ارسالها: 14491
#1,171
Posted: 4 Sep 2013 19:45
وح نبى رفته و جا ماندهايم
نوح نبى رفته و جا ماندهايم
بى دل و با خوف و رجا ماندهايم
كشتى اگر اين دل عاشق نبرد
سيل خروشان مى و پيمانه برد
ديدى اذان راهى بتخانه شد
ديدى كه بتخانه چو ويرانه شد
سايهى بيد از پى مجنون نرفت
جز ره آوارگى هامون نرفت
سبزم و از سبزىام آتش دمد
زين سخنم نام سياوش دمد
آ كه به دستان دم تيغ آمدست
از دل زينبكده جيغ آمدست
از چه تو با موى خضاب آمدى؟
دست ندارى پى آب آمدى؟
اى كه به ديدار رخش قانعيد
هوش كه با كرده چنين مانعيد
واى به روزى كه ورق خم شود
شيخ و برادر همه محرم شود
افسر شاهى نه براى من است
بلكه سزاى سر اهريمن است
باغ و بهاران و چمن زار تو
ساقى ميخانهى دادار تو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,172
Posted: 4 Sep 2013 19:48
اى كه شبانى تو به دشت و دمن
اى كه شبانى تو به دشت و دمن
ذرهاى بر نى بدم اين جا به من
دست مرا دست سم آورد گرفت
از لب ما بوسه سماور گرفت
جرعهاى از آب حياتم بنوش
بار امانات و ذكاتم بدوش
چوبهى دار از چه برافراشتى؟
كاشتى آيا تو كه برداشتى؟
هر قلم از جوهرت آماده شد
نام تو بر جوهر آزاده شد
نام تو ورد لب تفتان ماست
كو هدف تيزى پيكان ماست
پيك همان است كه فرستادهاى
گفت بيا ار كه تو آمادهاى
جان مرا پيش اوستا گذاشت
دانه جوي منتى بر من نداشت
ابرى كه با بارشت آغاز شد
غنچهاى روئيد و هوس باز شد
تشنه و مخمور مى باقىات
كشتهى سيماى خوش اخلاقىات
گشتهام اى روزن انوار او
قمرى بىدانهى ديوار او
ميوه بىدانه به آدم كه داد؟
اين همه غم بر دل عالم كه داد؟
كاش دل از دست غم آسوده بود
سينهى بى كينه مى آلوده بود
آه كه در پيلهى پروانهام
خواجه و هم صحبت ديوانهام
كورهاى از راه قبس پيش ماست
راه نفس در كف دست شماست
لاله و خضراء و گلستان تويى
واژهى هر مصرع و ديوان تويى
از دل مريمكده ويران شدم
عيسى بىخانه و بىجان شدم
رفتم و تا سر بگشتم بر برين
كوس اناالحق بزنم با يقين
شب به چراگاه شفق مىروم
روز در انديشهى حق مىروم
تا برسم بر لب ايوان او
پاى بساط دل ارزان او
دانه بچينيم و شود سير او
دل كه شد اندازهى نخجير او
سيلى ناحق زدهام را بزن
صاحب سيلى كه شدم در كفن
نرگسم از دوش نخوابيده است
يك سر نخ از تو نتابيده است
كاش چمن دريد سلطان نبود
سلطه بر اندام غلامان نبود
كاش بلالى سربامى نبود
از سر بام تو پيامى نبود
حال كه از بام تو آمد پيام
بىتو چه اميدى بود در قيام
يوسفى از عالم غيب آمدى
بهر بر اندازى عيب آمدى
آمدى اما ز چه رو رفتهاى
رفتهاى اما به چه سو رفتهاى
آ كه سفر با صفر آغاز شد
روضهى بىجان و سر آغاز شد
رفتى و با رفتنت ايمان برفت
خرقه و سجاده و عرفان برفت
عيسى مريم پى در منتظر
آدم و حوا و بشر منتظر
آ كه ز مهر تو چمن گل دهد
سوسن و آلاله و سنبل دهد
شام غريبان من از دست توست
سفرهى بىنان من از دست توست
در شب يلدا سحرم باش و بس
شاهد چشمان ترم باش و بس
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,173
Posted: 4 Sep 2013 19:50
چون كه طلا پيش تو مس مىشود
چون كه طلا پيش تو مس مىشود
روح جلا ديدهات حس مىشود
بر سر دار تو مرا دوختند
آتش عيسى به دل افروختند
من همه شب در تب و تابم هنوز
منتظر كشف حجابم هنوز
تا بكشد روسرى از موى تو
دست رسانم نوك ابروى تو
اى همه هستى ز تو افراشته
ريختهاند آنچه كه برداشته
خم شدهام بر خم گيسوى تو
تكيه زدم برخم ابروى تو
بوسه به ناحق نزنم روى تو
اى كه شدم مهرهى جادوى تو
زلف تو بشكسته ز خوابيدنت
خيز كه با سر برسم ديدنت
غيبت كبراى تو بر ما جفاست
زخمهى كارى زدهاى بىدواست
نامه نوشتيم و ندادى جواب
گويى چو اصحاب رقيمى به خواب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,174
Posted: 4 Sep 2013 19:54
اى كه رخت در دل شب ديده شد
اى كه رخت در دل شب ديده شد
وى كه دو چشمت به دل انگيزه شد
شام و سحر با تو در آرامشند
بلبل و قمرى ز تو با رامشند
يك نظر از گوشهى مژگان نگر
هوش كه بر سرمه نماند اثر
ار كه بماند اثر از ديدهات
بال ملائك به دمى چيدهات
رام شرابم مكن از ديدهات
خام و خرابم مكن از پيشهات
موعد وصلت ز من آرام برد
شور و شعور از پى احكام برد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,175
Posted: 4 Sep 2013 20:03
خيز و بيا تا ره صنعان رويم
خيز و بيا تا ره صنعان رويم
چيزى نماندست به كنعان رويم
خيز كه روح از قفس آزاد شد
هر نفس اندازهى فرياد شد
كوس مرا با نفس اندازه كن
يك نفس اندازهى خميازه كن
من به موازات شب آلودهام
طول ابد را دمى پيمودهام
از سر خامى شدهام خار خويش
سايهى افتاده به ديوار خويش
بس كه به زانو زدهام چانه را
بار غم آزرده دل و شانه را
نام مرا در صف رندان مبر
در صف پيمانه به دستان مبر
جامه در آويختهام در كوير
ملتمس قطرهاى از دست پير
اى كه در ايوان شب آسودهاى
ديدهى غم ديدهى تب ديدهاى
شاهد جرمت پر پروانه بود
شاهد شيرين دل ديوانه بود
جام تهى گشته ز خامى كجاست
فانى در حشمت و نامى كجاست
چون ادب از دست اديبان برفت
نام اديب از ادبستان برفت
بس كه در انديشه سراب آمدست
ديدهى خشكيده به آب آمدست
دامنت اى سرو روان آرزوست
آبى كه از ديده چكيد آبروست
آن شب معراج تو دانى چه شد؟
عمر هدر رفت و جوانى چه شد؟
آن شب خاكسترى آبى نشد
غنچهى بر شاخه گلابى نشد
هر چمن از روز ازل روزه داشت
ماهى درياى عدم زوزه داشت
نطفهى ناخواستهاى بسته شد
كون و مكان از دم او خسته شد
چرخ و فلك تيشه به فرهاد زد
جامعه شيرين شد و فرياد زد
هجمهى آتش به نيستان رسيد
خار مغيلان به گلستان رسيد
تيغ جفا را به شقايق زدند
رنگ سياهى به حقايق زدند
آش نخورديم و دهان سوختيم
آب نخورديم و لبان دوختيم
يك نظر از روى تو ما را بس است
بى تو بهاران همه خار و خس است
منظر چشمان تو ما را شفاست
هر نظرت معرفت كبرياست
دوش مرا حال دگر دادهاى
ديدهى حق بين و بصر دادهاى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,176
Posted: 4 Sep 2013 20:08
رنگ خدا
اگر دنيا مرا سيراب مىكرد
سرابش را كمى پر آب مىكرد
من اينك جامهام پاكيزهتر بود
ز عشق و معرفت هر ديدهتر بود
قدمها با هدف پرواز مىكرد
پرستو هم كلامى ساز مىكرد
مرا روزى چراغ روشنى بود
به خارستان ما هم گلشنى بود
همان روز از حرا فرياد آمد
صداى تيشهى فرهاد آمد
مرا بر شانههايش تا ابد برد
چو موسى راه دريا با سبد برد
از آن جا تا مدائن من دويدم
خروش و نالهى بت را شنيدم
شرر در خانه و بتخانه افتاد
ز باران قطرهاى شكرانه افتاد
عزا با لات ميدان گفت اين است
محمد آمد او را نام امين است
به چادرها حديثى بود روزى
مريدى سينه چاكى سينه سوزى
چراغ آيه را خاموش كردند
سر بىكينهگان بر دوش كردند
مگر زيتون و انجير دير كردند
كه فصل لاله را زنجير كردند
همان جا سورهى قل را ربودند
كه جمع مطربان مى را سرودند
به قرآن جزوهها را پشت كردند
جفا بر دين و بر زرتشت كردند
لبالب بر بتان آيينه بردند
شراب و شام را تا سينه خوردند
همان روزى كه آيين دربدر شد
صراط مستقيم باريكتر شد
مرا آيينه روزى داد پندى
كه با آيينهها پيمان نبندى
بگو آيينه را تا رخت بندد
من بيگانه را بر تخت بندد
چرا آيينه خود آيين ندارد
چرا آيين ما هم دين ندارد
چرا آيينهها شب كور گشتند
چرا حوا و آدم دور گشتند
چرا آيينه در ما رنگ خون است
چرا آيينه همراه جنون است
مقيم اين خراب آباد ماييم
خراب اين سراب آباد ماييم
خدايا در كويرم خار زاريست
دو دستم با دعا آيينه داريست
صداى نى ز نيزاران نيامد
به دامان قطرهاى باران نيامد
شدم خارى به چشم لات بازان
چو زنجيرى به پاى ترك تازان
خدايا روز ما را شب نشسته است
به جام كودكان عقرب نشسته است
تن زخمى ما كى دربدر شد
همان جايى كه با تيغ همسفر شد
همان جايى كه تيغ و ابروان خم
همان جايى كه پشت پهلوان خم
چرا اين جا كلاغ يك رنگ دارد
پر طاووس با وى جنگ دارد
مگر رنگى بجز رنگ خدا هست
مگر جز ناله و شيون صدا هست
بيا تا سينه را سينا ببنديم
فرازى بر دل اعطينا ببنديم
بيا امشب سراغ از مى بگيريم
سراغ از نىلبكها كى بگيريم؟
بيا كه امشب شكار مى حرام است
به كام نى غزلها در لجام است
بيا امشب مرا مستانه خوش دار
به وقت خوردن پيمانه هش دار
كه پيمان را همين پيمانه بشكست
در ميخانه را مستانه بشكست
به سينين رفته سينا را بيابيم
به سينا رفته مبنا را بيابيم
به سينين سينهام مبناى خاك است
درون سينهى ما چاك چاك است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,177
Posted: 4 Sep 2013 20:11
چتر
من آن فرهاد بىجانم كه در اين جا نمىمانم
بيا اى جان جانانم كه زير چتر بارانم
بيا تا از سرم گيرى خمارى درد مخمورى
كزين بنياد عاشورى به دام قوم ايرانم
گر اين جا برترم خوانى حديثى بر سرم خوانى
بسان سام ساسانى به زور اين جا به سامانم
تاو تنبور
شب ديدار و يار و تار و تنبور
ميان آيهاى از سورهى نور
نشستم تا كه يار از در درآيد
غم و سرگشتگىهايم سرآيد
ز جامش جرعهاى بر دل فشاند
به مستىهاى لايعقل كشاند
بخيزم من ز عيش و شور و مستى
زند دل پشت پا بر نام و هستى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,178
Posted: 4 Sep 2013 20:12
مور
اگر سلطانم ار شاهم اگر خورشيد و ار ماهم
همان بهتر ز دل گويم كه من ذرّه كه چون كاهم
اگر مستم اگر مخمور و ار پيلم اگر چون مور
به دل بهتر بود يا رب بگيرم از تو خود دستور
چرا از گُل نرويد دل چرا ما عاشقيم از دل
چرا اين بار من گويم چرا از دل برويد گِل؟
مقدس ترین
آمد قلم از بهر نگارش پس ديوار
بنگر كه چسان نقش كُند واژهى انكار
اين خانهى اقدس كه در اين خاك نهفته است
يك نقطهى عدن است كه دارد ره بسيار
گر شوق رسيدن بودت كعبه مقصود
شرط است صبورىّ و تو اسرار نگهدار
چشم از گنه و معصيت و عيب بپوشان
كين ملعبه در دايره شرّ است نه اقرار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,179
Posted: 4 Sep 2013 20:14
صابران
خدايا شاكرم با شاهدانت
كه سيرم كردهاى با آب و نانت
مگير اين لطف بىپايانت اى رب
كه محشورم كنى با صابرانت
نه كاشانى نه بستانى نه ديرى
ديدارى بود در لامكانت
نمک
غافل شدم از بادهى مستانهى جامش
تا برد مرا از من بىدانه به دامش
اين باده هزاران نمك از سفرهى دل برد
اى داد از اين نغمه و تزوير كلامش
يك سو نبرند نام پر آوازهى افيون
يك سو بشنو ناله ز ننگىّ مقامش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,180
Posted: 4 Sep 2013 20:15
یاقوت
حريرى كز نگاهش برگرفتم
ز ياقوت لبش ساغر گرفتم
بگفتم كين بود ياقوت يا قوت؟
گر اين قوت است مرا بهتر ز ياقوت
چو خون در دل فتاد از كام آخر
مرا يادى رسيد از شام آخر
دو تیغ
به كدام مذهب آيم كه به كام من درآيى؟
نبود مرا وجودى چه رسد به آرزويى
چو به نينوا برندم چه ز نى كنند شادم
دم تيغ و چنگ و مطرب همه رفته در سبويى
به خداى كعبه سوگند و به يوسفان در بند
همه شب به لب برانم كه نمانده آبرويى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟