ارسالها: 24568
#2,321
Posted: 4 Mar 2014 15:19
جغرافیا
دلت تا کی به چشمم نسبت الحاد خواهد داد؟
خیال تو سر من را کجا بر باد خواهد داد؟
یقین دارم که روزی شیشه ی شفاف عمرم را
به دست سرنوشت –این کور مادرزاد- خواهد داد
و یا در یک شب تاریک، در اوج جنون، عشقت
به پشتم کوله بار سنگی فریاد خواهد داد
خدا یک روز می آید ز سمت ناکجاآباد
رموز عشق بازی را به انسان یاد خواهد داد
و یا یک روز خواهد برد، از این جا دل ما را
به ما جغرافیایی بی حد و آزاد خواهد داد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,322
Posted: 4 Mar 2014 15:20
که این همه
چقدر تجربه های جدید یادم داد
غزل، که این همه شعر سپید یادم داد
گرفت دست مرا و به آسمان ها برد
و مهربانی و عشق و امید یادم داد
چقدر حافظ و سعدی، چقدر مولانا
غزل چقدر نگاه جدید یادم داد
خدا گواه ...، من از عشق بی خبر بودم
سر کلاس غزل، بوسعید یادم داد
رموز حیرت و اسرار عشق بازی را
به یک اشاره شبی بایزید یادم داد
خلاصه اینکه من از شعر، بی خبر بودم
خدا که چشم تو را آفرید، یادم داد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,323
Posted: 4 Mar 2014 15:22
سه تصویر از آینه ی کوژ
(۱)
چیز دیگری نمی داند
فقط بلد است
به چشم های ما زل بزند و
شکلک ما را در بیاورد
به حرف می آمد اگر
این آینه ی لال
می گفت که
زندگی
چیزی جز یک چشم بندی ساده نیست
(۲)
می ترسم
از دست این آینه
دق کنم
با پررویی
رو در رویم می ایستد و
-بی رودربایستی-
چین های صورتم را
به رخم می کشد
انگار نه انگار
که خودش
از سنگ تراشیده شده است
(۳)
عاقبت
صدای مرا در می آورد
این آینه
که ادای مرا در آورده است .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,324
Posted: 4 Mar 2014 15:23
چندتا نقطه؟
همین است دیگر!
تا می خواهی حرفت را بزنی،
ناگهان پرانتزی دهان باز می کند و
حرف هایت را می بلعد
بعد هم
تا می خواهی سر و ته شعرت را هم بیاوری
سر و کله ی چندتا نقطه پیدا می شود و ...
همیشه هم
علامت سؤالی پیدا می شود
که سرش را پایین بیندازد و
آخر شعرت بنشیند؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,325
Posted: 4 Mar 2014 15:24
روزگار سیاه
روزگارشان سیاه می شود
این کودکان
که دست در کفش دیگران می کنند و
آیینه پیش پای مردم می گذارند
شب را چه برقی انداخته اند !
اینان
که چهار پایه زیر پای ما گذاشته اند
وما
از فکر هیچ کدامشان بالا نرفته ایم
روزگارمان سیاه شده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,326
Posted: 4 Mar 2014 15:26
بعد از میهمانی
میهمانان رفته اند و
اسکلت خاطره های شان
بر جای مانده است
گربه ها آمده اند
خاطره ها را بو می کشند
مگس ها
لحظه های شیرین را
به ثبت می رسانند
و دهان چرب قابلمه
باز مانده از حسرت
زن مانده
با ظرف های نشسته و
اعصاب به هم ریخته ی سیم ظرف شویی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,327
Posted: 4 Mar 2014 15:26
این نیز بگذرد
آن ماه گر ز کوچه ی ما نیز بگذرد
شاید که قرن سلطه ی پاییز بگذرد
صد مولوی هلاک شود در تب فراق
تا شمس ما ز مشرق تبریز بگذرد
تا بوده عشق بوده و خوف و رجای من
تا از سر که این تب خونریز بگذرد
چشم تو جام مملو از اکسیر زندگی است
کو آن که زین پیاله ی لبریز بگذرد
گفتم : هزار سال از این روز رفته است
با خنده ، عشق گفت که : « این نیز بگذرد »
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,328
Posted: 4 Mar 2014 15:28
تر کند
کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند
بشکند درهم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند
چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران _ که می بارد _ شما را تر کند
پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,329
Posted: 5 Mar 2014 17:58
زندگینامه کاظم بهمنی
متولد ۱۲ /۱۲ / ۱۳۶۴
هم اکنون ساکن تهران می باشند .
مدرک : مهندس مکانیک ،
اثر چاپ شده :
مجموعه ی غزل پیشــــآمد ( هم اکنون چاپ ششم )
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,330
Posted: 5 Mar 2014 17:58
بی فایده!
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است
باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی ، بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم
سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است
در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand