ارسالها: 8911
#201
Posted: 25 Jun 2013 18:16
تپه ها
و حتی باد هم با ما مخالف بود
بهر راهی که می رفتیم
فبار کینه در چشمانمان می کاشت
و ما هر تپه را تا تپه ای دیگر
به امید سرانجامی
دوان رفتیم
و نادانسته عمری در میان تپه ها گم شد
سراسر ریگزار مرگزاران بود
و تا چشمانمان می دید
افق با تپه ها همرنگ
صدامان در میان تپه ها با خویشتن در جنگ
و روزی روزگاری شد
که همراهانمان بیمار و دلگیر
از سکوت تپه ها سرشار
به عصیانی که باید تن به تن جنگید با دشمن
میان مردگان ، مردند
و آنانی که دیگر نیمه جان بودند
توانتر رفیقان را
به جای دشمنان کشتند
و باید با که گفت اکنون
که حتی انتظار تپه ای هم نیست
که حتی باد هم با ما مخالف نیست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#202
Posted: 25 Jun 2013 18:18
پیوند ها
کوه را با تیشه کاری نیست
شهر را با من
دشت بی مجنون نمی ماند
شهر بی من می تواند زیست
گرچه من ،
رودها و بیشه ها را
با خیابان داده ام پیوند
ریشه های هر خیابان را
به قلبم
قلب میدان
داده ام پیوند
لیک این را کس نمی داند
گرچه من دیوانه آسا
کشتزار لحظه ها را آبیاری کرده ام با چشم
خون خود را در غبار افشانده ام سرتاسر هر شهر
لیک این را کس نمی داند
روزگاری کاش بتوان دید
بی خبر گر حجله و تابوت
بگذرد از کوچه های شهر
خانه ها ، همسایه ها
با هم عروسی یا عزا گیرند
دیگر آن ساعت
قلب من آسوده خواهد زیست
با ازل همزاد
یا ابد همسایه خواهم بود
کاش بتوان دید
مرزها افسانه می گردند
هر که تا هر جا خانه می گیرد
بی که زنجیری شود هر خانه انسان را
دست ما دست جهان آواز می خواند
با زمین و آسمان همرنگ می گردیم
بانگ خود بیرنگ می ماند
ما همه آهنگ می گردیم
شهر بی من می تواند زیست
کوه بی من نیز می داند
بر سر پا ایستادن را
لیک اینسان من نمی خواهم
شهر را با کوه
کوه را با دشت
بیگانه
لیک اینسان من نمی خواهم
با همه پیوندها در شهر
رهروان را خفته پندارم
منتظر
در خویش
بی مقصود
کوه را با تیشه کاری نیست
شهر بی من می تواند زیست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#203
Posted: 25 Jun 2013 18:18
ما ودشمن
ای که با من دشمنی برگرد
لحظه ای هم مانده روشن باش
دست بردار از نهانکاری
مرد باش و
برقخند دشنه هایت را
در ظلام چشمهایم پاش
من به دست خویش مردن را نمی خواهم
قلب من را چون دهان ماهیان در آب
از سموم تشنگی بیتاب تر گردان
من نمی خواهم بسان نیمه جان ماری
سرکشم در جلد خاک آلود
من میان معبر میدان
تن به تن جنگی
تا که از خون غروبم جاودان
لاله زاران جوشد از قلب زمین خواهم
ای که با من دشمنی مندیش
در حصاری بسته از هر سو
در طلسم شیون غم ها
دامن مرگ آفرین تنگ را گیریم
ای که با دشمنی برگرد!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#204
Posted: 25 Jun 2013 18:18
هیچ می دانی ؟
شهر را ما و شما می سازیم
شهر ویرانگر ما نیست دگر
با همه غربت نایافتگی
می توان گوشه ی یک کافه نشست
با درختان جهان زمزمه داشت
رودها را به خیابان طلبید
هیچ می دانی ؟
خانه ها با همه ی گنگیشان
چه نیازی دارند
خانه ها منتظرند
در شب ماتمشان
سوسویی هست
که می خواند ما را
من و تو می دانیم ؟
من و تو مانده به مرداب غرور
که چه دریایی
می زند موج
ز خاموش نگاهی دلتنگ
من و تو می دانیم ؟
که جهان نیست حصار من و تو
که جهان خفته ما نیست
درون شب خویش
هیچ یک لحظه نشستی با خویش
تا ببینی که چه دستانی
از نور
نورهایی رنگین
با دلت پنجره ها می سازند
سر برون کرده ز هر پنجره ای فریادی
تا ببینی چه خیابان هایی
همچنان رود که می گرید و می خواند
به سراپای تو چون می پیچند
آری ، آری چه بگویم دیگر
می توان گوشه ی یک کافه نشست
دود شد
خاک شد و
انسان بود
می توان همچو پلی پای کشید و هشیار
گوش با زنگ سفرها آویخت
می توان
مضطرب گشت ز آوای مسافر از دور
وز غم خانه بدوشان همه شب
منتظر ماند و گریست
می توان
با سبکسایه ی کودک رقصان
تن خود را رقصاند
باورم نیست که در خویشتنی
چونکه همپای تو اکنون من
با جهان همسفری یافته ام
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#205
Posted: 25 Jun 2013 18:19
مام وطن
کجا پناه برم
خانه ی همیشه ی من
کجا ؟
که در تو حصارم ز باد می روید
کجا پناه برم
سرزمین تاریکم
کجا
که در تو کفن بر سراب من موید
مرا تو در غبار سیاهت بخواب می سپری
مرا تو با شراب سپیدت به آب می سپری
چگونه می شود این خانه را
گسست از خویش
که در منی و بیابان چو قطره ای در چشم
که با منی و عطشبانگ سبزه ها در گوش
کجا پناه برم
مادرم ، تولد من
پرده پوش تابوتم
که این ستاره به دامان شب
بزرگ شده است
کجا که نیست دگر چون تو
خویش و هم دشمن
باغ و هم ویران
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#206
Posted: 25 Jun 2013 18:19
جهان یکسوی و ما یکسوی
جهان یکسوی و ما یکسوی
جهان خرموذیانرا مرکبی رهوار می بندد
جهان ما را که بیناییم و رویینیم
که راه از چاه می دانیم
به خوف از کور دیواران
به بند تیر می بندد
جهان بیهوده پندارد
که در چمگ حصاران باز می مانیم
که حتی با صلای مرگ و زخم پیلتن
خاموش پایانم
جهان !
اینان نه آن رویین تن دربند شاهیند
که می ترسد ز چشم خویش
جهان
اینان
به مرگ خویش شاهانند
نه زنجیری دگر بر دست و پا دارند
تا از خویشتن نالند
شما ای گوسپندان
در پناه گرگ
به شوق سبزه بازیگوش
نه از تن مرده سای آرزو دیوار می سازید ؟
نه هر برق علف
تیغی است در حلقی ؟
نه پیش از مرگ
گور خویش را هموار می سازید ؟
شما بیهوده از خون برادرها
اسیر شیشه های قلب
می خندید
شما بیهوده زخمی را که تا عمق زمین جاریست
به ابر خاک می خواهید
چون خورشید چشمانش فروبندید
جهان یکسوی و ما یکسوی
جهان خرموذیانرا مرکبی رهوار می بندد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#207
Posted: 25 Jun 2013 18:19
هزار چنگی
آیا کدام چنگی
ما را به زخمه ای
دربند می کشد ؟
آیا کدام توفان
فریاد شعله را
این گونه می دمد ؟
ما را چه کس
که موج و رها بودیم
در جوی تن
به همهمگی بنشاند
ما را کدام موج
کدامین دست
سوی هزار چنگی قالب خواند ؟
با من تنم که لانه ی خرچنگ است
آوای چنگ من چه تواند ساخت
با من دلم که لخته ی خوناب است
امواج شعله ام چه تواند تاخت
من انتظار لحظه ی موعود می کشم
تا باز خون من
تن گسترد چو ابر
تا باز استخوانم
همچون غبار
در دل خورشید پرزند
من انتظار موج و رها بودن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#208
Posted: 25 Jun 2013 18:20
حادثه
شهر از خواب خویش بر می خاست
گرد ظلمت ز تن فرو می ریخت
آب می زد به روی خواب آلود
همه بیدار می شدند به ناز
همه در کار می شدند به شور
بی خبرزانچه روی داده به شب
کس نپرسید از چه بی تابست
دل خونریز صبح در تن خویش
کس نپرسید شب چه می نالید
در هراس تلاطم شب مرگ
لیک میدان شهر شاهد بود
که بپای امیر سنگی خویش
باز قربانی ای دگر خون ریخت
باز خونی شکفت چون شب پیش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#209
Posted: 25 Jun 2013 18:20
باز هم سیری در شب
شب از ستاره ی من دلگیر
شب از رسالت من بیزار
شب از تلاوت آیات ناشیانه ی من
بروی قاصد خورشید در فروبسته است
بباوری که رسولان همه بدآوازند
دوگوش بسته و دل از ستاره بگسسته است
من این ستاره ی روز
من این رسالت مهر
شها بگونه بهر خیمه ای که پنهان است
که شب بهر کرانه بپا کرده دور از چشمان
ندای شعله می زنم و باغ ها می افروزم
ولی بگوش بسته ی شب
جز نفیر قاری نیست
چگونه ، با چه سوختنی
خویش را به چشم کشم ؟
که روشنای من
همه از خیمه کور و تاریکند
چگونه خویش بسوزم
که لحظه ای شاید
بگوش شب بنشیند
هر آنچه می باید
امید من بشبان شبان اینجا نیست
امید من به همان گله های اخترهاست
امید من به همان کورسوی فانوسی است
که علظت سیاهی هر خیمه
هیبتش را چشم
ستارگان همه آخر شهاب می گردند
همان ستاره که هم هیزم تری دارد
به شعله ای همه خورشید
رنگ خواهد باخت
دگر نه هر ستاره
شبانمایه خشت خواهد زد
که هر ستاره
به خورشید خانه خواهد ساخت
که کهنه مقبره ی شب
به عشق خواهد سوخت
به انتظار سوختنی تازه
باز می خوانم
به گوش چشم بسته ی شب
شور ناشیانه ی خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#210
Posted: 25 Jun 2013 18:21
انعکاس
هر مرغ را صدایی است
در خود زیستن
گلزار اگر نبود
آواز ماهتابی بلبل
در خاک راه پرده می زد
مردار را سزا
صدای کلاغ است
وقتی که مرغ حق
شهید قفس باشد
طوقی به گوش میاویز
جز گوشوار شوین
تنها آواز ناشنیده ی سیمرغ
دل را طلوع راز است
زیرا :
افسانه با خیال
به پرواز است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)