ارسالها: 24568
#1,841
Posted: 26 Oct 2013 21:26
مهتاب شطرنجی
از اتهام یک گناه ساده می ریزد
آیینه است از یک نگاه ساده می ریزد
بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب
بر آن قبای راه راه ساده می ریزد
با قوطی کبریت های خالی از دیروز
تا طرحی از یک سرپناه ساده می ریزد
با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکستر است، از یک دو آه ساده می ریزد
شوقی رها هر شب مرا مثل تبی ولگرد
در یک شب بی وعده گاه ساده می ریزد
سوت قطار کوکی شب خاطراتم را
در خالی یک ایستگاه ساده می ریزد
مثل همان دیروزهای خالی از لبخند
می آید و با یک نگاه ساده می ریزد
گاهی خدا، گاهی تب یک خواب رنگارنگ
از آن نگاه گاه گاه ساده می ریزد
من باختم سارا! چرا غم سایه ی خود را
هر شب در آن چشم سیاه ساده می ریزد؟
مهتاب شطرنجی چرا دلتنگی خود را
بر قلعه بان این سپاه ساده می ریزد؟
زندانی شبها منم یا تو که در چشمت
هرشب خدا یک خوشه ماه ساده می ریزد؟
***
با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکسترش از یک دو آه ساده می ریزد
چیزی نمی گوید ولی از هُرم آوازش
پوران، بنان، گلپا، الهه، ساده می ریزد
مثل همان دیروز های خالی از لبخند
اینگونه با یک اشتباه ساده می ریزد
اینگونه آری در شبیخون خزانی زرد
از برگ برگ یک گناه ساده می ریزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,842
Posted: 26 Oct 2013 21:28
دنیایی ها ۱
دنیا شبیه توست مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات
مثل شکوه بادبادک بازی باد
وقتی که می رقصاندش بازیگری هات
مثل خط ابروت، مثل خط لبهات
بر چهره آیینه آرایشگری هات
مثل خدا را صد قلم آراستن ها
مثل تبِ سرخِ قلم خاکستری هات
افسوس اما شهر ارزان می فروشد
در پارک های شوخ، شرم دختری هات
ای شهرزاد قصه های سال ها پیش!
افسانه ام کن با تب افسونگری هات
گم کرده ام -آه- ای هزار و یک شب درد!
خورشید را در قصه ی دیو و پری هات
شاهی؟ گدایی؟ مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟
دل بسته ام عمری است بر پیغمبری هات
امشب عمو زنجیر باف قصه ام را
آورده ام در حلقه ی پا منبری هات
نذر مرا با کاسه ای گندم ادا کن
تا پر بگیرم در حریم پاپری هات
امروز یادم کن که فردا دیگر از من
گردی نخواهد خاست با یادآوری هات
* **
دنیا شبیه توست، وقتی ماه باشی؛
مثل گل تردید در ناباوری هات
دنیا شبیه توست؛ وقتی ماه باشی
حتی خدا دل می دهد بر دلبری هات
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,843
Posted: 26 Oct 2013 21:33
سوگیانه بم
زیرهجوم اینهمه آوار درد و غم
امشب دلم هوای تو کرده است بد رقم
می دانم ازسکوت دلم غافلی ولی
با هر درنگ سوی در خانه می دوم
اینجا میان آهن و سیمان و دود و سنگ
دنبال چشمهای زمین خورده ی توام
دیشب هوای شرجی گلشهر زد سرم
رفتم کنار ساحل آرام و بعد هم
یک چای داغ-جای شما سبز- بد نبود
زیر و بم صدای بنان، لِی لِیِ بَلَم
یک ناگهان سرخ مرا تا کویر برد
تش باد طبل حادثه را کوفت دم به دم
نالید مادری و زمین لرزه اش گرفت:
بم بم ببم ببم ب ب بم بم ببم ببم
من اعتراف می کنم آتش نبوده ام
اینسان غریب کی ز غمت زوزه کرده ام؟
از گرمگاه مدرسه باری نیامدم
مثل همین جماعت بی درد محترم
تا در پتوی بی سر و ته خاکتان کنم
تا مرگ را دو دمدمه تلقین تان دهم
آدم نه! یک سگم! به تب گرم آشتی
از مرزهای آبی باران گذشته ام
تا در زمین مرده تو را جستجو کن
تا از زمین مرده تنت را نفس کشم
من اعتراف می کنم آتش نبوده ام
اینسان غریب کی ز غمت زوزه کرده ام؟
***
من پاره پاره می نهم این زخم در دلم
من تکه تکه می نهم این خانه روی هم
می سازمت دوباره اگر باورم کنی
می سازیم دوباره اگر باورت کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,844
Posted: 26 Oct 2013 21:35
هیچ
مرگ یک هیچ بزرگ است و دنیا همه هیچ
من و تو گمشده در وسعت یک عالمه هیچ
دل هر آینه لبریز جهان من و توست
پس هر آینه اما همه هیچ و همه هیچ
از اجاق شب ایلم چه نشان می گیری؟
گرگ و میش سحر و ایل و شبان و رمه هیچ!
با منی از همه ی همهمه ها دور ولی
قسمتم از تو، از این شهر پر از همهمه هیچ
خوابم، از وهم شب و سایه به خود می پیچم
چیست سهم تو از این خواب پر از واهمه؟ هیچ
منِ محکومِ به من، داد به کوه آوردم
هیچ... جز هیچ... نه... نشنیدم از محکمه هیچ
دم رفتن همه از بغض زمین می گویند
از تو اما نشَنیدیم در آن دمدمه هیچ
هیچ یعنی منِ از حسرت رویت دلتنگ
منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ
اولین صفحه تقدیر دو دستم پر پوچ
دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ
بی تو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک
هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ
"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین"
ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ
***
زندگی، یک شبِ بی شادیِ یکسر کابوس
کاش برخیزم از این خوابِ سراسر غمِ هیچ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,845
Posted: 26 Oct 2013 21:37
بی خوابی ماه
یک قاب شکسته ست که تصویر ندارد
باغی ست که یک شاخه ی انجیر ندارد
یک قوری چینی ترک خورده تر از ماه
گنگویی یک بغض که تعمیر ندارد
آن چیست بگو؟ آن که شبیه شبح ماه
می آهد و در قلب تو تأثیر ندارد
دیرنده و دور است زمانی عطش مرگ
گاهی نه... نه... یک ثانیه تأخیر ندارد
این ساعت کز کرده به دلتنگی دیوار
دیریست که درمانده و تدبیر ندارد
عمری است که حیرانی یک هیچ نهان را
سر می دود و میل به تغییر ندارد
واکرده ام امروز سر سفره ی دل
نان، سهمی از این بغض گلوگیر ندارد
وارونه بیانداز زمین را که ببینی
امروز گرسنه خبر از سیر ندارد
از جان خودت سیری و شهری که دریده ست
شهری که دلی پای دلی گیر ندارد
خود خواسته جان در قدمش ریختم ای مرگ!
تیغ غضب آلود تو تقصیر ندارد
از گردنه ی هیچ به هر حیله گذشتم
این راه نفس گیر، سرازیر ندارد
هی فلسفه می بافم و می افتمت از عقل
دیوانه همیشه غل و زنجیر ندارد
بی کوچه و بی عابر و سرگشته تر سیب
بی خوابی ماه اینهمه تعبیر ندارد
***
پایان غزل قصه ی یک کولی تنهاست
با آینه ای کهنه که تقدیر ندارد
مثل من آواره که دارایی ام از هیچ
یک قاب شکسته است که تصویر ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,846
Posted: 26 Oct 2013 21:39
سومالی
عصر است و غروب رمضانی که گرسنه است
لب های تو در بانگ اذانی که گرسنه است
لب های تو و تشنگی چک چک لیوان
دستان من و سفره ی نانی که گرسنه است
وقت است بیایی و دل تب زده ام را
هذیان صدایی بچشانی که گرسنه است
کوهم من و سر می کشد از بُهت دهانم
نام تو به رنگ فورانی که گرسنه است
می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است
بلعیده دو دست از شب پیراهن من را
راهی شده ام با چمدانی که گرسنه است
پرواز صد و یازده، مقصد شب قحطی
بلعیده هوا را خلبانی که گرسنه است
می گردم و دنبال ورم کرده ی یک ماه
در کوچه ی بی نام و نشانی که گرسنه است
سومالی سودا زده را می خرم امروز
از گیشه ی پر گرد دکانی که گرسنه است
سومالی ماتم زده یک مادر تاریک
با کودک بی تاب و توانی که گرسنه است
انگار عروسی تو در دهکده بر پاست
خونریز من و سورخورانی که گرسنه است
من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند
من را ببر از خانه برانی که گرسنه است
بر حسرت من یک شکم سیر بخند و ...
آزاد کن از رنج جهانی که گرسنه است
من آمده ام با شـب واگـیر بجنگم
با شیشه ایِ قطره چکانی که گرسنه است
جاری شدم از نیل که دنباله بگیرم
آشوب تو را در شریانی که گرسنه است
می بینم و یک نیمه ی سیر از کره ی خاک
در کاسه ی خالی جوانی که گرسنه است
یک شاخه یِ خشک است میان عطش باد
این سبزه ی باریک میانی که گرسنه است
اسطوره اینان همه طبل و طپش مرگ
پاکوبی شان جامه درانی که گرسنه است
اینجا همه در هلهله ی سرخ و سیاهند
در کشمکش دیوکشانی که گرسنه است
انگار که برخاسته اند از شبح خویش
از هول هیولای نهانی که گرسنه است
گــرما و بیــابان و تب و تـاول و تشـویش
در می برم از مهلکه جانی که گرسنه است
***
قانون زمین است که گاه از سر سیری
بنشینی و هی شروه بخوانی که گرسنه است
درد تو تب قافیه ای باشد و با زور
در پای ردیفی بنشانی که گرسنه است...
با حرف مسلمانم و با دل چه بگویم
خون می خورم از نیش زبانی که گرسنه است
در جنگ صلیبی است زمین با من و چشمم
بر بازوی امداد رسانی که گرسنه است
انگار که ضحاکم و روییده دو تا دست
از شانه ی من شکل دهانی که گرسنه است
یک سوی زمین مرتع گاوان هیاهو
یک سو شکم گاوچرانی که گرسنه است
صد ها گَله قربانی عیش دو سه چوپان
ما دلخوش موسی و شبانی که گرسنه است(!)
قانون زمین است که سگ باشی و خود را
تا لاشه ی گرگی بکشانی که گرسنه است
قانون زمین است و منِ تشنه ی لبهات
قانون زمین است و زمانی که گرسنه است
می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است
***
عصر رمضان است و تو و شوق نفسهات
افطاری جان از هیجانی که گرسنه است
حیف است که در نافله ی ناز نبینی
شب ناله ی چشم نگرانی که گرسنه است
درد است و دریغ است که با دشمن خونیت
در مخمصه باشی و ندانی که گرسنه است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,847
Posted: 26 Oct 2013 21:41
گل بوته تر از باغ
پر می کشم از کوچه و از کوی تو ناگاه
ای هلهله ی کوچ پرستوی تو ناگاه!
بر من بوز ای رو سری ریخته در باد!
ای هی هیِ پُرهای و هیاهوی تو ناگاه
ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!
ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!
افتاد لب پنجره گلدانِ شب پیش
پیچید در آن حول و ولا بوی تو ناگاه
ناگاه تر از هرچه به ناگاه تر از گاه
نازل شدم از چشم سخنگوی تو ناگاه
شعر آمد و در زیر و بم نبض من افتاد
برخاستم از زنگ النگوی تو ناگاه
بی سنگ شکستیم سکوت و من و صد بغض
در آینه ی گنگ فرا روی تو ناگاه
ای بارش بی واسطه فیض تو یکریز!
ای رعد گره گیر دو ابروی تو ناگاه!
تا سیب کشیدند تو را در گذر باد
ما بید نشستیم لب جوی تو ناگاه
ای سوز! چه کردی گله با داغ که خورشید
پیچید و گره خورد به سوسوی تو ناگاه؟
اسلیمی نقش آبی گل بوته تر از باغ!
بی گنبد گلدسته ی بازوی تو ناگاه!
لبخند ترک خورده ی گلنار تر از سیب!
از تاک گریبان سر لیموی تو ناگاه!
ای ماه هنوز آمده ی رفته تر از دیر!
سرو آمده ی قامت دلجوی تو ناگاه!
سر می رسم از صبح سپیدی که به راه است
از قافله ی گمشده در موی تو ناگاه
بر من بوز ای روسری ریخته در باد
ای هیمنه ی هی هی و هوهوی تو ناگاه!
ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!
ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!
آویشن افتاده به هوهوی نسیمم
از من مگریز ای رم آهوی تو ناگاه!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,848
Posted: 26 Oct 2013 21:42
پرده خوانی
چندیست هی پهلوی مادر درد می گیرد
هر شب کسی اینجا تو را سردرد می گیرد
وقتی نباشی قلب مادر می زند اما
گاهی سکوت این کبوتر درد می گیرد
در قاب عکس کهنه ی مصلوبِ بر دیوار
حتی مسیح شام آخر درد می گیرد
از زیر قرآن می روی تا هر چه ناپیدا
یک زن میان ناله در درد می گیرد
از حزن آوازی شبیه شیون خورشید
تا هفت کوچه آن طرف تر درد می گیرد
نـقـال قصه، پرده خوانی می کند در من
در چشم من صحرای محشر درد می گیرد
لب تشنه بر می خیزم از مشکی که افتاده ست
پشت من از داغ برادر درد می گیرد
قنداقه ی خورشید بر سر نیزه می رقصد
آن سو زمین از داغ اکبر درد می گیرد
تو بر زمین می افتی از حجم منورها
میدان مین از سمت معبر درد می گیرد
هی آیه آیه آیه... من مسلم بگوشم
گفتی کمی چی؟ بال تندر درد می گیرد؟
یک خیمه آن سو آتشی افتاده در جانم
یک ترکش این سو کتف سنگر درد می گیرد
در پرده ی آخر خدا لب تشنه می ماند
انبان بی خرمای حیدر درد می گیرد
شام غریبان را اسیری می روم با ماه
شب ناله ی خلخال خواهر درد می گیرد
***
بعد از تو بوی آش نذری می دهد کوچه
اما من از یک درد دیگر درد می گیرد
یک سر همه سروند و یک سر تیغ، حتی سنگ
از این جدال نا برابر درد می گیرد
تا حرمت سجاده ای بر خاک می افتد
گلدسته و محراب و منبر درد می گیرد
من درد دارم درد می دانی برادر؟ درد!
شعر من از داغ تو یکسر درد می گیرد
در برگ برگ زرد تقویم زمین هر سال
خورشید تلخ پنج آذر درد می گیرد
تو بر زمین می افتی از حجم منورها
میدان مین از سمت معبر درد می گیرد
یک انفجار از من پر پروانه می ریزد
یک ناگهان پهلوی مادر درد می گیرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,849
Posted: 26 Oct 2013 21:48
دریچه های بسته
دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید
زیر سقف هر دو خانه، چند آشیانه می کشید
۷ ، ۸، هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته
توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید
نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را
با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید
بعد کوه ، بعد لکه های پشت کوه؛ بعد رعد
روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید
یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود
هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید
دود می کشید سمت هر کجا که باد پشت بام
دود سرد آتشی که از دلش زبانه می کشید
آفریدگارِ این جهانِ زردِ خط خطی ولی
هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید
یا خدا نبود یا خدا پرنده بود و سیب بود
هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید
***
آن دو خانه، آن دریچه های بسته اتفاق بود
گل پریِ مهربانِ قصه بچه ی طلاق بود
***
گل پری بلد نبود، توی ابر ماه می کشید
راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید
خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر
گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید
او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم
توی یک لباسِ نقطه چینِ راه راه می کشید
***
بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز
خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید
دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید
بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,850
Posted: 26 Oct 2013 21:49
غم نان
گاري سيب فروش سر ميدان افتاد
مرد از جاذبه در بهت خيابان افتاد
سيبها ريخت كه از مرد نماند چيزي
جوي پرشد كه دو سر عايله در آن افتاد
بعد از آن كوچه نديدش به گمانم آن مرد
يك دو ماهي به همين جرم به زندان افتاد
يا نه مثل همه ي مردم شيدا شايد
گذرش بر حرم شاه شهيدان افتاد
گره مشكل او دست خدا باز نشد
كار او باز به يك مشت مسلمان افتاد
او كه عاشق تر از آن بود كه دانا باشد
سر و كارش به همين مردم نادان افتاد
غم نان ، كاش بداني غم نان يعني چه
يعني آدم به تب گندم از ايمان افتاد
آدم آن روز كه دستش به دهانش نرسيد
از خدا دست كشيد و پي شيطان افتاد
**
... و شب بعد زمين مرده ي او را بلعيد
جسدش در حرم شاه شهيدان افتاد
گله آرام ميان شب عريان خوابيد
زخم چون گرگ به جان ني چوپان افتاد:
لا لالا برگ گُلُم! شاخه ي بيدُم لالا
يوسفُم دست كدوم گرگ بيابان افتاد؟
***
برف چون حوله اي آرام وسبكبار و سپيد
گرم روي تن عريان زمستان افتاد
برف باريد كه از مرد نماند چيزي
شاعري باز پي قافيه ي نان افتاد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند