ارسالها: 14491
#1,361
Posted: 7 Sep 2013 17:06
خیس خستگی
خستهتر از پروانه
سالهاست
گٍردِ رؤیاهای سرخ باغچهی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم
من خسته ام
و هیچ حاجتی به تایید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمهی پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره های عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی.
من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,362
Posted: 7 Sep 2013 17:06
که نیلوفرانه دوستت می دارم
به آنکه حتی دشنه اش را عاشقم
چون دوستت می دارم
حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,363
Posted: 7 Sep 2013 17:09
گواه همیشه
قاصدکی
ولگردترین
در محرابِ اتاقم آواز می داد
«یاسین» تابستان را
دلتنگ تر از همیشهی خویش
تسلیت گفتم
مرگِ معصوم ترینِ لحظه ها را
با قاصدکی
آگاه ترین!
در آغاز شهریور.
باران باور
با من همسفر بود شاید آن سوار
که بر کتفش «دوازده» زخم پیدا
و بر پیشانی اش «چهار» عفونت !
چه مادرانی که می زایند نوزادان خود را
نا آشناترینِ این نشانه ها
چه قبایلی با این قباله مشهور !
همرای من هیچ کس
جز واژه ها وُ واژهها وُ تهمتی که سنگینی اش را
من می دانم
فرجامش را
مردگان !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,364
Posted: 7 Sep 2013 17:18
نمی بخشمت
نمی بخشمت !
بجای آنکه در خلوتِ خویش
پیالهی شرابِ شادی هایم را
شعر بریزی
و از شانههایم تا آسمان بالا روی
دزدانه
با تسبیحِ تزویرِ خویش
کدام خدا را شیطان مانده ای
که تمامِ حقیقت مرا حقیر می کنی.
چطور ببخشمت !
وقتی از عطرِ عریانِ عاطفه ام
بویی به بالایت نمی بینم .
و هنوز
پیراهنِ رؤیاهایت بوی پریروز می دهند
چطور ببخشمت
وقتی آهسته پا به خلوتِ خیالم می گذاری
تمام رؤیاهای روستائی ام را
رَم می دهی
نمی بخشمت مگر
حماقت خویش را
بر سنگ صداقتم بشکنی
و ایینهای برایم بیاوری
تا تمامِ تنهایی هایم را
قسمت کنم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,365
Posted: 7 Sep 2013 17:23
تقدیر!
نه در قصه های مادر بزرگ دیدم
نه در خواب
که روزی ساده میکارم
بالهای پروازم را
پشـت پرچینِ کوتاهِ نگاهِ کبوتری
بیگانه با خواب ها وُ بازی های دیروز
و تنها می مانم
با تصویری از پروازها
حالا می فهمم که آدمی را
آفریدهاند
تا همبازی تقدیرِ خویش باشد.
تـزویر
چنان به هم از خویش فاصله داشتیم
که نتوانستیم دریابیم همدیگر را
در کولاک کریهٍ خویشتن خواهی
چنان که بایسته بود .
خروس وار به هم آنقَدُر پریدیم
تا خونِ ککلانمان را
به خندهی خلقی که به خلوتِ خیالشان
جز ایاتِ شهوت وُ شکم تلاوت نمی شود
چکه چکه بریزیم
تا امروز که مجروح از حماقت همدیگریم
جز شراره های شرم و شرم
شعری از نگاهمان نریزد
بی آنکه بدانیم در هیأتِ هابیل
عمری لباس قابیل را
از بالای ما میبریدند!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,366
Posted: 7 Sep 2013 17:25
زلال همیشه
به" نعمت" عزیز
از بلوغِ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلَد شده ام
شاعرانه ترینِ واژه ها را
به همسایگانِ خوبِ خلوتِ خیالم
پیشکش کنم
و میزبانی سبزترینِ مهربانی ها را
از زلالیت خویش
از چشمه
ایینه و آفتاب
از تو
جستجو کنم .
حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,367
Posted: 7 Sep 2013 17:25
سکوت
در چنین پاییزی که مرگ
«نفس کشی» به میدانش نیست
در جانم جوانه می زند
زخمی که یادگار «قابیل» است .
و من هنوز
به دوش می کشم
نعش برادران هابیلم را
با سنگینی سکوتی که سالهاست
میلادش را انتظار می برم
در فریادی
شبیه شهوت پاییز.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,368
Posted: 7 Sep 2013 17:26
لحظه های سنگین
تاوانِ عریان ترین عفونت عصیانِ تو را
چون زخمی به دوش دارم
و لحظه ها
لحظه ها
لنگان لنگان چنان سنگین
در من می گذرند
کمکی مانده به زانو بنشینم
تا ویرانیم را باد
ـ شادمانه ـ
تا آنجا که دوستش ندارم
سوغات برد
نمی دانم کدام دست؟
از چه؟
تمامِ تقدیرِ مرا اینگونه تقریر کرد
تا تاوانِ عریان ترین عفونتٍ عصیانِ تو را
چون زخمی به دوش کشم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,369
Posted: 7 Sep 2013 17:30
از باران بپرس
باور نمی کنی از باران بپرس
لحظه هایم را آنقَدُر حرمت دارم
که پروانه،
شعرِ شامگاهِ شمعاش را
از سلامِ صبحم میسراید
چطور باور میکنی
پای پریروز پروانه،
پرسهای زده باشم
که مرداب،
گلویی از آن تر نمی کند
خیالت خوش
تا بوی علف و عشق به پیراهنم پیداست
همواره و هنوز
همان روستائیم
تو
باور نمی کنی از باران بپرس.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,370
Posted: 7 Sep 2013 17:58
زاغ و زندگی !
حتا ایینه تصویرِ شما را
واژگونه قاب می گیرد !
که همیشه همسایه با زاغ زیست کرده اید
و نیلی ترین ترانه ی عقاب را
نفهمیده اید در آسمان وُ ایینه
مگر کدام معرفت را مرد بوده اید
که روسری زنانتان را
خریدار مانده اید
... بین شما وُ شما
مرداب را سجده می برم
که نیلوفران را
دل سوزترینِ مادرانند.
سهم صداقتم
سی سالِ سیاه را پسِ پشت سپرده ام وُ
هیچ گاه
حدودِ حرمتٍ هیچ کس را
حتا وقتی که نتوانسته ام
تاوان تبسم های تکیده را دلیلی بیابم
پایی دراز نداشته ام
به خیانت
حتا به خیال .
همواره با هر کسی که دستی به «یا علی» بخشیده ام
آشنای همیشه مانده ام
که از پلشتی زاده نگشتهام
تاتوان تحملش را در من
کسی به جست و جو بنشیند
من از دوست داشتن
تنها و تنها
سهم صداقتم را می خواستم
همین.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟