انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 267:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)



 
رفته

چشم های تو دریچه های دریا را
پلک چون باز ز هم کنند بگشایند
سبزگون مزرع بیکرانه رویا را
صف مژگان چو به هم زنند بزدایند

بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها
بی نفس های تو عطر شب فراموشم
سایه ام تشنه سایه بان اندامت
به تن راه کشد حریم آغوشم

بی من آنجا نگهت به سوی که راند
پیک خاموش همه ملال خاطر را ؟
واژه ها از لب تو سوی که پر گیرند ؟
ای نسیم نفست نوازش رویا

ترک آرام تو با تو توسن نارام
لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست
جاده در حلقه مات اشک من لرزید
در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشکست

چشم جوشان تو با کبود خود می ریخت
از طلایی دل تو فسانه صد راز
مانده در سینه چو سرزمین نامسکون
دست ناخورده پر از ذخیره ناباز

رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست
همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب
بیم عریانی اش آرزوی دیداراست
پیش یادت غم من ستایش محراب

باز خواهم که سحر به بالشم ریزد
ککل کوچک تو طلای آشفته
بوی خواب شب و عطر صبح بیداری
سر کند در دل ما سرود ناگفته

باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم
قصه کهنه کوچه ها و شب ها را
پلک بگشای به روی من که بگشایند
چشمهای تو دریچه های دریا را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
سفر یوش

پیش چشمم طرح دنیای بزرگ
در رگم آهنگ جوشان گریز
در سرم شوق تماشا همچو موج
با درنگم صخره آسا در ستیز

رفتم و با جاده ها آمیختم
چشم ها را شوکت صد چشم بود
راه از زیر رکابم می گریخت
دشت با پرواز من پر می گشود

بوته تنها غبار تن بریخت
سنگ ره خندید در نقش غبار
جاده گردآلود بود و می شکفت
در گل کوهی شکوه انتظار

ریخت در کهسار از مرغان مست
آبشار خامش پروازها
با کبود رود زاریهای آب
رفت تا اعماق گنگ رازها

نغمه گنگ گریز آبها
بر ستیغ سنگ از هم می گسیخت
روی یال موجها گلهای کف
می نشست و رقص رقصان می گریخت

در نشیب دره پرچم های خار
بست در گهواره باد اهتزاز
در نگاهم باغ های خاطره
با علف های عبث رویید باز

باغ ها ای با طکوفه های بطلان سبز
باغها ای عبث سرشار
لحظه ای در من درنگ آرید
تاشکوه مسیت نیسان بارتان در روح من دامن گشاید

لذت رنگینتان را با گریز رنجهای رفته پیوند است
ای مرا با لمحه تان تا بی نهایت سیر
بر شما تا دوردست رفته هایم پویه ام برق براق
در نگاهم لحظه ای اطراق

ای تجلای همه بیهودگی ها نقطه پایان ای بطلان
من که در پوچی کمال آورده ام
کاش سرمستی ابهام بس استنباط را
قطره قطره می چلاندم زیر پاتان

باغ ها ! ای خاطره ها پوچ ها
باز در من خوش جوشان گریز
باز درمن سیل مست التهاب
رفتم و در سنگلاخ کوه ها

پر زدم درتیغههای آفتاب
در گذار ابر گلبن های سرخ
با طلایی لکه ها گرم درود
خارهای خشک هجران سوخته

در شنای عطر ها مست سرود
کاروان قاطران بردبار
لای لای زنگ ها را می شکفت
لاله تبدار از شوق وصال

در خود از رویای چیدن می شکفت
لاوش اقیانوس رام رنگها
در شب سبز علف ها خواب بود
بین سیم ها و تن گلسنگ ها

ماجرای بوسه های ناب بود
آسمان دریاچه های آبنوس
ساخته تا آنسوی بی مرزها
در خیال من نهایت رنگ باخت

گم شدم در آبی بی انتها
چه سبکبالی نوشین
چه فراموشی رنگین
من میان بی مکانها بی زمان گشتم

ای نسیم پیکرم در بوی خالی ها جاویدان شناور
ای وزش های سبک ای پچ پچ تاریک نجوای خداها
در شما پرواز دارم اینک این من این من ره یافته در قلعه جادو
کاش آنسو های من را معبری بود

تاهنوز آنسوتر از معراج می رفتم
من که سرگردان عطر ناپدیدیهای دور
در مسیرم با جهت ها قصه ششگانه درهم ریختم
در شراب تلخ آبی های بی ته لول لول

خوشه چیدم از طلایی های نیزاران نور
روی بال لحظه ها تا دوردست
پرفشاندم موجدار و دورخیز
باز در من طرح دنیای بزرگ

باز در من خون جوشان گریز
روح من را مست رویا می ربود
لای لای مهربان زنگ ها
می شدم تکرار و در من می گریخت

لکه ها و نقش ها و رنگ ها
بر سکون آفتاب سنگ ها
گله های باد از هم می رمند
سایه ها سر برده در گلبوته ها

عطر گرم برگ ها را می مکند
رفتم و قوی تنم با من گریخت
زیر پایم خسته فرسخ ها شدند
بسکه ره باریکه های مارپیچ

سر به هم بردند و از هم واشدند
روی دامان اوزکو ی بلند
تپه ها چون فیل های خفته بود
قله سرسبز اوجا ابر را

در اشارت های پیغام و درود
موج می زد اوز چو اقیانوس رنگ
در نشیب دره خاموش نور
وز دهان دره می افشاند مست

خنده های سبز تا افلاک دور
تن لمیده چون عروس نیم لخت
روی بازوی نوازشبار کوه
سینه سرشار از نفس های سبک

دل تپش بار از تپش های شکوه
صبحگاهان بر علف ها می فشاند
آسمان مینای بی زنگار را
آفتاب آهسته از هم می گشود

گیسوی شب باف گندم زار را
شب درختان قبرهای بی تکان
دره ها چون معبد متروک مات
تپه ها محراب های ریخته

بی نیایش مانده حیران حیات
سایه آوازخوان برگ ها
می ربودم جسم و رویا می شدم
در جوانه ها طنین نبض من

می زد و با شاخه نجوا می شدم
هان ؟ کجا هستی ؟
شهری لول خیابان گرد
ای بریده دل ز شوق میز و میخانه

سینه خالی کرده از غوغا
چشم بسیته از غبار و دود و حرکت ها
ای پیاده روی شب های عبوس شهر
راه بر بیراهه جسته

خلوت ما را به خویش آلوده
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
ز آنکه با زهر نفسهای پلید شهریان
جان ما نازک تنان می پژمرد

هان ؟
کیست در من می کند نجوا
طعن یا هذیان ؟
هان ؟

می گشایم چشم و زیر پلک من
مرز دور خواب ویران می شود
چون که تعبیری نمی بینم ز خواب
اشتیاقم دست افشان می شود

دست ها بر گوش می گیرم ز شوق
تا دگر در من نروید آن صدا
چشم می بندم که نشناسم ولیک
باز از عمق درونم این ندا

های شهری
شهری لول خیابان گرد
ای پیاده روی شب های عبوس شهر
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار

پیش چشمم جاده ها تکرار شد
بازگشتم در سپیده غرق نور
در دلم آرام شد طغیان میل
در تنم توفید غرقاب غرور

چون تکان دستمال از روی دست
هر پرنده از سر شاخی پرید
رشته های گوسفند از شیب کوه
همچو اشک از گونه جاری شد چکید

گام ها بر سنگ ها افسانه گوی
کوله ام بر پشت و ره در پیش بود
جاده خالی بدرقه ی من رود سبز
در نگاه کوهها درد و درود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
گامی در بیراه

بیراهه زند خنده به گامی که نه با خویش
با نقش اطاعت که به هر بوته نشاند
خویش دگرش باز دگر سوی بخواند
این چهره که با جلوه هر سنگ شود دور

در جلد کدامین تن بی جان شود آرام ؟
با من به گریز است
و نه پیدایش مقصود
با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام

تنها نه بر این جاده زند نقش
در بیراهه های خوابم بندد تصویر
در رویا های پنهانم دائم پیدا
در صافی های آب و ایینه زنجیر

از اوج نگاهش پیوسته در من
خورشیدی شب ها بر فکرم تابیده ست
و ز پرواز گامش پیوسته با من
آژنگ ایامی خاکسترگون

بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست
گامی که نه با خویش ز هر خنده بیراه
عصیان طلبد دست برون آرد از درد
تا جلد تهی پر کند از جلوه تصویر

تا فاصله را نوشد با یک جست
اما عطش فاصله دیگر را
می ریزد در پیش چشمش تصویر
از چهره برخیزد بانگی ویران

در بیراهه می پیچد چون دودی تار
اومی بیند خود را با صوتی در اعماق
او می بیند خود را با بانگی طعن آزار
برمی دارد فریاد اما فریادی نه

بردارد آواز اما حلقومش خالیست
در خالی های آوازش گوید : برگرد
بانگی گم بر لبهایش ساکن : ای من ! ایست
از چهره اما بانگی ویران باز

در بیراهه پیچد چون دودی تار
از سویی پاسخ اید : بگریزم بگذار
وز سویی دیگر باز این تکرار بگذار
بگذار که در خلوت تاریکی شب ها

آواره چو سگ بر لب یک جوی بمیرم
چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم
باز از دل یک شام سیه زنگ بگیرم
بگذار چو موجی که ز طوفا ن خبر آرد

آشفته سر خویش به هر سنگ بکوبم
پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم
تا شیشه هر نام به هر ننگ بکوبم
یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده

تن را بی من کن من را بیگانه با خویت
یا افشان شو بر خاکی که افشاندت چون سرو
خاکستر شو تا چون شعله گردم گیسویت
هر بوته اطاعت برد از گام

گامی که نه با خویش
گامی که فرو در گل تردید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
ظهر

آن زمان کز عطش ظهر زمین
بانگ خاموش به افلاک کشد
روی بارویی کهنه به شتاب
سوسماری تن بر خاک کشد

از لهیب نفس تابستان
دشت تف کرده و تب خیز و گران
سگی آواره دود بر لب جوی
له له از تشنگی آرد به زبان

سایه ای تنها در راه کویر
شیفته جلوه خاموش سراب
پیش رو موج نمکزار سپید
پشت سر دوزخ خورشید مذاب

پای پر آبله بردارد گام
می گشیاد عرق از چهره پیر
در سرش نقش یکی کومه تار
همه رویایش در آن کومه اسیر

جاده ها جادوی بی طعمه دشت
مانده تا دور بیابانها مات
می برد زیر نگاه خورشید
خاک گرمازده را خواب قنات

برج متروک که در سر می پخت
بغبغوهای کبوترها را
اینکش یار همه خلوت کور
اینک آواش همه مرگ صدا

برج لالی همه تن شعله گرم
کاروان گیر زمان های کهن
اینک همه دل آهن سرد
مانده رویاگر چاووش و چمن

همه جا چشمه بیدار سکوت
در رگ هر چه که پنهان جوشان
همه جا خیمه خاموش صدا
در تن هر چه که پیدا ویران
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غروب

آن زمان کز لب دریای غروب
آب نوشد به فراغت خورشید
در طربخانه بزم ملکوت
دامن عشوه ببافد ناهید

روز پا در گل شب مبهم ومات
روز نه شب نه نه آن است و نه این
بهت و حیرت ز نهانگاه فلک
چنگ یازیده به سیمای زمین

دشت خود باخته از هیبت شام
بر سر کوه نشسته اندوه
ابر ها چون گل آتش رخشان
آسمان را همه دل بار ستوه

خفته هر چیزی بیدار نگاه
مانده هر چشمی بیمار فروغ
دود برخاسته تا خیمه ابر
هول ها بر شده با شکل دروغ

سبزه زاران غروب افسرده
اختری در تپش روییدن
باغ پاییز افق بی لبخند
علفی در عطش جوشیدن

عاشقی سوخته با رنج مدام
چشمه یاد بیاورده به جوش
خط هر نقش بر او خیره شده
گیرد از هر گل تصویر سروش

که مرا این هستی بی درد چه سود ؟
کس نچیدی بر و باری که نکاشت
تا نبردم رد پا در ره دوست
دوستم هیچکس از قلب نداشت

آنکه انسانش نام است دریغ
نیست جز رانده نفرین نجات
هوس خلقت و رویای دروغ
دمل کوری بر جسم حیات
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
شب

شب نمی جنبد از جا که مباد
آب ها آغوش آشفته کنند
با تن برهنه ماه در آب
موج ها قصه ناگفته کنند

لیک در جلوه خاموشی ها
صوت ها زندگی آغاز کنند
تا صداهای دگر برخیزند
بی صدایی را جادو شکنند

باد شوخ از دل صحرا ها مست
نرم می اید با ناز و غرور
بر کف دریا اندازد موج
بشکند بر تن مه تنگ بلور

قلعه ویران تنها و در آن
هر چه نجواست در اندیشه خواب
نه طنین بسته در او شیهه اسب
نه در او ریخته پرواز رکاب

سالها رفته نه پیدا با او
نه خروش و نه خطاب و نه نفیر
می پزد در شب تاریک به دل
جلوه دور سواران اسیر

شب نمی جنبد از جا که مگر
خواب اختر ها سرریز شود
جیرجیرک ز صدا افتد باز
خامشی بانگ شب آویز شود

آنزمان از پی نان طایفه ای
در نشیب دره ها کوچ کند
مرده بر پشت زنی کودک و زن
بی خبر در ره شب گام زند

باز لالایی دلها بیدار
بر لب مشتاقان ملتهب است
باز نجوای دهانها تنها
آب باریک ته جوی شب است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
صبح

جرس از همهمه افتاد که باز
کاروان افتد در راه درنگ
نای آوازگر پیک خروس
به هر آن دور طنین داد چو زنگ

شب سپیدی زد و چون مار گریخت
روز ماری گشت آغوش گشود
قطره قطره همه دنیای وجود
ریخت در دامن این مار کبود

ریخت بر خاک همه اخترکان
خاک رخساره دگر بگرفت
سایه های دشت از هم واشد
دشت خمیازه ز پیکر بگرفت

لحظه ای در آن هر چه مشکوک
لحظه در آن همه چیز از هم دور
لحظه ای در آن هر چیز رفیق
لحظه در آن هر چه مبهم و کور

آسمان آشتی دشمن و دوست
گرگ و میش از یک جوی آب خورند
روی باروی ویران افق
نیزه زاران طلا تاب خورند

طاق تا بربندد در ره نور
رنگ ها می جنبند از همه جا
شاخه ها ساخته گهواره صوت
سایه ها رانده ز هم چون گله ها

روی هر نقش تولد بنشست
زندگی لذت تکرار گرفت
فوج رنگین صداها رمه وار
دشنه از دست شب تار گرفت

روی پیشانی گلدسته شهر
صبح بنشسته و ره رویا زد
خوابها بشکست از جنبش نور
نبض حرکت در ژرفاها زد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
من از دوستت دارم

میوه های ملال

تو می گریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بی شکوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو کوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان که آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شکوه نه فریاد
تو می گریزی چونان که از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی لیک
غم گریز تو بال شکیب می شکند
چو از نیامدنت بیم می کنم با مکن
نگاه سبز تو نقش فریب می شکند
بیا که جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست
به نوشخند گوارای مهر خواب کنیم
به روی تشنگی بی گناه لبهامان
هزار بوسه ی نشکفته را خراب کنیم
تو می گریزی اما دریغ ! می ماند
خیال خسته ی شبها و میوه های ملال
اگر درست بگویم نمی توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
پاییز سبز

زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته ی پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی تپش خاک می گرفت

غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده ی افشان شب شبح می شد

میان درهم هذیان من دو شعله ی سبز
نشست
به روی شیشه ی تار
ملال پرده شکست

و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره ی من
خیال او شده بود

تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من

قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره ی من

خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
در آفتاب سبز نگاه او

از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست

در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ

آن بیکرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه و در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگه

موجی در آن دیار نمی آِفت
آن بیگناهی ساکت را
در ماوراهای نهان ' لیک
روییده بود رقص علامت ها

تا در من انتظاری را
ویران کنند
و انتظار دیگر را
عریان

اینک گریز بی خبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیده ست ؟
سوی کدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده ست ؟

در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شکسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته ست

در تنگه های کوچک و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تکرار می شود
در دور دست ها

از تابش اشعه ی نمناک
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می کنم

زان بیکرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می کند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 12 از 267:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA