ارسالها: 24568
#1,441
Posted: 15 Sep 2013 19:29
بدون یار
نفسم گرفته امشب ز مرور خاطراتم
منم و نگاه حافظ ، من وشاخ بی نباتم
قلمم نمی نویسد غزلی اگر بخواهم
همه خون شد و سیاهی قلم من و دواتم
عطش چشیده هستم چه بنوشم آخر امشب
که اجل نشسته با من سر چشمۀ حیاتم
من و یک جزیره خالی و سفینۀ خیالم
که مگر مرا ببیند ؟ که مگر دهد نجاتم ؟
به مزار خود نشستم ودو دیده شمع روشن
مگر از خودم بگیرم به خدا شبی براتم
هم آتشم و دودم ، همه شعرم و سرودم
که مگر مرا ببینند و کنند التفاتم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,442
Posted: 15 Sep 2013 19:29
سفینه خیالی
سکوت پنجره ها قهر پرده ها سخت است
بدون یار نشستن در این سرا سخت است
سلام اگرچه نکردی بپرس از دل من
مگر دوباره بفهمی که حال ما سخت است
شبیه عاشق دیوانه در بیابان ها
به تیر طعنۀ معشوق ای خدا سخت است
تمام هستی من ، تار و پود من او بود
تمام پود من از تار من جدا سخت است
اگرچه لاف صداقت به غربت آسان است
چو می شناسمت ای دوست ادعا سخت است
حراج هستی خود کرده ام در این بازار
به روی دست خودم مانده ام چرا سخت است ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,443
Posted: 15 Sep 2013 19:30
نیزۀ فریاد
ای خدا رونق عشق از دل ناشادم رفت
من که تاوان دلم را به بتان دادم رفت
بر لبم زمزمه ای مبهم اگر می بینی
رد پای غزلی بود که از یادم رفت
گرچه در خلوت دل ساکن اندیشه شدم
تا فراسوی غزل نیزۀ فریادم رفت
بیستون می شوم از خاطره شیرینت
به تماشای اجل حضرت فرهادم رفت
ابرو روی هم انباشته بودم همه عمر
چونکه از چشم بت صومعه افتادم رفت
قحطی واژه و کمبود غزل واویلا
شور افیون دل از دفتر معتادم رفت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,444
Posted: 15 Sep 2013 19:31
سودای بی سئوالی
نوشابه های حسرت در سفره های خالی
باید شبی بگریم گر غم دهد مجالی
جانم کپک زد از غم نانم به گریه آمد
فریاد یک معما آمد ازین حوالی
دیوار سرد خانه روزن ندارد اما
با چشم خسته دیدم گل می رمد ز قالی
در آفتاب یادت پهنای یک کویرم
تا در سرم بسوزد اندیشه های کالی
افسوس رفته ها را می نوشم از خیالم
در آرزوی مردن می گیردم خیالی
گفتم اگر بیایی انبوهی از سوالم
دلمرده را بگیرد سودای بی سوالی
من شعله های سردم خاکستری مقدس
از رقص من ببینی نوری بدین زلالی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,445
Posted: 15 Sep 2013 19:32
دین تازه
ای سیب گونه هایت اغواگر خدایان
ای لایق پرستش ای دلبر خدایان
در مسجد نگاهت یک دین تازه داری
بر بنده سجده واجب گردیده بر خدایان
دست بریده دارم در شب نشین چشمت
تنها نه من که خونین شد پیکر خدایان
یک قطره از نگاهت غرقم کند به خواهش
بگذشته آب مستی هم از سر خدایان
در منبر خدایان ابهام می سرایم
او می برد قیامت در محشر خدایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,446
Posted: 15 Sep 2013 19:34
جان تفتیده
در کوچۀ هیاهو گم شد دل اسیرم
گستاخ کوچه ها را آیا شود بگیرم ؟
دل می گریزد از من در روزگار پیری
تنهاتر از همیشه بی ادعا بمیرم
در کورۀ محبت تفتیده گشت جانم
بازیچۀ دل خود ،طفل است و من خمیرم
پندم نده برادر در کار عاشقانه
آن بت اگر بیاید والله ناگزیرم
باران اشک چشمم سیلاب آبرو شد
طوفان غم بخیزد از دامن کویرم
**********************
حال دعا
کاش گنجشک مرا می فهمید
و دلم حال دعا می فهمید
کاش احساس دو قسمت می شد
و دل خون شده قیمت می شد
کاش گنجشک زبان وا می کرد
بلبلان را همه رسوا می کرد
آن که هر دم ز گلی می خواند
هرزگی دارد و خود می داند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,447
Posted: 15 Sep 2013 19:36
میزبان خدا
من گل زرد آفتابگردانم
رو به خورشید توست چشمانم
دستهایم قنوت می خواند
بت پرستم ولی مسلمانم
میزبان خدا شوم وقتی
که به میقات دوست مهمانم
می روی تا دوباره برگردی
سر به تشویش در گریبانم
پرتو مهر آفتاب حضور
راز عمر منست می دانم
پرتو عشق می زنی بر من
مثل آیینه باز گردانم
دوست دارم ترا که زیبایی
دوست داری مرا که نادانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,448
Posted: 15 Sep 2013 19:37
اشک کوچه
من گدا شدم شاید درب خانه بگشاید
لحظه ای برون آید التفات فرماید
من گدا شدم اما درب خانه می بندد
دست من به درکوبش آنچنان که خون آید
می زنم و می گریم ناله می شوم کم کم
گوش لاله رویان را بیش ازین فغان باید
قفل در به اشک آمد خون کوچه شد جاری
آن صنم که لج بیند بر لجش بیفزاید
با کلون در گفتم حسرت ترا دارم
دست آن صنم هردم بر سرت خورد شاید
چون سحر شود دیگر مرده ام ازین بازی
صخره هم اگر باشد بیش ازین نمی پاید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,449
Posted: 15 Sep 2013 19:38
لقمه اشک
مرتع بی علف از برۀ بیمار پر است
توی این قحطی اندیشه دل زار پر است
وهم آیینه نکن حیلۀ راه است سراب
چشم و گوش من ازین بازی پندار پر است
من سوار نفس گرم خودم خواهم شد
بروم تا افق دور که از یار پر است
استخوان میشود این لقمه اگر بردارم
سفرۀ جان من از لقمه شکدار پر است
خنده با کوچ پرستوی تو از خانه گریخت
خلوت حوصله از نغمۀ غمبار پر است
دست خورشید پر انگشت و هر آن یک بر چشم
مشرق اول صبح از تب آزار پر است
توی زنبیل دلم عاطفه دارم بسیار
تا ابد هرچه که خواهی برو بردار پر است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,450
Posted: 15 Sep 2013 19:39
در انزوای غزل
سرم بریده به دستم بزن بزن که برقصم
حدیث عشق خدایان بگو به من که برقصم
شبیه رقص سپندی که در قدوم تو سوزد
بزن تو آتش حسرت به جان و تن که برقصم
مرا اسارت چوبین بد است اگر که بمیرم
رها بکن بدنم را تو بی کفن که برقصم
در انزوای غزلها به یاد آنچه ندارم
به یاد تو بگریزم ز پیرهن که برقصم
بیا شب است و حریفان به انتظار تو اینجا
که ساعتی بنشینی در انجمن که برقصم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند