ارسالها: 24568
#1,821
Posted: 26 Oct 2013 19:00
آخر این قصه تاریک است
مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد
دم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی ندارد
هر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجا
زیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی ندارد
پیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدم
قصــه اویی که در آیینه مهــرویی ندارد
قصه کوه و عمو زنجیر باف و غول دریا
کودکی هایی که طعم خواب لولویی ندارد
قصــه پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او که
شیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی ندارد
قهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهان
روی بازویش همین هایی که می گویی ندارد
باز با این حال او چشم و چراغ کوچه ماست
گر چه از آن روزها جز چشم بی سویی ندارد
قهــــرمانِ سـاده یِ بی ادعایِ کوچه یِ ما
دست و بازو داده در خون، زور بازویی ندارد
گل به گل گردیده ام پروانگی های تنش را
جز صدای سرفه این ویرانه کوکویی ندارد
گردبـــادِ بی قرارِ روزهایِ خشم و آتش
مثـل آن دیروزهــــا دیگر هیاهویی ندارد
هر نفس می میرد و می کوچد از شهری که آنجا
زیر سقف سادگی هایش پرستویی ندارد
***
آخر این قصه تاریک است، حتی این غزل هم
مرگ ســـهراب دلم را نوشدارویی ندارد
من به آتش می کشم خود را ولی در سطر آخر
یک نفر می سوزد از شمعی که سوسویی ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,822
Posted: 26 Oct 2013 19:01
عشق های جریمه
اشتباه اول من و تو یک نگاه بود
عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود
گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است
اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود
می دویدم و میان کوچه جار می زدم
های های گریه بود و اشک و درد و آه بود
گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق
این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود
جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب
سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود
هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم
ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود
آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا
با حضور آفتاب، روز من سیاه بود؟
اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب
بر غریبی من و تو بهترین گواه بود
هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم
مانده ام کجا، کجای کار اشتباه بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,823
Posted: 26 Oct 2013 19:03
گل داوودی
باید که کسی دشمن جانت شده باشد
تا حسرت او ورد زبانت شده باشد
می ترسم از آن روز که داوودی این باغ
قربان مزامیر دهانت شده باشد
کولی چه کنم آینه را روزی اگر دل
آواره ی ابروی کمانت شده باشد؟
دلتنگ کدامین شب شومند شهیدان؟
شاید به گل سرخ اهانت شده باشد
آن شب که تو پر می زنی و از تب پرواز
یک زخم همه نام و نشانت شده باشد
می فهمم از این هلهله ی دور که باید
در خانه کسی دل نگرانت شده باشد
حیرانم از آن ماهی سیراب که هر روز
لب تشنه یک لقمه نانت شده باشد
از سفره بی روزی ساحل نکشد پا
دریا که نمک گیر لبانت شده باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,824
Posted: 26 Oct 2013 19:04
همیشه تر از هر چه اتفاق
در کوچه های شهر شما پرسه می زنم
دیوانه وار سر به هوا پرسه می زنم
هر شب به شوق لی لی کفش کتانی اش
در کوچه های بی سر و پا پرسه می زنم
در پارک های باکره ، در خنده های خیس
در جاده های رو به خطا پرسه می زنم
چندان غریب نیست اگر نیمه های شب
در روزنامه های شما پرسه می زنم
دختر فراری ام ؟ نه! کجایم شبیه این...
امضام را بِ...ببین، ب....ب... با پرسه می زنم
شِ...شعر گفته ام مثلا ....نه که حافظم
حس می کنم توام ...تُ ...تُ... تا پرسه می زنم
من هم درست مثل تو وقتی که بی منم
زل می زنم به آینه یا پرسه می زنم
هر شب هزار و سیصد و هشتاد و چند بار
بغض غریب پنجره را پرسه می زنم
من شاعرم ! حقیقت تلخی است شاعری
من در حریق سرد صدا پرسه می زنم
هر شب چو یک ستاره آبی ، شبیه شوق
در خواب هرچه شاه و گدا پرسه می زنم
دنبال آن دقایق معصوم ساده ام
در تیک تاک ثانیه ها پرسه می زنم
در حال ، در محال ، در امروز ، در هنوز
در لحظه های در تو رها پرسه می زنم
دستان من دو شاخه ی خشکیده اند و من
در کوچه باغ سبز دعا پرسه می زنم
چندان غریب نیست اگر نیمه های شب
بر جانماز نافله ها پرسه می زنم
من کودکم به طعم دو گیلاس راضی ام
دنبال چشم تو همه جا پرسه می زنم
ای لحظه همیشه تر از هرچه اتفاق!
گم کرده ام تو را و تو را پرسه می زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,825
Posted: 26 Oct 2013 19:07
تو گناه من
سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من
سرخ گونه های توست بهترین گواه من
گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :
مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من
من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام
وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!
من اسیر خویشم این گناه بودن من است
ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من
نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل
چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من
من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو
تو نگفته ای شبیه اولین گناه من
پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت
جامه ای است رنگ شعر های راه راه من
شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو
می پرند بال های خسته گِرد آه من
کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست
تا که وا شود سپیده در شب سیاه من
سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر
سرخ گونه های توست نازنین، گواه من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,826
Posted: 26 Oct 2013 19:08
رقص آتش
آتش ادای رقص مرا در می آورد
مي رقصد و دوباره ادا در می آورد
کبريت می زند شب پاييزی مرا
از خش خش نسيم صدا در می آورد
گاهی مرا به شوق، به شادی، به هر چه سيب
گاهی به ياد خنده ی مادر می آورد
اين تيک تاک پیر که آواز گام اوست
ما را ز بهت ثانيه ها در می آورد
فردا همين قبيله پُر های و هوی اشک
پيش تو چشمهای مرا در می آورد
هر شب کسی دو دست نه، دو خواهش عجيب
از آستين خيس دعا در می آورد
يک لحظه بعد باز همين اشتهای پير
سر از ميان شانه ی ما در می آورد
اين دوره گرد پير که مرگ است نام او
هرجا که شد دلی ز عزا در می آورد
يک لقمه نان سير گدا هر کجا که شد
از سفره های نان و نوا در می آورد
مثل سکانس آخر يک ماجرا شبی
سر از پلاک خانه ما در می آورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,827
Posted: 26 Oct 2013 19:09
تمام زندگی پر
قناری، سار، بلبل پر؛ پرستو پر، کبوتر پر
خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنين تر پر
من وحسرت نشينی ها، من و اين سخت جانی ها
تو از دلبستگی ها پر، تو تا يک آسمان پر، پر
تمام زندگی تکرار يک کوچ است يک پرواز
تمام زندگی تکرار يک گل، يک گل پرپر
تو و چون گل شکفتن ها، تو و تا اوج رفتن ها
من و خار جنون در دل، من و تيرخطر در پر
تمام سينه سرخان روی بال خويش می بردند
و را ، وقتی که زخم يک کبوتر داشتی بر پر
چه می خواهی دگر از من؟ بگير و يک جنون بشکن
اگر آيينه آيينه، اگر دل دل، اگر پر پر
من از افسانه موهوم دل بايست می خواندم
که در اسطوره ی آتش سياوش پر، سمندر پر
هميشه قسمتم اين کنج محنت نيست می دانم
به سوی چشمهايت می گشايم روزی آخر پر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,828
Posted: 26 Oct 2013 19:10
سیب
يک غزل گفته ام مثل يک سیب ، با رديف بيفتد بیفتد
شايد اين شعر بی مايه باشد ، شايد اين قافيه بد بیفتد
من ولی امتحان کردم امشب ، آسمان ريسمان کردم امشب
شايد اين شعر بی مايه روزی ، دست يک روح مرتد بيفتد
من ولی در پی يک سوًالم : اين که پايان اين ماجرا چيست؟
اين که آخر چرا مرگ بايد روی يک خط ممتد بيفتد؟
شعله بايد بر انگيزم ازخويش ، دار بايد بياويزم از خويش
تا کی آخر در آيينه چشمم ، بر نگاهی مردد بيفتد
بر لب بام خورشيد بوديم ، بر لب بام خورشيدآری
بر لب بام خورشيد ناگاه ، ماه در پايت آمد بيفتد
اشک بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه های تو در باد
سيب يک لحظه، يک اتفاق است ،اتفاقی که بايد بيفتد
اتفاقی شبيه شکستن، خلسه ای مثل از خود گسستن
اتفاقی که امروز... فردا... يا نه ،هر لحظه شايد بيفتد
خيز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر
رفته است آن تبر دار ديروز، پای بت های معبد بيفتد
موج بايد برانگيزی از من ، ماه بايد بياويزی از من
موج يا ماه تا نبض دريا ، يک دم از جزر و از مد بيفتد
*****
مرگ طنزی فصيح است آری ، بايد از عمق جان خواند وخنديد
گرچه اين شعر بی مايه باشد ، گرچه اين قافيه بد بيفتد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,829
Posted: 26 Oct 2013 19:11
گل پری ۱
ماه اگـر در شبکلاه زر زری زیبـاتر است
مـاه عالمتاب من در روسری زیبـاتر است
گـر چه زیبا می زند پیدا شدن بر مـوی او
گـم شدن در آن شب نیلوفری زیبـا تر است
عـشــق را در گـنـــجه ً سبز قـدیـمی دیده ام
چشـمش از نار و ترنج کودری زیباتر است
"همـدلــی از همـزبانی خوشتر...." اما اینکه تو
با زبـان از همدلان دل می بری زیباتر است
مــادرم می گفت دختـــر هـای باغ لشــکری
مثل حوری هر یک از آن دیگری زیباتر است
سینـه ریز ســکه کوب دختــرانش در غروب
از قِران آفتــاب و مـشـــتری زیبــاتر اسـت
من به او می گفتم اما - خوب یا بد- گـل پری
گل پری از هر چـه حوری و پری زیباتر است
ولولای دخــتران مثل گــل بــــر روســریش
از سـکوت این شب کــاکـل زری زیباتر است
او که من می خواهمش گلخنده های شرقی اش
توی بــاغ رنگ رنگ روســری زیبــاتر است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,830
Posted: 26 Oct 2013 19:12
گل پری ۲
روی تخـت سـبـز مخمـل می نشـیـنـد گـل پری
عاشـق است از بوسه گل می آفریـند گـل پـری
گـاه گـاهی مثـل یک مــاهی کـه می افتد به دام
توی تــور سـبـز پو لک می نشـیـنـد گـل پـری
عــود و اسـپـنـد و حـنا و لاله و قـرآن و شــمع
لالــه را از آن میــان بر می گـزیـنـد گـل پـری :
...لاله ســـرخه ، لالـه زرده ، لاله اومد خونمون
تو لباس سرخ مخمـل گـل به ســر زد خونــمون
تـو لبــاس ســرخ مخـمـل لالـه روشـن می کــنه
ســینه ریـز سـکه کـوب نـقــره گـردن مـی کــنه
فـیـتـیـله ش ابریشــمی و روغـنش اشـک چیشه
لالـه ی رودم نـمـی ســـوزه نـمـی دونـم چــشـه
یار مبارک... نه؛ همین جا یکدم از خود می رود
مــی رود در آیـنــه خـــود را بـبـیـنـد گـل پــری
"مـــن وکـیــلم ؟" بــار سـوم نیـز می پرسند از او
رفتـه است از باغ روًیــا گـل بچـیـنـد گــل پـری
سـفره اش یک مــاه کـم دارد که آنـهم مــادرست
کــاش می شـد خنـچه را از نـو بچـیـنـد گل پری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند