ارسالها: 14491
#1,181
Posted: 4 Sep 2013 20:16
سوگند نامه
آذر از راه مى و مى ز ازل پابرجاست
آتش و داغ و دمن دامنهاى پر معناست
دم مخور با مى و مطرب كه در اين بحر مجاز
آخر مى زدگان نافلهاى ناپيداست
كام اهل هنر ازجوشش مى مى سوزد
زم زم ار چاره كند چارهى احمق داناست
در قسم نامهى عابد كه ز دى آوردند
اسم اعظم به نخست آخر پيمان يغماست
بتکده
جستجو كن تو مرا در شب يلداى دگر
بى غم و غصه مخوانى به الفباى دگر
يا الف بر سر ما آيد و يا عين عدو
يا بر اين پاى رود عين و گهى پاى دگر
آن كه در نقش تو در بتكده بازى مىكرد
نقش دريا شده هم چون بت همتاى دگر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,182
Posted: 4 Sep 2013 20:17
بی عدالت
آنان كه به نام نيك نازند
در نامه خويش سرفرازند
صد توبه گر از خطا شكستند
يك توبه كنند بىنيازند
نازم به ميان خال ابروت
چون فلفل تيز چاره سازند
لب را بگزم ميان دندان
چون در دل خون هزار رازند
اى قاضى شهر بىعدالت
غم با دل خوش چگونه سازند
دل در غم يار و يار با خويش
بر چشمه خون فشان بتازند
سوداى رخش نياز باصر
محتاج هر آن چه پاك بازند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,183
Posted: 4 Sep 2013 20:21
رودابه
حضورت تحفهاى بر ماه آورد
من بيراهه را در راه آورد
به خاك پاك او پيشانىام را
نهادم برگرفت حيرانىام را
به جيران رفتهى خونابه سوگند
به رستم، زادهى رودابه سوگند
كه از رود جرس پهلو گرفتم
ز ميراث جرس پهلو گرفتم
خلیفه
اى بىخبر از زفاف آلاله و نى
وى سُبحه به دست و خالى از ساغر و مى
ساغر به شفايم ار كنون برخيزد
معراج و سفر رويم زين عالم نى
طالب به يقين خليفهام مىخواند
تا عالم ذرّ كنم به اقدامم طى
جامى كه ز دست خسروان مىنوشم
از كف ننهم مگر كنم وى را قى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,184
Posted: 4 Sep 2013 20:31
گلگشت
توئي كه از رداي من شراب كهنه مي سازي
چه كم داري در اين مستي عذاب كهنه مي سازي
به خواب من نمي آيي به دوشم سر نمي سائي
ز اشك داغم اين دل را كباب كهنه مي سازي
مرا واجب بود نامت كه در هر خامه بنويسم
چسان از راه اشراقت كتاب كهنه مي سازي
رقيمي بوده در دشتت ميان نام گلگشتت
كه بيداري دلها را ز خواب كهنه مي سازي
چاه
الهى يا الهى يا الهى
تو خود بر حال درويشان گواهى
به صحرا كشتى و نوحه سرايى
به دريا بهر موران داده كاهى
نماند يوسف اندر چاه اضداد
رسد بر عرش اعلا با نگاهى
به نور و ظلمت از دل برنيايد
بجز دردى كه پهلو دارد آهى
اگر خواهى چو يوسف بار گاهى
مترس اى باصر از آهى و چاهى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,185
Posted: 4 Sep 2013 20:32
درخت
تك درختى بود روزى در كويرى بىدرخت
ريشهاش پنهان و برگش ظاهر و ساقش چو سخت
ريشهاش گه گاه مىرفت رو به كج گه رو به راست
گرچه برگش زردى و سرخى و ساقش اين نخواست
يك تنه بخشيده او بر كاروانها سايهاى
ار كه ببريد شاخ و برگش وى نكردى لابهاى
بى ترهم رهگذر با هر تبر زد شاخهاش
آن يكى روى تفرج چون شكستى ساقهاش
چون درخت اين ديد و گفت بر اين و آن
كاين نباشد پاسخ مهر من تنهاى اندر اين ميان
او چنان با درد و آه و سوز دل مىگفت اين
كين نباشد روى مهر اى وحشى اندر زمين
مردمان چون اين سخن زان يك تنه بشنيدهاند
نى كه نادم بل ز اغراض آن تنه بشكستهاند
باصر اين راه قديمى كين زمان نو گشته است
ار كه محبوبى بود محبوبى اينك گشته پست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,186
Posted: 4 Sep 2013 20:33
لقمان
جانا بگذر ز عيش و مستى
كين باديه ننگرد كه هستى
اين مى كه ز پى شد آرزويت
بر آب دهد صد آبرويت
كس ذرّه ز مى وفا نديده است
كى برّه ز برّ وى چريده است
غافل منشين كه درد از اوست
بى باده و مى سراى نيكوست
اى جام جهان نماى سبحان
پندى برسان ز كوى لقمان
گر پند ازل فقط همين است
دردا كه جفا و درد و كين است
صد يل به ميان باده خفتند
تا ما نگريم چه بود گفتند
حقا كه زمانه كشت ما را
زان بعد مى است سنگ خارا
يك سينه درد از او خريديم
صد سينه خوش كزو دريديم
جانا بگذر ز عيش و مستى
كين باديه ننگرد كه هستى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,187
Posted: 4 Sep 2013 20:34
صبح کاذب
هى مزن بر جان مردان نيشتر
هى مكن پا از مكانت بيشتر
بار خود بر دوش خلق انداختن
زير سر را مشتى از پر ساختن
گر منيت را به دور انداختى
مشق حق را درس رب بشناختى
صبح كاذب را سحر پنداشتى
صبح صادق را غلط انگاشتى
آن كه از كبر و ريايى دور بود
همچو يوسف در چهى منصور بود
و آنكه در رب رخنه بسيار كرد
در گلستان روزه را افطار كرد
در فراق يار ما هم سوختيم
چشم حسرت را به يك در دوختيم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,188
Posted: 4 Sep 2013 20:36
هر جایی
نتوان غوطه خورى بر دل اين دريايى
كه تو خود جام سبويى كه پر از صهبايى
سر خم باز مكن اى صنم اين بار كه من
ز غم از دوش نشستم به قبس تنهايى
همه رفتند چنين از نظر اى يار بدان
تو خودت مرهم زخم همهى دلهايى
غم اين دلشده را مىبرد آن زلف سيه
كين زمان از غم تو شهرهام و شيدايى
كى فشانى به لبم قطرهاى از مى ساقى
اى كه در بخشش مى پيش همه رسوايى
نتواند كه برد راهزن اين دل را ليك
دلربايان ز آموختهاند يغمايى
گفتم اى شاهد هر جايى دردانه پرست
اين معانى ز صراحى همه را با مايى؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,189
Posted: 4 Sep 2013 20:36
فلک
جهان را نيستان به آتش كشيد
كس اندر سرايش محبت نديد
گر اين جا صفايى بود بهر يار
صفايش قبس بوده در روزگار
ز پندار من بشكفد در دهان
كلامى كه دم مىزند از افغان
چو دريا بسوزد ز تزوير و رنگ
جوانى بميرد ز ترياك و بنگ
مگر منطق اندر جهانش نبود؟
كه برنا ريايى بود در سجود؟
برو اى فلك بار دنيا گذار
كه دنيا ندارد دگر اعتبار
هر آنكس كه در دار دنيا سر است
ز جود و سخا و ز صلب ابتر است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,190
Posted: 4 Sep 2013 20:44
سحر
بنگر از سر شاخه اشجار را
گفتگوى برگ و باد و خار را
گَه به لب زيتون و گَه نون و القلم
گَه براند بر زبان اذكار را
مو ز هستى جُرعهاى مِى مىدهد
مِى ز مستى مىبرد افكار را
آب نيسان بر نخيل آيد فرود
تا بر آرد ميوه افطار را
حقیقت طبیعت
نسيم سرد مىوزد، به سبزى بهارها
كجاست تا كه بشكفد، گلى ميان غارها
سراى عندليب كو، كه پر كشيم سوى او
و ارمغان آوريم، به يار در ديارها
مكُش به غمزهاى صبا، نرگس دشت لامكان
چو اين زمانه مىبرد، خدنگ بهر يارها
درخت داد مىزند، مَبُر به تيغ جان من
كه با تبر زنيم بُن، نسل گل و چنارها
مرا مگير از چمن، كه در كمينگاه دل
نشسته در خرابهاى، مغيل دشت خارها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟