انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 239 از 267:  « پیشین  1  ...  238  239  240  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

andishmand
 
خالی

بوی نفت می‌آید، سفره‌های نان خالی است !
ای زمین تحمل کن، دست آسمان خالی است!

تا به کی چنان فریاد در عبث رها بودن
هیچ انعکاسی نیست، دره جهان خالی است!

نام زندگی داری، زیر بام مرگ انگار!
دفن می‌شوی اما گور همچنان خالی است!

زیر پای تو دریاست، پیش چشم تو دریا
کاسه کاسه چشمانت، زین دو جاودان خالی است

زیر پای تو دریا، رهسپار جابلساست
العجب کزین دریا، تور جاشوان خالی است

اسبهای دیروزش از دکل گریزانند
پارسوماش می‌بیند کاین چراغ‌سان خالی است

آتشی که روشن کرد شرق و غرب گیتی را
آتشی کزان آتش دیگ و دیگدان خالی است

آه ها اهورایی، اهرمن چه ها کرده است!
مسجدِ سلیمان از نعمت جهان خالی است

بوی نفت می‌آید، بوی مرگ می‌آید
آذرخش می‌داند قلب مردمان خالی است

باغبان نگاهم کن، ریشه در عطش دارم
تا نهال آتش هست،‌باغ این و آن خالی است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
گفتنش سخت است

دلم رازی است بی‌اندازه رسوا
گفتنش سخت اس
چنان طوفان
که جز در گوش دریا
گفتنش سخت است
نه از بن‌بست طبعم نیست
اخلاق غزل این است
تماشایش دل‌انگیز است اما
گفتنش سخت است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
گلو می ‌داند و آواز می ‌داند صبوری را

گلو می ‌داند و آواز می ‌داند صبوری را
چه خوش می‌ خواند این نزدیک‌دل،اندوهِ دوری را

به داوودی‌ترین الحان، صدا سرگرم اعجاز است
که تا مرهم گذارد واژه‌ واژه،زخم کوری را

صدا بر هم زده بازار منبر را و مُفتی را
گشوده دیده مکتبخانه‌ علم حضوری را

غم پنهان شادی را چه خوش می‌خواند این مطرب
چه کس آموخته آیین عرفان، این چگوری را

چرا شبکورها تن می‌ زنند از تابش بانگش
مگر نو کرده است آهنگ مرغان سحوری را

کمند افکنده با هر رشته،گیسویش به هر سویی
که می‌ لرزاند از شوق اسارت‌، ‌پای حوری را


چنان زنده است چشمانش که می‌ ترسم براندازد
به مرگی این چنین پاکیزه‌،‌رسم مرده‌شوری را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
تو از تنهایی من، غربت‌ من، خوب آگاهی

تو از تنهایی من، غربت‌ من، خوب آگاهی!
که ‌تو هم‌خانه‌ای با جان بی‌تابم، تو همراهی

به غیر از حُسن روزافزونت آیا هیچ درمان هست؟
وجودم را که دارد چون فراقت درد جان‌‌کاهی

تو کوهی‌ شعله‌ای! ای طورتر از سینة موسی!
چه خواهد کرد شور جلوه‌گاهت با پرکاهی؟

دهانت بوسه را تعلیم جمع دلربایان داد
چرا پس قسمت این بی‌بضاعت نیست جز آهی؟

به دنبال تو در بازار، دل چون باد حیران است
خریدی و نبردی، نازنین‌ِ من! چه می‌خواهی؟

در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
قناعت کرده‌ام با عشق ماه صاحب‌ جاهی!

هلا ای بدر کامل! رخصتی تا شعله‌ور گردم
هلالی دیده‌ای از چهرة داغم به هر ماهی


پر از پروانه‌های زنده‌ام یا صبح باغستان!
به گل‌های تو مشتاقند این پروانه‌ها گاهی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخت است اگر پرنده بمیرد

بخت است اگر پرنده بمیرد، سخت است اگر که سنگ بماند
سنگی است دل سپرده ی باران، تا در کدام گوشه بخواند

درمانده، درشکسته به راهی، با میخ نعل رهگذران خاک
روزی فتاده از سر کوهی، حاشا که باز شعله فشاند

حاشا که باز بر سر قله، باشد فرودگاه عقابان
حاشا که باز خسته عقابی، بالی به دوش او بتکاند

سنگی است مانده بر کف بازار، شاید که عاشقی رسد از راه
برداردش به گریه ببوسد، برقبر دلبری بنشاند

گاهی که سنگ، سنگ ترازوست، بقال خبره ، خیره سوداست
خوش داردش سبک تر و کم تر ، تا هیچ ، هر قدر بتواند

سنگ است و سخت عاشق دریاست ، ژرفای آن سکوت شناور
یا اینکه بر کناره ساحل خود را رفیق موج بداند

با موج گام رهگذران سنگ، هر بار می جهد به خیالی
بادا که ماجرای جلیلی او را به نازکی بشکاند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مشتاقم از شب تا سحر، گیسوی یاری را

مشتاقم از شب تا سحر، گیسوی یاری را
کوهی که حسرت دارد آبی، آبشاری را

چشمان من از گریه بسیار خشکیدند
مگذار در حسرت، چنین چشم‌انتظاری را

شاید محبت چارة سرسختی‌ام باشد
جز مِه چه می‌پوشاند آیا کوهساری را؟

باری هزار و یک‌ زمستان بی تو بی تاب است
بی روی تو گم کرده هستی نوبهاری را

یک گوشه چشمت، حاصل عمر نظربازی است
کی چشم مغروری به پایان برده کاری را؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
باغی‌ست پر شکوفه خیال من

باغی‌ست پر شکوفه خیال من، گر گوشه گوشه خار نمی‌گوید
با او هزار خوشه پرستو هست، هر چند از بهار نمی‌گوید

بر شاخه‌ها بسان بسا حقه، آبستنان بیضه ماران‌اند
روح هزار‌ْبلبلم این‌گونه است، کزخنده انار نمی‌گوید

با ساقه‌ساقه‌ساقه من ماران، پیچیده‌اند گرم به اغواها
اینسان بساط خاطرم آشفته‌ست، گر نغز و آبدار نمی‌گوید

هر چند از هوای جنون دورم، روزی پری زده خردم آنجا
چشمی که پاک باخته باشد هیچ غیر از نگاه یار نمی‌گوید

هر سطر ردپای یتیمی نو، هر بیت خانه‌ای دگر از کوفه
منصوری از قبیل غزل هرگز هذیان فراز دار نمی‌گوید

هر واژه تا بریده سری بر نی، هر قطعه تا حکایت عاشوراست
تا با حسین غرقه این خونم، شعرم جز انتظار نمی‌گوید

تاریخ مهربان‌تَرَک است از من، با او مدام حوصله گفتن
دردا که اوستاد اجل هرگز یک درس را دوبار نمی‌گوید

البته هر که هوش نمی‌دارد، تا گفتگوی حشر به خود غرق است
زیرا به گوش مردم سنگ از عشق، جز شعر و ذوالفقار نمی‌گوید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بوق

میان غصه هر روزه‌ دو تا نان، بوق!
وَ ترس وُ رد شدنِ از خطوط با آن بوق!

دوباره فکر و خیالات جور واجورش
دوباره گیج‌شدن در شب خیابان، بوق!

چه کار می‌کنی آخر؟! تو ـ یک زن تنها ـ
- و این جماعت آدم‌نمای انسان بوق!

دوباره تب که کند کودک تو می‌بینی
هزار جور دعا، بی‌دوا و درمان بوق!

و باز آخر ماه و اجاره‌خانه و فُحش
و هرچه هم که بگویی که رحم! وجدان! بوق!

و خانواده‌ی چه؟! شوهری که تزریقی است
پدر که مرده و مادر که رفته زندان، بوق!

کشید روسری‌اش را عقب، جلوتر رفت
و فکر کرد به روز عذاب و ایمان، بوق!

و بعد برّه شد و رام شد و قربانی
به برق خنده‌ یک گرگ پشت فرمان، بوق!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ماندیم

سبو افتاد‌، او افتاد‌، ما ماندیم، واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا‌، رفت‌، جا ماندیم

فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری‌، در تنور کربلا ماندیم

رها بر نیزه تن‌هایمان‌، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم

سبو او بود، سقا بود‌، دستی شعله‌ور بر موج
گِلی ناپخته و بی‌ دست و پا ما، زیر پا ماندیم

گلو‌یش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم

همیشه عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستیم
دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مختلف

ای جانِ جانِ جانِ جهان‌های مختلف!
ایمان عاشقانه‌ی جان‌های مختلف!

روحِ سلام در تنِ هستی که زنده‌ای
همواره در نُسوج زبان‌های مختلف

رؤیای دلنواز صدف‌های ساحلی،
دریای مهربانِ کران‌های مختلف

تنها به آبروی تو آرام مانده است
آتش‌فشانی فوران‌های مختلف

ما مانده‌ایم چون رمه‌هایی رها شده
در گرگ و میشِ ذهنِ شبان‌های مختلف

دارد یقینِ چوبی‌مان تیغ می‌خورد
در آتش هجومِ گمان‌های مختلف

آقا! در‌آ به عرصه‌ی هَیجای ‌روزگار
ما را بگیر از هیجان‌های مختلف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 239 از 267:  « پیشین  1  ...  238  239  240  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA