ارسالها: 8911
#221
Posted: 25 Jun 2013 18:29
گذرگاه تردید
در شب غربت من
دست بیداری روز
خواب را کشته است
هر خیابان که رگی است
در تنم می روید
با غروب سفر رفتگری
که به چشم آتش
قصه ی برگ لبی می گوید
در خیابان تنم
که گذرگاه شب است و آهن
ای عجب زمزمه ی پنجره ای
روشنان را به دعا می خواند
و صدایی که چراغ دریاست
و چراغی که گیاه خاک است
تا نهانسوی دلم می راند
من چه گویم که هزاران خورشید
تا فرو ریزد ، قفس خاکی شبکوران را
شاخه هایی از نور
با دلم سوخته
می رویاند
درخیابان تنم
که دروغ افروزان
طاق ها می بندند
شب تشویشم باز
دود ویران شده ای می سازد
من چه گویم که شبم بیداریست
و هزاران کوچه
همچنان پیچک رود
بسراپای غمم می پیچند
و اگر قطره ی گنگی ، نومید
سربکوبد بسبکپاچه ی دیوار تنم
و نبیند دریا را
دل من تا به ابد می گرید
این خیابان تنم
که هماوای جهان در گذر است
می توان باور کرد
که به فریادی
پنجره هایش را خواهد بست ؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#222
Posted: 25 Jun 2013 18:29
تهمت
این زخم ها که جسم مرا تیره کرده است
روزی شکوفه خواهد کرد
روزی طلوع
حتی اگر که مرگ
زخمی شبانه تر بنشاند
من با برادران عارف مهتابی
در تنگه های حیرت
در صبر خاک
تن کشیدم
از قلب های ما
هر لحظه سر به پنجره کوبان
آن اختران شب زده ی دو
کز یاد رفته بودند
خاموش می نمودند
در رهگذار ما
ویرانگی ، امید شکفتن بود
چون همستمان
که تکه تکه فروریزان
از زخم های تهمت دشخویان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#223
Posted: 25 Jun 2013 18:30
کدام جذبه ؟
چرا فریفته ی آن ستاره هستی تو
که از فراز به اعماق خویش می تابد
چرا سر بریده ی تو چنگ می زند در ابر
تنت که ماهتاب
به خاکی گذر نمی یابد
چه می دوی ، چه سر به هوا می دوی ، نمی دانی
که زیر پایت چیست
کدام راه تو را سوی دوست می خواند
کدام چاه که هست و کدام قله که نیست
بدین سفر که در اندیشه چاوشی خوانی
چه رهروان که نبخشند بر تو رهبانی
گگناه و عذر در این طعنه زار یکسانست
گناه توست همان جذبه های شبخوانی
چرا فریفته ی آن چراغ جادویی
که از زمین بریده و مهجور می فشاند نور
چراغ راه تو خورشید یا شبی تاریک
اگر که نور نبخشی تویی همان شبکور
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#224
Posted: 25 Jun 2013 18:30
آتش بال
من کدامین مرغ آتش بال را مانم
من که در خود می کنم پرواز و در منقار
برگ آسمان دارم
در سرودم چشمه های مهر
روشن می کند آفاق مردم را
کوچه های سوگ دل ها را
رنگ و روی باغ می بخشد
من که در زندان
نوای مردمی ، آزردگی دارم
بی که خود دانند می خوانم
به هنگامی که می خوانند
بی که خود دانند
پنجره ها می گشایم
در شب غمهایشان
از نور آزادی
پیش پاشان را به تاریکی
چراغ چشم می دارم
خوابشان را با عبورم
سنگ می سازم
هر دمی از شعله شان
خاکستری می گردم آتش زای
می دهم بر باد آن خاکستر و
در شعله می خوانم
سردیم را می نشانم در دل و
می بخشم آتش را
من کدامین مرغ دورافتاده از اصلم
اصل هم آوازی مرغان
هجرت سختی است
بودن در قفس
از باغ آزادی سخن گفتن
رام بودن
سرکشی ها را ستودن
من کدامین مرغ را مانم
من که در بند قفس
آفاق را در چشم می کارم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#225
Posted: 25 Jun 2013 18:31
انتظار
من شعله بودم و نسیم مرا می برد
تا باغ های پرستاره و پروانه
تا چشمه های ناشناخته ی آفاق
رود از هوای شعله ی من بال می گرفت
با مهره مهره موج تن خویش می نشست
در رشته ی تنم
می رفتم و نوازش نفس آسمان حریر جامه ی من
فرشته ی نسیم دست مرا در دست
از غرفه های آبی
تالارهای سرخ
گذر می کرد
با آنکه خویش موج رهایی بود
گهگاه
با قایق لطیف ابر سفر می کرد
ناگاه
بانگی از آسمان و زمین برخاست
توفان ز درد به خود پیچید
شیون کشید زایش ناگه را
در هرچه پنجه فرو می برد
بر دامن نسیم چنان آویخت
کز آسمان مرا به خاک فرو افکند
اکنون
سالی هزار می گذرد بر من
دور از دیار خویش که بر خاک مانده ام
تا کی مرا دوباره باز بیابد
آن نیمه ام
گمگشته همچو من
عزیز همسفرم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#226
Posted: 25 Jun 2013 18:31
کدام فاجعه ؟
محیط من حصار سیاهی هاست
چرا اگر تو نور باشی و از خاک وارهی ، شومی
چرا اگر ز اصل ثمر گیری
نشسته در گلورس ویرانه ، شیون بومی
محیط من نقاب تباهی هاست
چرا اگر تو مهر باشی و مجموع اختران خواهی
چه ابرهات به خاک سیاه بنشاند
چرا اگر به عشق نماز آری
ز هر کرانه تو را تیر زهر می خواند
محیط من غبار جداییهاست
چه واژگونه تو خاموش می شوی در خویش
چه شوم خاک تو را باد می کند ، فریاد
کدام فاجعه شبکورتر که در این جمع
غبار گردی و خورشیدیت رود از یاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#227
Posted: 25 Jun 2013 18:31
زرتشت و دیوانه
زرتشت گفت :
آتش سوزنده است این
فریاد خلق برخاست
سوزنده تر ز آتش مردم نیست
زرتشت مهربان !
با لحظه های چهره ی من
آشنا تویی
کس را مباد قصه ی توفان بردگان
امروز را نشانه ی توفان کو ؟
فردا نیامده است
زرتشت با طلایه ی دیرینش
در خلوت طلوع نیایش کرد
آرام در ستاره
به خود نشست
فریاد خلق برخاست :
با هر ستاره
منتظری خواب رفته است
بی انتظار و بی ستاره کسی نیست
زرتشت را
نشست به چشمان خون
لب را ستاره خیز گشود از هم
خلقا ! تویی ستایش هر آتش
خلقا! گذار جنگل خاموشی
جز با عبور رعد نینجامد
صد پرده گر به چهره ی خود دوزی
باران به پشت پرده نمی ماند
زرتشت با ستایش خود بنشست
زرتشت مرده بود
آتش وزید
در پیکر غبار گونه ی گُمرنگش
برخاست موجی از تلاطم
ابری گریست
روشن خورشید خویش را
باران ستاره خیز
زرتشت با ستاره و با باران
بر قله طلوع افرا استاد
فریاد خلق برخاست :
زرتشت !
باور مکن غبار تو از خویش جان گرفت
این معبر ستایش تاریخ است
زرتشت !
مرده بودی
پیدا اگر شدی
جز آتش شکفته ی مردم نیست
زرتشت را غرور
بآتش برد
از چشمه اش شراره زد افسون و
لب گشود :
با من بهار
نمرده است
هستی من تلاطم هستی است
راه من است
که تاریخ راه به راه سپرده است
خلقا! منم ستایش هر تاریخ
خلقا! شکفته باد نبوغ من
دراین سیاهچال سکوت انگیز
من زیر خاک
منتظرم
هر ستاره را
من لابلای ابر نگهداشتم
روشن ترین امید و چراغ ترانه را
خورشید بود
این التماس پیچک انگشت های من
بس کن ، تجسم تاریکی
زرتشت !
بارگاه نشین ستمگران
مزدک کجاست
تا به تو گوید
تاریخ جز دروغ دبیران نیست
تاریخ راستین
تن می کشد به خاک
آشفته جویی ، از حکایت دریایی
دیوانه از شهاب جدا شد
افتاد در میانه ی مردم
سوخت ، گر گرفت
تصویری از شبح
برپای ایستاد
تصویری از جدایی
تصویری از زمان
تصویری از جدایی
تصویری از زمان
تصویری از زمان جدایی
دیوانه ، عاقلانه ، سخن را آغاز کرد :
زرتشت را نشانه ی کسری است
امروز را به خاک سپردیم
اکنون غروب
تصویری از نهایت بیماری است
پندار باغ
بیهده در دشت آسمان
حیران نشسته است
مهجوروار
پرپر گل های سرخ را
زنجیر بسته است
شب می رسد ز راه
گلزخم های چرکمرده به بازویش
داغی سیاه
سیاه تر از تاریخ
بشکفته در سلاله ی گیسویش
زرتشت با نهیب قیچی فریادش
برید رشته های حوصله را یکسر :
ای خلق !
اهرمن !
در شعله ی شهاب
هان ، اینت فریب !
از ریگزار کهنه
چه سیلابی
در چشم می دمد
دیوانگی ، تموج شن های خفته است
کز خویش می رهد
سیلاب خون به ظاهر و
شن ها رسوب وار
بنشسته عمق قلب
دیوانگان به ریش تو می خندند
تا خویش را ز خنده رها سازند
تا شعله های خنده ی مهر زمانه را
از لحظه هات جدا سازند
اینت فریب !
اینت شبی سیاه تر از شب ها 1
دیوانه تاب نیاورد
از گفته های درهم زرتشت
- زرتشت
بسته دست ارسطو را
در منطقی که سفسطه اش بنیاد
گفتار مانه از من و از تو بود
گفتار ما ، حقیقت روشنگر
خلق از سر ستوه به خود آمد :
دیوانگان چشمه ی سرتاخیز !
فرزانگان دایه ی تاریخ !
از بادهای وسوسه انگیز
در گوش قلب ما چه هیاهویی است
این ضجه های باد لایق توفان نیست
این زنجموره ها عزیمت مردان نیست
این بوی کهنه سوز چه دلگیر است
ماییم ما که خالق دریاییم
ماییم ما که همت فرداییم
آبیم و خاک های زمین روی دوش ماست
کوهیم و نعره های زمین در خروش ماست
تاریخ را درون شعله ی خود آب می دهیم
با نغمه های رنج خوشخ ی خود تاب می دهیم
توفان ما ز کاه زمان غم نمی خورد
اسب نهیب ، کاهذره ی ماتم نمی خورد
دیوارها چه بیهده می افشرند پای
آوار را ندیده چه سنگین نشسته اند
در چشمشان غبار بسی پرده بسته است
غافل ز اختران که خوابگزاران خسته اند
من ، زرتشت
باور نمی کنم
گفتار گله ها را
هرزاب ، رود نیست
باید فراتر از زمان و زمین استاد
باید که گله ها را
از کشن های ننگ رها ساخت
باید که کشت ها را
مجذوب گله ها ساخت
این اختران گمشده در کشتزار جبر
از رنج های خویش چرا می کنند و
عصیانشان چرا گه مطلوب شبروان
هریک بسان اسب اسیری
در خویش می جهند و نمی یارند
اط صحنه ی کشاکش خود دورتر روند
میدان دیدشان ، رسایی افسارهایشان
هر چند نورشان را
از دور جای خاک ، بامّیدی
زرتشت !
مهرت کجاست ؟
راز شبان را نگاهدار
تا سنگپاره های خشم خرابت نکرده است
تا هر ستاره بند ز پا بر نداشته
خاموش باش که تا بشنوی بچشم
چون شیهه می کشد تکاور مریخ
از خنجرش چگونه چکد خون به سبزه زار
گویا درفش نام بکامت نشانده است
گویا که باد مرکبی و مست گشته ای
زین عنصر فریب تهی ، هست گشته ای
چشمان ببند تا که ببینی
هستی چگونه قطعه قطعه جدا می شود ز خویش
چون سایه ی خیال تو را هست می شود
چون لحظه های رفته سخنگوی می شوند
چون دست و پات جدا گشته می دوند
عطار باش
یک لحظه سر جدا کن ز تن خاکی
سر را میان دست نگهدار
چشمان بدوز بچشمانش
آنگاه
عریان خویش را
در چشمه های سنگ فروشوی
از سنگ ها
کتیبه ی آیینه ای بساز
در سنگ ها نگاه کن
حال گذشته ی آینده را بخوان
دیوانه ، لب فروبست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#228
Posted: 25 Jun 2013 18:32
خانه ای در من
این خانه ای که ،
پا کشیده در شفق زخم
در من چه سوگوار نشسته است
بر پیکرش که خشت خشت
ناله ی مرگ است
چنگ هزار چنگ
زنجیر بسته است
گاهی که آفتاب
سر می کشد ز خواهش ذهنش
تقدیر خانه بودن را
از یاد می برد
آنگاه
در بیکرانه ای که هر شکوفه ی او زخمی است
در خویش می تپد
گاهی که پلک های پنجره زنجیر می شود
اسرار خواب های گمشده او را
تعبیر می شود
فرزند می دمد
ز روح کلامی که باد نیست
دیگر چگونه تکیه توان داد ؟
وقتی که تاک ماتم دیوار است
هر تکیه ای فضای معلق
راهی به مردگان
لبخند گل اگر که بخواند راز پرنده را
گلدان بی زبان
دیگر غریب نیست
آواز مرگ کدام است
کز میله های جسم نمی روید ؟
دیدوار های آن ستاره که گاهی
سرمی کشد ز چشم شبانت
مهمانپذیر را ز چه ایثاری است ؟
با تو چگونه ، موج ، کنار آیم !
وقتی حصار می شوی و آهم
سر بر دریچه نمی کوبد
وقتی که زخم های تو شاید
نیست
راز شکفتی
گویا
باید به سایه ات غبار زمان را
نای نفس کنم
کی بی شکفتی
پر ریختن
اگرچه که جبریل
کی می توان به ظلمت زخمی
خورشید را به خاک سپردن ؟
دانم که روح سبز باغ تویی
در حصار باد
با آنکه جز تلاوت گلدانی
در راهرو به شهادت نمانده است
با من مگو که سایه بست امیدت
زنجیری ستونی است
با دوده ی شبت که زینت این سقف
بومی است
زر دوزی ستارگان را
روزی که بام فرو ریزد
هم
تیرها ی درهم باران را
جای سپر بآب نشاند
من با تو
ریشه سوز و زمینگیرم
اما بگو چگونه برانم
انبوه مردگان را
کاغ کلاغان را ؟
این جای بالشان ، سیاه کفن ها
عذر سفر ، به خاک فروماندن
در چشم آرزوشان دزدان مردمک
زندانی غنیمتی
من می توانم
با زخم ها بمانم
چون دانه ای که در خاک
دشنام عمر ، ریزش آوار را
در گوش جان نشانم
اما :
منقار گورکنان را
این اضطراب
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#229
Posted: 25 Jun 2013 18:32
نه خشم نه زیبایی
عشقت نه خشم بود نه زیبایی
عشقت ستاره بود که می تابید
در خواب عاشقان
باری نجیب من
مهر تو گر نبود
سوزنده ی شبم
دیگر چه خلوتی
ستاره ی جانم بود
وقتی که خانه ات
زندان دیگیریست
وقتی سیاهکاران
راه تو را به روشنی جمع بسته اند
تنها تویی
که زنده بودن را
تعبیر می کنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#230
Posted: 25 Jun 2013 18:32
افسوس
وقتی حماسه ها
به ظلمت مردار می خزند
نفرین ستاره ای است که می تابد
در شیون زنان
وقتی وقاحت و دشنام
فریاد مردمی را
بر خاک راه می نشاند
دیگر چه انتظار
جز آنکه قلب
این ماهی جدا شده از آب
پرپر زند به خاک
آیا کدام حادثه را باید
موجی ز خون گریست ؟
پشت خمیده ی پشیمانی
با خون ریخته ی غیرت
باور کنم خروس
آوازخوان صبح
شومرده ایست هم ؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)