ارسالها: 14491
#1,191
Posted: 4 Sep 2013 20:52
پروانه
بيا تا سر كشيم پيمانهها را
كه آيد نور حق ويرانهها را
بيا تا از فراق يار ديرين
بگويم ذرّهاى افسانهها را
در اين دنياى دون دنياى افيون
نماند از ما كنون كاشانهها را
بسوزانيد دل غم ديدهام را
مسوزانيد پر پروانهها را
دل ديوانهام ديوانهتر شد
بگوييد اين سخن ديوانهها را
سبويى ار شكست و مى فرو ريخت
بنوشان قطره دردانهها را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,192
Posted: 4 Sep 2013 20:53
اهل اباد
در اين بوران پاييزى نمىبينم بهارى را
من آن برگم كه از زردى بپوشانم خمارى را
خماران راز تنهايى به مى خواران نمىگويند
من آن رازم كه با رازم نياز آرم به زارى را
مگو حق را به نااهلان كه نااهلان همى خندند
در اين دنياى نااهلى ببين اهلى به دارى را
بسوزانم در اين هستى بساط عيش و سرمستى
كزين گلزار بىبنيان گرفتم بوته خارى را
به رؤياها سفر كردم ببين رؤياى تشويشم
به دستم مشك خالي را به دوشم كوله بارى را
سحر گفتم به تاريكى سكوتم ار كه برخيزد
بگيرد دامن طغيان رها سازم شكارى را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,193
Posted: 4 Sep 2013 20:54
تیشه ها
بيا باور كنيم انديشهها را
دغا را كينه را بىريشهها را
بسان نور در دالان بتازيم
مثال قطره باشيم شيشهها را
به شيرين رفته فرهادى بيابيم
اگر باشد ببينيم تيشهها را
گوهر
گر نيابى گوهرى هرگز نيابى خويش را
مار زنگى را چه ارزد گر نباشد نيش را؟
از كمر زنّار گير اى صوفى اهل يقين
كين تعلقها نگيرد دامن از درويش را
ثروت قارون نيرزد تا در اين دير فنا
بهر سيم و زر سپارى خرمنى از ريش را
دور باد از ساغر و مى سنگ نادانى و همّ
حاش للَّه ار بيفزايى كنون تشويش را
نسل فرهاديم و از هر تيشه مىآيد سروش
تا بگويد داس احمر مىتراشد كيش را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,194
Posted: 4 Sep 2013 20:55
آه
آه چه آمد چنين بر سر اجداد ما
كز سر فرهنگ و دين گم شده امداد ما
شيخ اجل را بگو بس كند اذكار خويش
خويش به ازكار او ما به از اين داد ما
آئينه چون ننگرى بشكن و درهم شكن
ورنه به هم بشكند توسن بيداد ما
خضرا
ز ويرانى چه مىدانى كه پند است در خرابىها
درون دشت بىرنگ است سؤال بىجوابىها
به شوق كعبه مژگانم بسوزد چون فراق آيد
به چشمم نامهاى بگشا كه بينم بىسرابىها
قيامت را برانگيزد كه طرحى نو دراندازد
خداوندى كه مىبخشد كژىها با عذابىها
مَرَنج اى زاهد از دنيا كه دنيا رنگ در رنگ است
گهى سرخ است و گه خضراء گهى امواج آبىها
بيا تا در قدح ريزيم رَز و خون و جواهر را
كز آن پيمانه باز آيد صراحى از خرابىها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,195
Posted: 4 Sep 2013 20:56
دارا نه دارا
چرخى كه زمانه داد ما را
بر خاك فكند و سنگ خارا
گفتيم كين چنين نكو نيست
يك گوشه چشمى يا مدارا
آن لحظه چرا زد آشكارا ؟
دارا به سرو به رو گدا را
دارا ز چه روى فخر بفروخت
فخرى كه ز ما شد او چو دارا
دردا نبود دگر نگارى
اين است سزاى ما ز يارا
معنا
اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را
نمىبخشم سر و دست و سمرقند و بخارا را
كمى برگ شقايق را بدو ريزم حقايق را
به وى آرم كه بگزيند جواب اين معما را
كه در برگ شقايق چيست كين داغ آورد اين جا
گر اين حق عين باطل نيست بگو جانا تو معنا را
برو اى ترك شيرازى چه مىجويى در اين بازى
كه گر خال تو را بينند بكوبند سنگ خارا را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,196
Posted: 4 Sep 2013 20:58
انوار الهی
گفتم ببر اى باد صبا ظلم و دغا را
تا آغوش كشم مونس آن زلف دو تا را
طوفان بلا گر برسد بر دل عشّاق
نوح است نگهبان دل و عشق و صفا را
گفتا كه من از صورت انسان نشناسم
تا در ره سيرت ببرم رأى جفا را
ما در ره نيكى همه شب واسطه جستيم
تا در رسد انوار الهى ز دعا را
مقیم او
صد آفرين مقيم، كه درس آموزگار را
لبيك گفتهاى ز عشق، پروردگار را
با مهربانيت مقيم، دل خوبان بدست آر
زيرا كه بشكفى ز مهر، گل روى نگار را
هر دم به ياد آن تيشه فرهاد كوه كن
شيرين كن اى مقيم ايام روزگار را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,197
Posted: 4 Sep 2013 20:59
اندیشه
مىكشم بر بوم خويش انديشهى فرهاد را
تيشه را شيرين را صحراى بى بنياد را
بيستون را با قلم رنگى چو خاكستر كشم
در همانجا پاره سنگى صحنهى فرياد را
آه در سويى دگر رنگى ندارم تا كشم
كلك بىمقدار را نيلوفرى شمشاد را
بی مقدار
تا به چشمم مىكشم دستان بىمقدار را
مىبرم از خاطرم انديشه ديدار را
قدرتى در بازوانم نيست از افيون و درد
ورنه مىدادم به جانش جان بىمقدار را
خشت اول را چو چيدم، چيدم از اقبال خويش
كى صبورى آورد دنياى بىتكرار را؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,198
Posted: 4 Sep 2013 20:59
شب
نگذرد دست از سر زلف دل آرام تو شب
چون بيفتاد اين قدمها در دل دام تو شب
مىگزد دندان لب و لب مىشمارد روز و شب
كى شود بيند تو راچشم از لب بام تو شب
نام حكمت بر زبانم گشت جارى از نخست
وعدهها دادى قديم ار من برم نام تو شب
زخم دل را با چه شويم كز فراقت گشته پير
كين دل برنا ندارد روزن از كام تو شب
گر نيامد بهر استغناى دل تصميم چيست؟
مى بنوش از مردم چشم ار بود شام تو شب
من ز حرمتها نيالايم دگر تسبيح و مهر
گر نويسى نام باصر جمله ايتام تو شب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,199
Posted: 4 Sep 2013 20:59
شباهنگ
خون است مرا باده و ميخانهام امشب
مرگ است مرا در دل كاشانهام امشب
اى بلبل شوريده مرا جوش و خروشيست
محتاج متاعم من و بىدانهام امشب
من بى سر زلف تو در اين دير چه سودى
كان زلف برون رفته از اين شانهام امشب
در حلقه زلف تو دگر عرف مجويم
شرع است رَوَم بر در بتخانهام امشب
بارى كه به دوش من دلداده نهادى
بر گير كه بشكسته مرا شانهام امشب
سرگشتگى ام ملعبه دست خزان است
بنگر كه چنين بىكس و بىخانهام امشب
اى شمع بسوز از سر تقصير شباهنگ
علم است كه در سوز تو پروانهام امشب
گر عشق همين است كه دهندم مى و پيمان
من باصر بىباده و پيمانهام امشب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,200
Posted: 4 Sep 2013 21:00
خواهم خفت
بر سر كوى تو من تا به سحر خواهم خفت
تا ز خاطر برود ديدهتر خواهم خفت
خاطراتم همه در كنج خرابات گذشت
چو خطر آمده با خون جگر خواهم خفت
من كه بيمار توام بهر دوا آمدهام
مىروم با دل خود سوى دگر خواهم خفت
تا كه پابوس بتان را نكنم عادت خويش
برنخيزم من مسكين ز اثر خواهم خفت
بت سنگى ندهد آب حياتت منيش
اى كه گفتى كه شب است تا به سحر خواهم خفت
تو مراد دل خويش از دل بتخانه بگير
من ز پيمان خدا بهر تبر خواهم خفت
باصر از روز ازل لعبت جانانه يكيست
با اميد آمدهام همچو بشر خواهم خفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟