ارسالها: 14491
#1,371
Posted: 7 Sep 2013 18:04
تمام تنهایی
دردِ غریبی عبور می کند امروز
حتا از استخوان هایم
که گمان نمی برم اینگونه هرگز
زخمی اذان گفته باشد
به هیچ کس
حتا به رؤیای مادرم
که مثل همیشه
سیاهپوش نابرابری ست .
اگرچه امروز تمام ِتقدیرِ خویش را
تف کرده ام وُ رمال را
در عصیانی که عریانی اش را در من دید وُ
دردی که عبور می کند
حتا از استخوان هایم .
کـــوچ
برای رسول آبادیان بخاطر صمیمیتٍ زلالش
بی خبر نمانی !
امسال که به سفرهی پاییز و قاصدک نمکی نخورده ام
خیالِ خودم را خوش کردهام
که پر میشوم از پرستو
آن وقت خودم را کوچ میدهم به آنجا که
پروانه ها را
سهمی از آسمان می بخشند وُ
هیچ انسانی عصیانِ مرگِ مورچهای را
به دوش نمیکشد
و بعد
تمامِ پروانه ها را پرستو میمانم
که سالهاست
تنفسِ هوای رفتن را
تشنه مانده ام .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,372
Posted: 7 Sep 2013 18:04
نا برابری
نازاترینِ اندیشه ها
در اجارهی نامردترینِ مردمانی ست
که دشنه ای عطشنک هر خونی در آستین دارند
نانی به سفره و آشی بر آتش .
چوپانانی اینچنین
می زایند
لحظه لحظه گرگانی
که زخمِ تاریخ را با اشتهایی تازه،
دندان می کشند
و ما
فرزندانِ تازهترینِ اندیشه هاییم
دردمندترینِ مردمانِ تاریخ.
بـاد!
عاشقانه به فرداها دل می سپردیم وُ
فریادمان را فریب می دادیم
تا شاید یکی از این گله ابرها که می ایند
به بارانی باردار باشد !.
و ما همچنان دل می سپردیم...
تا دیشب
یکی که مثل خودم خوب می شناسمش
صمیمی تر از همیشه با من گفت :
هنوز هم به جست و جوی باد
تمامِ توانِ تو را مسافر می بینم .
ـ باد!
و کودکانه گریستم
آنقَدُر که اسب چوبی ام را شکستند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,373
Posted: 7 Sep 2013 18:05
دختران نیلوفران
دخترانِ نیلوفران
مرداب ترینِ دوست داشتنی ها را
در عشقِ عریانی تعارف کردند
شبیهٍ شهوتِ دیروز
و فردا
دریوزه ترینِ مردمان بودند
که به قبلهی قبیلهی چهارپایان
نیازِ خویش را
لیس می زدند
دختران نیلوفران .
5/7
هفت و نیم صبح
درست مثل همیشه !
مردی با خیالی خیس وُ رؤیایی مقدس
در هیئت مورچه گان
از پی نان و هیچ
مسافرِ قربانگاهِ لحظههای هر روز خویش
تا ساعت هفت و نیم شب
که آسمان و ستاره
در سوگی که همراه میکشد
به بدرقه اش نگاه می برند
داغدار و صبور!
مردی با کوله باری از نفرت وُ رسالتٍ سنگینِ پدر
هفت و نیم هر شب
مغبون و دل شکسته
به خلوتِ خانه بر می گردد
با بغلی از خزه های خیس
و سراسر شب را بر سینه می نشاند
با باریکهی نوری در دل :
شاید فردا آسمان نیلی باشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,374
Posted: 7 Sep 2013 18:06
همان عادت زلال
به آبروی آواز ایران "شهرام ناظری"
آن سالها که هنوز دهانم بوی باران می داد
از پدر که پرواز نکرده بود
هر صبحگاه صمیمی
آوازی دلنواز میشنیدم
به عادتی زلال .
یادش سبز
پدر
آسمانیترینِ مردمانی بود که میشناختم
آبروی بیابان بود
وقت سفر
مادرم میگفت:
دستش پر از پینه بود وُ
خورجین خستگیاش بردوش ...
امروز با هشتاد فصل فاصله هنوز
رنجِ مقدس او
میراثِ ماندگاری ست
بر بازوانِ باورِ خویش
حالا میفهمم آن آواز آشنا را
شما
به حنجرهاش ریخته بودی.
آوازی برایم بخوان
آن عادت زلال را
عطش دارم .
هبوط
شبنمی شبیهٍ شهوتِ پاییز
خیس کرده بود
بال رؤیاهایش را وُ
نشسته
در سوگی سرد و سیاه
و مزه می کند
در اشکهای داغِ خویش
سراسرِ زندگی شورش را
که هیچ کس نبوده
صمیمانه ساعتی باورش کند
جز کرم هایی که فردا
جمجمهاش را خانقاه عیشِ پرشکوهِ خویش میسازند وُ
بارانی که گرم ترنم است
در چشم های دریدهاش .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,375
Posted: 7 Sep 2013 18:06
شاید !
به صلیبت مینشینم دوباره
حریمِ همان نهالِ عاطفه
که فصلِ بوران و برف
آغازش را آغاز کرد
یعنی درست حدود عریانِ همان چهارراه
که سیبِ تبسم تعارف شد
عشق رعدی زد وُ این همه بارانِ بغض
بر دوش حوصله
از حوالی همان رعد
یادگار من و توست .
قرارمان همان جا
شاید راه رفته را مجالی باشد
مسافر گردیم .
درد مشترک
زخمِ تمام انسان ها را برادرم
به بارانِ همین باور خیس ماندهام
که شامگاهان شعرهایم را آواز میدهم
حتا اگر" خروس بی محل" نام گیرم
که زاغ را
سوغاتی جز همان تکرارِ تعفن نیست
که بر تاجِ تاریخ پیداست .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,376
Posted: 7 Sep 2013 18:10
جهل تاریخی
هار را
بذرِ پاییز پاشیدن
عقوبتٍ کدام گناهِ نکرده است
که بر شانه های شهر
شکستهاید
گمان بردهاید آفتاب و ایینه
رعیـّت شماست !
و جاری به چشمم دیگر
چون بغضِ لالِ آسمانِ پاییز
که تاریخ نخوانده به کلاس آمده اید
می دانم
می دانم !
دیوار بایدها
دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست میدارم
با پروانههایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریههای بیهنگام مرا
گواهی میدهند
وگرنه سرتاپای زمین را در من اگر بریزی
غزلی نمیارزد
که تصویرِ غزالم را در من
قاب میگیرد
کاشکی این دیوارها
این دیوارهای لعنتی
در بایدهای هیچ کس شکوفه نمیداد
آن وقت آسمان ازآنِ من بود وُ
چتری همیشه
برای پروانه ها.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,377
Posted: 7 Sep 2013 18:11
نسیه نمیدهم !
دیگر از باران نباریده
فرصتٍ معصومِ باقی مانده
سیراب نمی شود
دیگر به تصویرِ تبسم وُ کرشمهی هیچ فردایی
عاشق نمی شوم .
ایینهی زخمهای گذشته نمی گذارد
اسماعیلِ لحظه های خویش را
قربانی دهم
که شاید من نباشم
تا شاعرِ شعرهای نشکفته باشم
شاید نباشم.
نفرین زمین
بازی هامان را
زمین
دشنام می فرستاد وُ
ما
گرسنگی هامان را
و اینگونه شرمساری خویش را !
در رؤیای روزنه ای
شخم می زدیم وُ
میلادِ خویش را نفرینی داغ
... و ما همچنان نسلها
اینچنین زیستیم و ُ
زمین همچنان دشنامِ همیشه خواهد داد
حتا بازی هامان را .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,378
Posted: 7 Sep 2013 18:17
کاشکی
بغضِ آسمان وُ اشک های من
هوای خاکستری وُ مرده
روزی پر از نفرت .
در زیر بالکن
دسته ای از رؤیاها را می بینم
پرهای خیسِ خویش را خشک می کنند وُ
پروازهای پری روز را مرور
به حوصله شرم شیشه را در آستین می گیرم
و نگاهم را به شیشه می چسپانم
مشتی "رجاله" از کوچه عبور می کنند
بوی خون وُ خیانت
به خلوت خانه می نشیند !
چشم هایم را می بندم وُ به فرداها می اندیشم
کاشکی تاریخِ عمرِ من
امروزها را از یاد می برد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,379
Posted: 7 Sep 2013 18:19
برگرد
به" پدرم "که آمدنش را نفس می کشم
فرصت امروز عمرم را دود کردم
باز نیامدی
مگر مسیرِ معصوم ِده را گم گرده ای که بر نمی گردی
تا سهمی سبک سازی
از این همه واژه ی ویلانی که بر سرم سنگینی می کنند
من آمدنت را نفس می کشم
بیا برگرد
مگذار زمان
خونِ خشمِ خویش را در من بریزد .
مگذار بوی فاصله ها عاطفه ام را آزار دهد
تا آنجا که از سر عادت
ارادتمند تو باشم .
رجعت تو
حرمتٍ التماس ِمرا قاب می گیرد .
اشک های مادرم را سبز می سازد .
و دوباره سادگی را به رگ های روستا تزریق می کند.
هنوز هم باور نمی کنم که خاک
زنجیرِ اسارتِ تو باشد.
التماست می کنم
اگر هنوز بوی پونه وُ آواز پروانه به پیراهنت پیداست
به این دلِ همیشه روستاییم برگرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,380
Posted: 7 Sep 2013 18:20
دوباره آغاز می شوم
باران که ببارد
زمینِ ذهنِ تو از آب ،
خشک می ماند !
که حرمتٍ ایینه و آفتاب را
محرم نبوده ای.
باران که ببارد
رؤیاهایت همیشه زرد می مانند
که آسمانِ باورِ تو
بغضی پاییزی دارد
که از پروانه و کبوتر و رؤیا
پرواز را نفهمیده ای .
چرا که آسمانت را از زمین سهم گرفته ای
باران که ببارد ...
دوباره آغاز می شوم .
خدا کند ...
هیچت به هیچ کس شباهت نیست
نه بوی بابونه به بالایت پیداست
نه لبانت تر به طعم عاطفه
و نه حتا سهمی از سادگی به سیمایت سبز
اما انسانی ترین ترانه های آدمیان را مادر مانده ای
زبان تفاهم خدا و شیطان را به آستین داری
و تمام غربت خویش را مسافری
عجبا که سرخی سرد لبانت
لحظه های معصوم ِ مرا گریه می کنند
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز "حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟