ارسالها: 14491
#1,211
Posted: 4 Sep 2013 21:07
صفا و مروه
در بيابان صفا مروهاى تسبيح من است
هاجرم در بغلم پارهاى از اين بدن است
چشم دارم به سرابى كه در او آبى نيست
غافل از چشمهى اشكم كه در اين انجمن است
انتظارى كشم از قامت بيتاى خليل
اى سراب هُش كه در او غافلهاى بت شكن است
عابد از بت شكن كعبهى مقصود بترس
كه تبر بر سر دستان چنين تهمتن است
ار كه روزى تن آلوده ز خاكم خيزد
سجدهگاه من ديوانه و دينم وطن است
برو اى سنگ سيه چهره كه در ظلمت شب
مور هم رنگ توهم در بدر خويشتن است
باصر از مروه چه خواهى بجز ادراك وجود
كين تن همسايه و هم قافيهى اهرمن است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,212
Posted: 4 Sep 2013 21:08
خراب خراب
از روز ازل لعبت بتخانه خراب است
كار مِى و دردانه ز مِيخانه خراب است
مجنون نبود هر كه به ليلى ستمى برد
ليلى نشود هر كه چو ديوانه خراب است
با ما منشين سائل دلداده كه ديريست
حال من و ديوانه و فرزانه خراب است
ديگر نخوريم حسرت آن شمع ريايى
كز نور ريا دامن پروانه خراب است
مشتاق تو من گشتهام اى كعبه مقصود
مشتاق ره و مسلك جانانه خراب است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,213
Posted: 4 Sep 2013 21:09
کار از کار گذشت
ىتوان از گنه رند خطاكار گذشت
وقت آوردن جام از گُنه يار گذشت
مىتوان همچو خليل از سر تسليم و رضا
نى ز فرزند و نه بتخانه كه از نار گذشت
پاى اين خسته كه در وادى زمزم برخاست
آن چنان تشنهى حيوان شده كز خار گذشت
دل ما سنگ نباشد كه چنين يار برفت
كز پى رفتن يار اين دل ما زار گذشت
بس كه از معصيت اين دل شده غمگين امروز
غافل از خود شدم و كار من از كار گذشت
ما در اين دير كه باصر چه خطرها ديديم
بگذر خوش به سلامت كه دگر بار گذشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,214
Posted: 4 Sep 2013 21:10
هما
ديگر از عطر خوشت يار، خبر نيست كه نيست
ديگر از كِشتهى محصول بهارى كه اثر نيست كه نيست
آن همايى كه سعادت به منش بذل نمود
اينك از بام پريده است و دگر نيست كه نيست
اشك غم از مژهى خستهى دل گشت تهى
گرچه از وقت فراقش چو ثمر نيست كه نيست
ز دلش باصر تواب و غمين اين افغان
به كه گويد چه بگويد كه پسر نيست كه نيست
طوطی بازرگان
ارمغانى كه در اين باديه سرگردان است
نامه ي گمشده طوطى بازرگان است
سرّ اين نامه چرا از دل و جان نگشائيم
آن كه ننموده و نگشوده چه بىايمان است
خرقهى زهد و ريا را ببر اى باد صبا
هر كه زاهد شده از صلب رياكاران است
ار كه باران زده ار سبزه و گل مىرويد
از دل ساغر بشكستهى درويشان است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,215
Posted: 4 Sep 2013 21:10
سایه سار
بلبل از نغمه و قمري ز نفس افتادست
جسم ليلا و شقايق به قبس افتادست
سايه سار رخ مجنون به زر و سيم چه كار ؟
كين چنين خنده ليلي به جرس افتادست
شكوه كردي تو دل از شرح فراق آزادي
ليكن آزادي كه داني به قفس افتادست
روزگاري دل و دين باخته بودم به كريم
غافل از دين كه چنين بر دل خس افتادست
دفتر غمكده را بلبل خوشخوان مگشاي
پيش هر كس كه در انبار مگس افتادست
طعنه ي زاغ و زغن نوبت بيداران است
طعمه ي زاغ و زغن زاده ، چه پس افتادست ؟
هر كه در وادي قند از شكر و شيرين گفت
همچو فرهاد غزلخوان پي كس افتادست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,216
Posted: 4 Sep 2013 21:12
دایه
بى تو مهتاب دلم ماه سياهيست
سالى شده هر لحظه و دل بىتو تباهيست
جان منتظر ذرهاى الهام خدايست
دل بى من و بى راحله دنبال تو راهيست
بى اذن تو مستانه خورد دايه ز بيمار
ايوب زمان گشنه پى حكم الهيست
دل را تو به دريا زدهاى چون دل ذوالنون
دستان من اى باصر غمديده چو ماهيست
پیاله
سيماى ما و من از نقش و هالهى كيست؟
اين هالهى مستغنى از پيالهى كيست؟
امشب بيا كه از سر خم خانه پر كنيم
خمخانه را بگو كه بجز ما در قبالهى كيست؟
اى همنشين صفا سايههاى ازل نور ايزديست
كين نور ايزدى اكنون سر مقالهى كيست؟
اين نالههاى غريبانهام اى دل دوا مكن
درياب كه آئينهى سكندر در حوالهى كيست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,217
Posted: 4 Sep 2013 21:14
شعر و غزل
در بساط من غمديده دگر ياري نيست
يار من باش و مگو مهلت بسياري نيست
در مرام من بخشنده به دست زنبيلي ست
كه بجز ناله دل نامه ي اسراري نيست
ما همان جامه ي صد پينه دريديم كه بود
تو مدر جامه ديباي خود اجباري نيست
پيكرم را به تو دل جاي لبت بخشيده است
غافل از فتنه داروغه كه آثاري نيست
ما ندانسته به دامان بتان افتاديم
تو بدان بهر تو يك دانه به انباري نيست
در شگفتم كه به هر شعر و غزل نامت هست
در شگفتم كه ز والائي ات اقراري نيست
باصر انعام اسيران و مساكين و يتيم
عاقبت لقمه اي در سفره ي افطاري نيست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,218
Posted: 4 Sep 2013 21:15
خزان دیده
ز ازل تا به ابد چرخ زمان با ما نيست
ادعا كم كن و كم كن كه جهان با ما نيست
از سر زلف تو ليلي دل مجنون خون است
ما كه راضي شده ايم خون رزان با ما نيست
ما كه با سير و سلوك از بر كاشان رفتيم
بي سبب ني كه چنين كون و مكان با ما نيست
عاشقي پيشه ي ما ني كه همان جوهر ماست
جوهر از چشمه اشك آمد و جان با ما نيست
اي دريغا كه ز چشم و دل ما كرد دريغ
آن بهاري كه بگفت باد خزان با ما نيست
اي بهاري كه خزان ديده ي هر پائيزي
بسته اند كام و ببين كوس لبان با ما نيست
گر چه با باصر خندان به سفر خواهي شد
ليك اي همسفران لقمه اي نان با ما نيست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,219
Posted: 4 Sep 2013 21:15
افسوس
موسم حج مىرسد يارب چرا احرام نيست؟
صد تبر افتاده اندر كعبه و ابرام نيست؟
كى بنازم بر شريعت كين زمان زنديق بود
گرد مسجد در طواف و حرفى از اسلام نيست؟
دل چه خوش بود از حرا و مسجد و وعاظ شهر
كهاى دريغ از صاحب و ملكش كه يك پيغام نيست
باصرازره مىرسد معصوم و نامش عسكريست
كين بود عهد خدايى از ازل انعام نيست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,220
Posted: 4 Sep 2013 21:16
کلک
دلم دوباره زين زمانه گرفت
تنم دوباره سيلى جانانه گرفت
من كه با ساقى و دردانه و مِى عجين نىام
چگونه دست خطايم لب پيمانه گرفت
با آن كه داشت تن كِلكَم هزار رنگ
ندانم به وقت خضوعش چرا بهانه گرفت؟
كنون كه مستم از آن مِى كه يار داد
مرغ خمار دلم رَه آشيانه گرفت
گر هوشيار و گر در سرم جنونى نيست
چرا واعظ مجنون مرا به ديوانه گرفت؟
چه بود در فكر حريفم كه حرف من
ورا به خطا برد و جاى افسانه گرفت ؟
عجبى نيست كه باصر شده اينگونه خموش
رَه زِ بيراهه شناخت و رَهِ بيگانه گرفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟