ارسالها: 14491
#1,261
Posted: 5 Sep 2013 08:39
الالخ و شمع
بار ديگر در ميان موى او رسوا شديم
در ميان عاقلان ديوانه و شيدا شديم
بار ديگر در ميان شست پر معناى او
غايب از چشمان و دلها نام بىمعنا شديم
اى سراب اين هاله و اين دام و اين پژواك چيست؟
كين چنين آواره در ايام بىفردا شديم
اى چمن از آبراهم بگذرد برگى دگر
زين سبب مجنون سرگردان هر ليلا شديم
لاله زاران در مصاف سادهانديشان بسوخت
با قدم همراه كام و ناى واويلا شديم
واى بر آلاله با شمع و شراب و عندليب
سوخت در دستان محرم ما هم اعطينا شديم
نام باصر را به سنگى كندهايم از بىكسى
بى كسى عنوان ما و ما كنون تنها شديم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,262
Posted: 5 Sep 2013 08:39
بت من
اى دل آيا بود امشب كه دعايى بكنيم؟
در ميان دف و نى جمله سماعى بكنيم؟
گوهر ديدهام از دوش در انديشه گريست
بفرست غاليهاى را كه دوايى بكنيم
ما در اين صاعقه جان را به سلامت برديم
نبود رسم سلامت كه جفايى بكنيم
بشكن هر بت من را كه منيتها مرد
مفكن تخم حسد را كه صفايى بكنيم
در پس پرده بديدم پسر نرگس را
بهر ظاهر شدنش جمله ندايى بكنيم
با سر زلف تو امشب دل ما را سخن است
در اميد تو مبادا كه خطايى بكنيم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,263
Posted: 5 Sep 2013 08:40
بیمار
ما ز سر منزل عنقا به صلا آمدهايم
بهر زنگار دل اين جا به جلا آمدهايم
گر به زانو پس اين گنبد مينا خفتيم
با دو صد ناله به درگاه دعا آمدهايم
سر به تعظيم تو اى خسرو خوبان نظرى
خسته از ظلمت و بيداد و ريا آمدهايم
واژگانيم كه در دفتر صحت نبرند
نامى از ما كه پى جام دوا آمدهايم
در مرام من بيمار بدانديشى نيست
مصلحت بوده خدا را كه رضا آمدهايم
گلستان
گاهى از گفتار باطن سربداران مىشوم
گاهى اندر خانقاهى خام عرفان مىشوم
گه برينم مىبرند و گه زمينم مىزنند
گه ميان آتشم گاهى گلستان مىشوم
مستم اندر نيستان و ساغرم من دست تو
كو بصيرى تا كه بيند روزى انسان مىشوم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,264
Posted: 5 Sep 2013 08:41
خیره سر
در نگاهى كه تو را در سفرم مىجويم
خال و خلخال رخت در قمرم مىجويم
بشنويد اين سخن از زخم كهنسال فراق
كه عافيت كو كه من اندر ثمرم مىجويم
سالها عمر من همراه خطر فانى شد
باز در راه تو جانا خطرم مىجويم
سوخت در سايهى افيون تن پژمرده و ديد
آن چه اين جا همه را در جگرم مىجويم
مدعى گفت بيا غم به سرانجام آريم
گفتم اين ره ز دل خيرهسرم مىجويم
همچو يابوى فرو رفته به گل مىمانم
علم اعجاز ز پالان خرم مىجويم
خير ما را تو ز درياى عدم مىجويى
من به سرداب درونى اثرم مىجويم
باصر اين قاصدك از كوى رفيق آمده است
بادهاى بهر وى از چشم ترم مىجويم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,265
Posted: 5 Sep 2013 08:42
یا حق
در برينم طعمهى گندم خورم
در زمينم طعنهى مردم خورم
در رحم بودم كه خوردم خون دل
گر نمىخوردم محال است جُم(تکان خوردن) خورم
در ميان برزخ اين تن آرميد
ماتمى دارم كه از كژدم خورم
جغد و فانوس
فرصتي ده كه من از جام جهان برخيزم
با دل بي كسي از كون و مكان برخيزم
بروم تا برسم بر در فردوس برين
تا بگويم من افتاده چسان برخيزم
پيش سجاده شب تا چه زمان بنشينم
مهلتي تا كه سحر با دل و جان برخيزم
شمدي ترس و شبي جغد و من و فانوسي
انتظاري نبود تا كه امان برخيزم
گفتم اي موي سپيدي كه چنين خسبيدي
كي ز ايمان و يقين همچو جوان برخيزم
ما كه در حين ركوعيم و سجوداز دل نيز
بهر سائيدن سر در چه زمان برخيزم
قبله گاه دل سرگشته كدام است كه من
با هدف با سرم از جان كمان برخيزم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,266
Posted: 5 Sep 2013 08:43
غروب
زاهدم نى كه دمادم به خرابات روم
عابدم تا ز ركوعم به سماوات روم
شمع با اين دل سرگشته تفاوت دارد
او بسوزد چو من و من به مناجات روم
ز بد سوختنش با كه گريزم ز غروب؟
با كه از فرش بلايا به مقامات روم
دالان
بيا همچون سبكبالان ميان راه هم سالان
از اين صحراي بي دالان به سوي خانه بگريزيم
به سوي خانه ايمان به وحي و آيه قرآن
ز قوم عاد بي بنيان چو مو از شانه بگريزيم
چه كم داريم از هستي چه مي جوئيم در اين مستي
ببين جانا تو بشكستي بيا از دانه بگريزيم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,267
Posted: 5 Sep 2013 08:44
سقا
ما نام لافتى را از نام او گرفتيم
معبود بىعزا را در شام او گرفتيم
هر لحظه در كمينيم تا عاشقانه بينيم
كين عاشقانه ديدن از بام او گرفتيم
سقا شديم و در شب با تشنگان نشستيم
زيرا كه آب كوثر از جام او گرفتيم
ابرو
ى خوشا آن روز كه در سلسلهى مو باشم
در خَم بت شكن حلقهى گيسو باشم
پر زنم با نوك ابروى تو در شط يقين
بنشينم به چمن شاهدى بر جو باشم
داس را بر كشم از جامه روم گندم زار
ساعتى هم به ميان مه و ابرو باشم
آن زمانى كه شدم رانده ز فردوس برين
بهر صد توبه لب برجك و بارو باشم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,268
Posted: 5 Sep 2013 08:44
دجال
بى اذن دوست من مىخواره سر بر نياورم
در خلوت از نگاه او جامهاى بر سر نياورم
ما تشنهايم و به لب كشت و زرع نيست
ليكن ز زيور شاهان به جيب زر نياورم
اى بىخبر ز فتنهى دجال و سامرى
من گاوان و استران به ديده برابر نياورم
برخيز كه صد نياز تو آرم به مردمان
گفتم كه عدن و برين را به ديدهىتر نياورم
يك سو نهال و نخيل و سوى دگر زوال و نيل
اين نعمت از براى چيست كه سراسر نياورم؟
پيش تا شقاوت تاريخ تو را بيان كنم
هر چند نامى ز بولهب ابتر نياورم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,269
Posted: 5 Sep 2013 08:48
دیوانه و هوشیار
گويند در اين خانه همخانه چرا خندد؟
هشيار بگرياند ديوانه چرا خندد؟
از دامن سرمستان افتاده سبو امشب
پيمانه ز كف داديم دردانه چرا خندد؟
صيديم و به صد داميم بىدانه و بد ناميم
كين دانه و من در دام پس دانه چرا خندد؟
شمع دل ما از دوش مىسوزد و مىسازد
شب را گنهى نبود پروانه چرا خندد؟
هر چند در اين وادى چون موسى واستادى
استاده اگر افتد ويرانه چرا خندد؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,270
Posted: 5 Sep 2013 08:48
امضا
مرا در خانهام بيگانه خواندند
صداى تيشه را افسانه خواندند
مرا در آبراه نيلبكها
دميدند در من و ديوانه خواندند
منال اى سبزه در دستان آتش
كآتش با پر پروانه خواندند
بزن بر دف كه درويشان بسوزند
چو دف را صافى ميخانه خواندند
به بال عندليب ارغوانى
قسم جانا ورا بىدانه خواندند
مشو غافل ز باغ مهربانى
كه باغ و لاله را ويرانه خواندند
ز بس در ساغرم آتش گشودند
كآتش را چنين كاشانه خواندند
نبرديم از خم گيسوى بويى
كه رحمان را در اين بتخانه خواندند
به فتواى تو شوخ از شيخ ناليد
همى نالد چسان فرزانه خواندند
ز وجدان نامهاى كردند امضاء
همانجا دجله را دردانه خواندند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟