ارسالها: 8911
#211
Posted: 25 Jun 2013 18:23
آزادی
آزادی !
ای پرنده ی زندانی
این باغ باژگون
بی نغمه های تو
دل در سرود خاکسار که بندد ؟
آزادی !
ای خموش تر از من
این خفتگان سنگدل تیره رای را
جز پرتو بهار صدایت
دیگر چه می تواند
بیداری آورد ؟
آزادی
ای گرفتار
با ما بگو ، بگوی
آخر کدام دست
افسون شعله ات را
بندیّ دود ساخت ؟
آزادی !
آزادی !
مانده در قفس شب
هر شب هزار هزار آفتابگرد
تسلیم می شوند به زنجیر خاک تا
یک لحظه صبح سر به سوی تو افرازند
آزادی !
آزادی!
با ما بگو ، بگوی
این باغ رنج ماست که بی تو
مانده است منتظر
با باغ خستگان دگر نیز ؟
دیگر چگونه اعتقاد توانم داشت
که این پرنده ی تنها
در ذهن ما به زنجیر
آه سیاهچاه افق های دور را
با سبزه زار نور بدل کرده است ؟
به به !
چه باروری ، باغی !
این باغ نیست ، بهشت است
فریادی از قفس
درقلب کس خدا نکرده اگر روید
کم تر عقوبتش
چنگال دار
یا دهن طعمه خواه زندان است
و اینست
کز لابلای صخره ی اندیشه ای گران
برگ اشارتی
سر می کشد ز بیم
باید که دست را
پرواز دیگری در یاد بست
تا باز آن پرنده ، خورشید فکر ما
بر شاخه های انگشت
از چیله های نور
آشیانه بسازد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#212
Posted: 25 Jun 2013 18:23
آمد
ای شاعران
گروه سیه پوشان
آنکس که سالیان
در خیمه های معنی و اشیا
دنبال کورسویی
آشفته بود ف آمد
ای شاعران
دروغ نویسان
آنکس که می شمرد
از دور
پیمان خوب و بد را
در نبض خط چشمان
آمد
آمد
ای خواجگان نشسته به کرسی
با جام خون من
سر داده خنده های فریبنده
پرواز هر نگاه بلاهت
بر دست و چشمتان
آمد
آمد
آن کس که می جویدید از پاره های جسمش
آن کس که رنج عمرش آب زلالتان بود
ای شاعران که قلب و سر من
در شعرتان درختی و آبی شد
جسم مرا به روی خاک رها کردید
تا ناتوانیم را
دشمن نشان دهد
آمد
آمد
ای خواجگان
با خنجری به دست
تا روبرو نه مثل شما از پشت
از قلبتان بریزد
زهری که سالهاست
مسموم می کند
ای ساحران !
دیگر نمی توانید
قلب صفای مردم
با سکه های قلب
بدل سازید
آمد که پرده ها را
آتش زند به خورشید
آمد که زخمه ها را
سوزد به چنگ ناهید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#213
Posted: 25 Jun 2013 18:24
طرح
ابر می پیچید به پای نور
نور می تابد به چشم ابر
پیچک لرزان
می کشاند خویش
تا سر دیوار
نور می خندد
باغم پیچک
لیک خاموش است
همچنان دیوار
ابر می پیچد به پای نور
من به خود می پیچم از اندوه
سایه ی دیوارمی گرید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#214
Posted: 25 Jun 2013 18:24
باغ وحش
راستی ، ای مرد !
هیچ می دانی ، کجا هستی ؟
هیچ می دانی
بر کدامین روز می گریی ؟
دیدن و گفتن چه آسان است
اما در حصار ما
هر چه را با چشم های بسته باید دید
هر چه را با واژه های لال باید گفت
راستی ، اینجاست باغ وحش و
این ماییم در زنجیر ؟
باز می گردند
قرن های پیر
در لباسی تازه از آهن
سر برون آورده از کالسکه ی تدبیر
کس چه می داند چه غوغایی است
وز چه رؤیایی
اینکه می آید و می بینند ما را در قفس ، خاموش
اینکهمی آیند و با لبخند باغی تازه می سازند
دیده را گفتن چه دشوار است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#215
Posted: 25 Jun 2013 18:25
آیینه زشت نیست
آیینه زشت نیست
تصویرهای ماست
که تاریک می کند
مهر زلال را
ای کاش
جسم ما در آینه ی روح
خورشید گونه بود
افسوس !
آموختیم آنچه نمی بایست
چندان که روح نیز
همرنگ جسم شد
آنسان که روزگار
وین را نخوانده بودیم
دانایی
زشت است
آزمودن
مصیبتی است
اکنون
با روح و جسم تار
در خویش می کشیم
دنباله ای که جز هراس نمی آرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#216
Posted: 25 Jun 2013 18:27
شهادت (1)
من نمی دانم چه کس گفته است
مرگ
شیونپایان وصلت هاست
هیچ طغیانی به خاموشی نینجامید
موج را بیهوده پنداری
محو می گردد
هیچ موجی را نخواهی یافت بی فرزند
از زمین مرده صدها زنده می روید
لیک
زندگان با خواب های تو
مرده را مانند
تو نمی بینی
در تهی شکل فضای خویش
با چه اصراری
دست ها ابرند و پنهانسوز فریادند
در شهیدان خون نخواهد مرد
خون درون کوچه ها فریاد خواهد زد
سیل خواهد شد
باز
از زمینی خشک
سبزه سوی خویش
مرغکان را خسته خواهد خواند
گر عدم کابوس با خواب سیاه توست
چیست این جاوید مهر خنده ی بودا
که برقش سبزه را در آب می شوید
کیست او خوانا
سرودش را
میان معبر آتش
گر شهاب عمرهای رفته را خواهی بیفروزی
در درنگ خاک جاری ساز
غوغای نگاهت را
با نگاهت می توان آنگاه
شاخه ها رویاند
شاخه ها را با درختان دوست گردانید
وز سر هر شاخه گلچین کرد
میوه ها
ز اندیشه های مردگان خاک
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#217
Posted: 25 Jun 2013 18:28
شهادت 2
چه کسی خواهد آمد
چه کسی ؟
آنکه در سینه ی خود سری داشت
سر را باخت
همه جز دار شهادت دادند
که دروغی است بزرگ
آنکه بر قامت فریاد صلیبی افراشت
چه کسی خواهد آمد
چه کسی ؟
که دگر حتی عشق
چشم فانوسی را
بر نمی افروزد
که دگر حتی مرگ
گوش آوایی را
ره نمی آموزد
اختری سوخته تنها می داند
که دگر ابر نخواهد گریید
همه جز دانه که زندانی بود
باغ را باغ شدند
دانه اما خبری باز نیاورد از باغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#218
Posted: 25 Jun 2013 18:28
رویشی در اعماق
"الفقر فحری "
ما را میاموز
گر شعله ی سبز بهاری
در زمهریر جاهلان باغی بیفروز
رفتم به اعماق زمین جویای خورشید
دیدم هزاران زنده را در خاک غربت
فریادشان هر یک شهابی
جان را زده چاک
خورشیدشان بر هر سر انگشت
روشنگر خاک
گویا قیامت
قامت نمی خواست
خود پچ پچ مرگ
گلدسته ای بود
با لانه ی فانوسی از بانگ مؤدن
رفتم به اعماق
باز آمدم با خرقه ی آوار بر تن
" فی جبتی الله " گویان
آنان که می دیدند با چشمان ظلمت
از من گریزان
اما در این غرقابه ی خاک
بس مردگان
با هر دم توفنیم
گلموج خیزان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#219
Posted: 25 Jun 2013 18:28
از مرز سکه ها
دیوانه با دلسردی زنجیر
آرامش نخواهد یافت
دیوانه با زنجیر یا تدبیر
از رودها و دشت ها دل برنخواهد تافت
تنها درختی می تواند خاک او را
از لحظه های پرثمر سرشار سازد
تنها نگاهی می تواند شام او را
با روشنان خواهشی بیدار سازد
دیوانه با زنجیر یا تدبیر
از رودها و دشت ها دل برنخواهد کند
دیوانه را باید به برقی یا شهابی
افسون خود کرد
دیوانه را باید به آوای شباهنگ
مجنون خود کرد
دیوانه را باید به زنجیر ستاره
مشق سکون داد
دیوانه را باید
ز سیلابی که ابر است
مستانه تر جامی ز خون داد
او با جهان ما که اعداد
بر دست و پامان می زند بند
بیگانه وار است
او با نوای مرغک هر شاخه ی خویش
می گسترد تا جاودانه
رگ های پیوند
دیگر ز مرز سکه ها بگذشته آزاد
همچون غباری
هستیش همخانه ی باد
دیوانه را با عاقلان دیوانگی هاست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#220
Posted: 25 Jun 2013 18:28
در زنجیر
شب نیستم
که خانه ی مرداب است
در من ستاره ها همه فریاد می کشند
اما مسافران
جز ظلمتی پلید نمی بینند
من واحه ام
که گم شده در توفان
هر مانده ای که می رسد از راه
خسته وار
در من غبار بانگ سفرها را
خاموش می تکاند و آنگاه
با خنده ی سراب
سرسبز تر خیال دروغین را
در چشم می کشد
آوارگان که داغ سفرهاتان
سرسبز رویشی است در این پنهان
با من ز گریه زار سخن گویید
در چشم من هزار نهایت را
تا بیکران رفته
بیفروزید
آیا کسی ز همسفرالن ، در من
تا جاودان ترانه نخواهد خواند ؟
در خاک غربتم که شب افروز است
تا سبزه زار مبهم دریایم
با قایقی ز نور نخواهد راند ؟
بیچاره من ! که قافله ها دلتنگ
بر مهره های پشتم
زنجیر می کشند
و ضربه های گام
خاموش
نطفه های صبوری را
پرواز می دهند
من ناشناخته
در خویش مانده ام
حتی
آن همسرود سایه ی دلگیرم
آنگونه که باید
نشناخت
خاموش تر ز خویش نمی خواهم
رویندگی
چه آتش غمسازیست
تردید
پیوسته آنچه می سوزد
خاکستریست
با شب من روشن
آواز لحظه
وای ! چه گویم من
رودیست
با صبوری تن لغزان
بگذار تا رها کنم این جاری
زیرا که باز
تاریک تر ستاره ی در زنجیر
پر می کشد به سویم
تا خویش رادوباره رها سازد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)