ارسالها: 14491
#1,241
Posted: 4 Sep 2013 21:39
قائم
مىرسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
دست جور از جوريان و سربداران بكشند
اى صبا رامشگرى را بر لب بامم بر آر
تا ز تار و چنگ و بربط راه زندان بشكند
يا رب آن نور است و جانم در پى آن نور و من
ناصحى خواهم مبادا ملك و ايمان بشكند
ار كه يزدانم بر آرد ذرهاى از مقدمش
تخت ابليسان و غدّاران دوران بشكند
هى منال اى باصر از نى در چمن خواهد وزيد
غمزهى زلف ثمينش تا مغيلان بشكند
بر خیز
مرو كه از چمن امشب بهارهها بروند
صداى اذان از منارهها بروند
بيا كه از سر غمزهات اى گل جدا شود
غمهاى بىبديل و سنگ خارهها بروند
بيا كه از سر زلفت اى نگار سيمين تن
فراق و جدايى هم از نظارهها بروند
تنهايىام به نام تو هر شب دوا شود
كآبرويم از دم تيغ و با اشارهها بروند
برخيز و خيزش و طغياندار بين
بنشين كه با حضور تو بيچارهها بروند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,242
Posted: 4 Sep 2013 21:40
یدیزدان
گر ز بالين من آن خسرو خوبان برود
سر به سوداى رخش در پى جانان برود
يا رب اين ناله كه در چاه زنخدان دارم
بس فراوان شده چون بانگ غزلخوان برود
حكمت سيم و زر و سفرهى رنگين در چيست؟
كه گهى پر كند انبان و گه از سفره بىنان برود؟
ياد باد آن شه دلداده كه در كوچهى شب
با دلى غمزده از كوى يتيمان برود
غربت از غربت خود نالد و من در غم او
يوسف از چاه غريبانه به زندان برود
عقل گفتا كه من از سيرت انسان نروم
تا ز نوميدى خود صورت شيطان برود
شاد باش اى بصر از دولت قرآن آمد
هر كه آيد به جهان با يد يزدان برود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,243
Posted: 4 Sep 2013 21:41
مجاز
آن كه با تكيه به زانو پس ديوار بماند
بى مى و ميكده و ساقى و خمّار بماند
گو مجوئيد دگر در دل بستان ابرام
كه چمن در دل خود بىكس و بىيار بماند
آتش اندر طلب آب حيات است امشب
هر كه اندر پى حيوان شده در نار بماند
صاحب دولت و شوكت لقب فقر گرفت
گرچه منصور زمان بر لبهى دار بماند
گوهر ديدهام از روز ازل مىبيند
كه فنايى شده اسكندر و دادار بماند
مطلب بادهى سرمستى در اين بحر مجاز
كآبرو برد و كنون بادهى فرار بماند
قارون
بلا سوزى و جان كندن به يك بهتان نمىارزد
صفا را هم ز كف دادن به چند عنوان نمىارزد
يكى زافيون صفا خواهى يكى با كبر و خودخواهى
يكى از يار جا ماندن عزيز جان نمىارزد
بيا همت بلند افكن كه قبر و كفن و روئين تن
به صد سجادهى تزوير و صد سوگند بىيزدان نمىارزد
شراب و مطرب و ساقى و ساق خوب رويان
به فردايى پر از حيرانى و در گوشهى زندان نمىارزد
لحد را زر مكن باصر كه قارون از زر و سيمش
به خاك افتاد و زر در كنج قبرستان نمىارزد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,244
Posted: 4 Sep 2013 21:44
مسیحا
آن كه بس يوسف گمگشته به بازار آورد
به دل غمزدهام قامتى از يار آورد
پيرهن را ببر اى باد صبا بر دل پير
كه به هر ديده كنون چشمهى خونبار آورد
خون پيراهن مصرى بچكان بر دل و چشم
كه شود چاره و نى بادهى خمّار آورد
آن خدايى كه به چَه داده چنان ظلمانى
دانى اى دل كه مسيحا نفسى بار آورد؟
اى شبابى كه به هر پير كنون رحمى نيست!!
اى كه از چشم نبى گريهى بسيار آورد
بنگر بر خم يعقوب كه از درد فراق
اشك هر مردم چشم آيهى دادار آورد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,245
Posted: 4 Sep 2013 21:46
حدیث
شب از تارى گذر كرده است و يار افسانه مىخواند
ز مستى رو به ساقى دارد او پيمانه مىخواند
مرا با آن پريشانى كه در ظلمت سپر كردم
چرا مجنون دست افشان در اين ويرانه مىخواند؟
بيا اى همزبان امشب ببر اميد مشعر را
كه عاقل هر دم از نفرت مرا ديوانه مىخواند
حديث از ما چه مىجويى كه عزمى در سفر دارم
چو مرگ از دى طلب دارد مرا بر شانه مىخواند
آرزو
نعره كردم كه مرو از شب تارم كه نشد
گفته بودم كه بيايى به مزارم كه نشد
ما كه رفتيم از اين دار مكافات عمل
هر عمل نى شده و بوتهى خارم كه نشد
حرف حق را تو به درگاه خدا آور و بس
كين حقيقت طپش قلب خمارم كه نشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,246
Posted: 5 Sep 2013 08:24
چه کنم
بى تو اى سرو سهى در دل بستان چه كنم؟
با دل غمزدهى نرگس و ريحان چه كنم؟
با ريا كارى اين قوم مسلمان چه كنم؟
شكوهها دارم و با آيهى قرآن چه كنم؟
اى مسيحا نفس اين دل به تو ايمان دارد
در كنار تو چنين دورى و هجران دارد
نرگس از چشم خمار اشك فراوان دارد
اشك هر ديده نگر ره به نيستان دارد
عمرم آخر شده اى خسرو خوبان نظرى
در ره كوى تو لب تشنهى حيوان نظرى
جان به لب آمده از دامن عصيان نظرى
بر من دلشده از گوشهى چشمان نظرى
يك نظر غافل از آن صورت رخشان نشوم
راهى سلسلهى عربده جويان نشوم
از سر لطف تو من راهى دونان نشوم
بى مى و مقصد و مقصود تو انسان نشوم
بين ما و خم ابروى تو مژگان راه است
حلقهى زلف تو با حلقهى عرفان راه است
ساق سيمين تو با ساغر مستان راه است
يوسفى رفته ز كاشانه و كنعان راه است
كس در اين باديه جز ناله و افغان نشنيد
جز دعاى سحرى در دل باران نشنيد
نام باصر ز لب گشنهى اخوان نشنيد
كوس ما را نفسى جز دل جانان نشنيد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,247
Posted: 5 Sep 2013 08:26
شقاوت
ما در پى حديثيم او در پى شمايل
كو گوش آشنايى تا باز گويم از دل
حلّ چنين معانى از ما و من نيايد
تفسير حق و باطل حلّ گشته در مسائل
ديوانه هم ستيزد هوشيار هم ستيزد
ديوانه را رها كن گر بسته است عاقل
آسايش دو گيتى تفسير اين دو حرف است
با دوستان شقاوت بر دشمنان حلائل
بر حق و حق پرستيم با او چنين نشستيم
گو بر ضمير عاقل، باصر به گوش جاهل
فتنه
اى داد كه در جامعه شد شادى فراموش
كان شادى ديرينه به غم گشته هم آغوش
انوار الهى همه در كشتى امواج
نور ازل از فتنهگرىها شده خاموش
در ظلمت و تاريكىام از نور خبر نيست
آن نور بلا ديده دلى كرده فراموش
دستار مرا دولت بيدار رها كرد
آغوش تو هم بستر پيران سيه پوش
شادى به درازا نكشد در شب يلدا
اين پنبهى تابيده چرا كردهاى در گوش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,248
Posted: 5 Sep 2013 08:27
خموش
ديشب به پيش مى فروش
آمد پيالهها به جوش
گفتم كه چيست اين خروش؟
گفتا كه مىدانى خموش
اين مى كه مىبينى رخش
دلدادگان را برده هوش
دل در ميان جام تن
اين گونه مى دارد سروش
گر بر خود آگه گه شوى
راز درون آيد به گوش
رفته به گل
ره باريك و شب و قمرى در راه قبور
خسته از ناله و از همهمهى شهر به دور
ديد موجى به سراغ دل مجنون آيد
يا سراغ دل ليلى شدهى زنده به گور
گفت اين شور و شر از بهر كه آماده كنى؟
يا به ليلى رسد اين آتش و يا لانهى مور
گوشه چشمى بنما از دل دريايى خويش
موج سركش نرسد بر دل تنهاى صبور
همچو يابوى فرو رفته به گل خواهى شد
بس كن اى فتنهگرىها ز سر باد غرور
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,249
Posted: 5 Sep 2013 08:27
شرر
ر كوى ما كه شكسته دلان را بود ثمر
يكدم گذر كن و ايماى ما نگر
اين دست اشارت كه به سويت گرفتهايم
نى بهر متاعى كه ز خون جگر اثر
لب را گزيدهايم و به دامى خزيدهايم
گر چشم گشايد دمى اغيار و رهگذر
پندى بود اى صاحب حكمت كه آب چشم
هر دم فرو چكد از سينهها شرر
گر پاى رفتن از اين دون به ميل بود
حقا كه دل شدگان را بود سفر
در كف نهاده فلك گنجى كه گنج نيست
بل كو فريب هزار است و درد سر
دانى كه قصد باصر تنها بود نگار
كو چشم بصيرى كه به تنها كند نظر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,250
Posted: 5 Sep 2013 08:28
ابرو
دوش از پنجهى غم آمده فرياد كسى
كه چنين داده عدو آبرو بر باد كسى
آن چنان كعبه و بتخانه شد از نور خموش
كه ز بتخانه هم اينك نرسد داد كسى
يا رب اين دار مكافات تو از عدل به دور
گشته چون داور دوران زند اجداد كسى
ناب
ز حضور سبز يوسف، برسان خدا نشانه
كه از اين فراق عظمى، دل ماست شب بهانه
برسان ز لطف يا رب، خبرى صداى پايى
كه بمانده خون پيرهن به دلم فقط نشانه
ز فراق يار ديرين، دل ما نگشت شيرين
تو خودت رسان به كامم مى ناب دل شبانه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟