن که می درخشد از گناه
پ، یک پس ابرها که چشم من از تاب رفته اند
بال عقاب به تالاب ؟
ز، دو
سارشکسته می تپد
آواره ام به ساق
الف ، سه
همواره از پیاله ی من
آب خورده است
با اولین برهنه که می تابم آشکار
ز ، دو
اغواگرست
کودکان نیمه خورده
با حضور وسوه
حتی اگر عروس
پ ، یک
با یاس یخ زده جاری ست
آن صدا
الف ، سه
مار است
تا دیار چشم من کنون
پ ،یک
پس با جوانه
ناخن امواج
با من چرا غروب می رود هر بار
ماهور دیگری ست ؟
الف ، سه
تردید : آشیانه ی تاریکی
پ، یک
اوزان آتش ام گرفته همان بانوست
لب پر که می زند نهفته در ردایی از پر مرغان
دستانی از نیام زمین می زند برون
می بینی
آسمان چگونه مرا دوره می کند
تصویر مه گرفته با جنازه ی او
شاید شب است
کوچه می کند آن سو باد
یا در میان دامناله های تیره در عذابم و
می بارد
برفی : که خواب خدایان را بیدار می کند
بی انتهاست
قویی که نام تو را بال می زند
قویی که سایه ی سنگینش
داغی ست بر جبین جاری اروند
پ، یک
پنهانم از کویر
بی راهه ای که می جود اندیشه ی مرا
صدایی ست در به در
نه درد بی گلوی سیاووش
نه پاره خند پهلوی سهراب
تابوت هیچ یک از یک سنگین تر نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟