ارسالها: 14491
#1,131
Posted: 4 Sep 2013 16:49
صلیب
من كه از افسانه قرن آمدم
از ميان پيلههاى بىشمار
قطرهاى افتاده از تشت قرون
قطرهاى افتاده از صلب جنون
لاجرم بايد رَوَم
سوى آبادى عقل
پيش صدها تيغ تيز
شايد آن جا نامى از من برده شد
اى گنهكاران شب
از صليب چهار پر
گر به زيرم آوريد
انتخابش با من است
تا چه سويى من روم
عيسىام منصور نى
عاشقى منظور نى
چون كه در صلب پدر
نامى از او بردهام
او كه نامش هر غروب
بىگمانم با من است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,132
Posted: 4 Sep 2013 16:50
جوانی
در چراغانى يك شهر غروب
ديدم او را تنهاست
پاى يك بيد جنون
سر به زانوى خودش مىسايد
گفتم : كه جوانى يا پير؟
گفتا : كه جوانى بودم
دلم اندازه درياها بود
ولى افسوس كه من
شدهام در دل مردم خارى
من همان دريايم
به همان وسعت موج
و به آرامى آب
به زلالى بلور
سر چو بگرفت ز پاى
ديدم او من هستم
در كنار مجنون
خواب من تعبير است
چو پريدم از خواب
بانگ اللَّه اكبر بود
بار ديگر گفتم : اللَّه اكبر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,133
Posted: 4 Sep 2013 16:51
موذن
گفتن حرف هنر
گوش دادن هنرى بالاتر
من در اين نزديكى
صوت زيباى اذان مىشنوم
لبت عاشورايى باد
اى مؤذن زاده
دلت هورايى باد
نفسم تنگ نبود دلم از سنگ نبود
آن زمانى كه اذان
بر سر قله دشت
به زبان مىراندى
غافل از خواندن تو
نشدم هيچ زمان
ولى از بخت بدم
پايم اندر گِل بود
سرم اندر گِل بود
جانم اندر گِل بود
نتوان مسح كشيد، نشدم راضى من
به تيمم حتّى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,134
Posted: 4 Sep 2013 16:54
قلم
كاش در روزنهى نور تو بود
چشمه اشك مرا
و در آن تاريكى
مىدرخشيد به من
كاسهاى نور شبى
بتراود بر من
آب بىمشك مرا
حاصل عمر من است
كه قلم بارانى است
و اگر با من نيست، چه زلال است مرا؟
و اگر با من هست، چه زوال است مرا؟
در شبى يلدا وار مىرسد مرد بلور
آن كه بىرحمى او ورد لبهاى من است
كه در عشق بىرحم است
نه در ايوان تگرگ
كاش در روزنه نور تو بود
چشمه اشك مرا
حاصل عمر من است
كه قلم بارانى است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,135
Posted: 4 Sep 2013 17:44
خون
ابر زندانى باد
باد زندانى دشت
چه كريح است اين روز
روز آوارگى خون حسين
كه به ما آموزد؟
كه در اين قافله با رهگذران
بايد از ابر گذشت
بايد از باد گذشت
بايد از آب گذشت
بايد از خون گذشت
تا رسد پاى ملائك كف دست
روز آوارگى خون حسين
كه به ما آموزد؟
كه پُر از شبنم بود
شاخهى شهد گلابى سپيد
كه لب بام ابد ناپيداست
كاش از رود فرات كاسه پُر مىكرديم
تا رسانيم به دشت
تا رسانيم به خاك
تا رسانيم به لب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,136
Posted: 4 Sep 2013 17:45
مادر
مادرم نامهى آشفتگىام را خوانده است
آن زمانى كه به لبها رانده است
ذكر با بركت لبيك مرا
كه به او مىگفتم
التماسى دارم
التماس از ته دل
كه ببخشاى مرا
كه من آن كودك پرواز توام
كه به شبديز رسيد
آب انگور نديد
كه مرا بردارد؟
ببرد تا به ابد؟
سفرى بىپايان
با دل خويش بَرَد؟
پاى زنبيل درخت
كه پُر از لبيك است
ذكر با بركت لبيك مرا
مادرم مىخواند
بىگمان مىبخشد
فعل بىحدّ مرا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,137
Posted: 4 Sep 2013 17:47
مریم
آيهاى مىخوانم
پُر از نور و شفق
پُر تكبير و خَلَق
من همان آيه تكبير توام
كه درخت لب جوى
ورد لب مىخواند
سوره مريم را
آيه ي عيسي را
واژهيوسف را
من به عنوان همان آب زلال
مىروم در دل دشت
در پى نخل بزرگ
كه پُر از خرما بود
تا كه از پاى درخت
نام و عنوانم را
ز ازل بردارم
كه منى نيست بجز
من بىحاصل را
سوره مريم را به قضا مىخوانم
من بىمعنا را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,138
Posted: 4 Sep 2013 17:48
ساز
لب اندوه مرا
لب شب گاز گرفت
آن زمانى كه شبه باز شدم
شبهى مىديدم
كه به رنگ گل برف
به زمين مىآمد
با دو صد كينه سرخ
به كمين مىآمد
من در آن نقطه كه آواز شدم
نى توفان زدهاى بودم و بس
كه چنين ساز شدم
باشد آخر كه به چنگ مىآيم
بار من دف باشد
از خروشيدن دف
نامم اشرف باشد
باشد آخر كه به چنگ مىآيم
بار من كف باشد
نه به رنگ كف آب
كه من آبى باشم
بهر نوشيدن گل
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,139
Posted: 4 Sep 2013 17:56
ادریس
چه كسى مىخواند
شعر بىبرگى را
چه كسى مىخواند
خس و خاشاك مرا
لابد از چشمه حق
مشك او جوشان است
لابد از ديده او
گفتنش آسان است
چه كسى مىخواند
شعر آتشكده را ؟
ديگر از زرتشت هم
آتشى نيست مرا
تا كه در دست من است
فصل توفانى شب
ياد زرتشت به خير
ياد داوود به خير
ياد ادريس به خير
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,140
Posted: 4 Sep 2013 18:03
تگرگ
دست بى رحمترين فصل يخى
نقشهى قلب مرا كرد دو نيم
اين همان پاييز است
كه مرا داد نويد
كه مرا كرد عريان
دست او كوته باد
از ميان چپر و ساقه و برگ
دست او كوته باد
همچو آوارگى فصل تگرگ
بىگمان از جهش جاى تگرگ
لالهها مىرويد
لالهاى داغتر از
كف دستان پدر
كاوه آهنگر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟