ارسالها: 14491
#2,431
Posted: 2 Apr 2014 11:02
کلاس درس
ما رابه کلاس درس مُلا بردند
همچون خرلنگ وُخسته دولابردند
هرروزه فقط عادت ما خواندن بود
یا برای ملا ، خروُبز راندن بود
درسی نه سروده بوده استادشدیم !
گفتیم که دگر مروج وُشاد شدیم !
بیچاره هرآنچه درس وُفریاد بداد
غافل ، ره شیادی به ما یاد بداد
دردهکده رسوا ی زبونی گشتیم
پیش همه بی نام ونشونی گشتیم
اکنون شده ایم بازیچه وُبی حاصل
آواره ی این شهروُ دیاروُ باطل !
هیهات براین غروروُخودخواهی ما
اومسخ شده ، زکاروُ رسوایی ما !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,432
Posted: 2 Apr 2014 11:03
خسته هستم !!
خسته هستم ازشب وروز، ازهمه غمهای جانسوز!
خسته ام ازهرچراغی روشنی بخشد دل من
کوچه های گُنگ ، خیابان ، آسمان بی قواره !
خسته ازماه وستاره ، ابرهای پاره پاره
ازخمارین پلکهای گُرگرفته ، چنگ اندازد دل من
ازهمه ، آنهاکه روزی مهربان بودند کنارم
یاتمرگیدند به زاری ، تاشوند دایه برایم !
خسته ازآمد شدنها ، خنده های بی معانی
ازدل کین پرورنا آشنایان
ازتو، ازاو، ازدروغ درواژه های حاذقانه !
خسته ام ازهر ترانه ، نامه های عاشقانه
شعرگفتن ، بادوست پینه بسته
ازقوافی ، هجا ها ، بیت های بچه گانه
خسته ازشبهای نکبت ، بامدادبی تفاوت
خسته ازایام رفته ، شنبه تاپایان هفته
روزهاتحقیر مردم ، شبها مسجدنشستن !
دیدن این دردو غمها، گوشه ای درخودشکستن
خسته ازجورزمانه .خسته ازاین آشیانه
نغمه های بادروغ وُ ناشیانه ! اشکهای عاطفانه !
خسته ازبرگ درختان، ازصدای بادوطوفان
قایق درگِل شکسته ، ساحل درغم نشسته
خسته ازصیادخفته ، قیل وقال آهوی دردام گشته
خسته ام ازنطق طوطی ، درزفاف مرغ عشق بال بسته
ازتظاهر ازریا تازنده هستی
درعزای مرگ توبا شیون وُدرسوگ بودن !
ازنگاه وُ ظلمها برمستمندان ،ازهوسها ، ازگناهان
ازصدای جزووزِ کودکی گریان وخسته
سطرسطر ِزاری این عاشقان ِ دلشکسته
خسته از میخانه رفتن ، تافراموشم شودچیزی که هستم
خسته ام ازآنچه گفتم ، چون نمانده طاقت من !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,433
Posted: 2 Apr 2014 11:18
تماشاخانه !!
پرسه میزنم درکوچه های گنگ !
باخیالی خسته
که باردارِ رویاهای کال است هنوز
تکیه میکنم برسایه ام
تسکین دهم کمی
باری که بردوش کفشهایم نشسته
گاه قوزمیکنم دستان
تا آرامش گیرد سرم برکف بالش استخوانی
میدوزم چشمها به آسمان
مینگرم به عبورحرکت زمان
میان امواج عجول ثانیه ها
لیزمیخوردذهنم
بسوی بی تفاوتی های سرنوشت
وتصویرهای پوسیده ای که مت**** کرده
نفس آدمیت را
بازمیگردم آرام آرام
شانه میکنم رویای تخیلی دیروز
که امروزم ، بلعیده
فردارا مرور میکنم
شایدتماشاخانه ی تماشائی ترباشد!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,434
Posted: 2 Apr 2014 11:22
فردائی روشن
درازدحام پنجره نگاهم
آهسته آهسته
نظاره میکنم وسواسِ شکفتنی پوچ
میان آتش مهربانیهای ترک خورده ی دروغ !
که سربرون کرده ازسبوی رنگ باخته ی عشق
هوار میکشم !!
بادغدغه های پریشان حال
درحجم تاریک شب وذهنی تاول زده
که شکسته قلک بی رمق احساسم !
گاه میچرخانم دیده گان خسته
برقاب کودکی ام ، چسبیده به دیوار
زل زده بروسوسه های دریچه ی نگاهم !
ونمناکی عمودی گونه ها
با سرآستینی سیراب ازشبنم چشمها
دوباره باز میگردم به خود !
کوک میزنم پاره کهنه های دل
تا رفو شود روزنه های ناامیدی
شاید بیابم عاطفه ای دوباره
درپایان شبی با فردائی روشن !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,435
Posted: 2 Apr 2014 11:26
میخواهم جستجو کنم تورا
دیگر فروچکیده ام !
درتهاجم این سراب تنهائی
بی هیچ ریشه ای
نروئیده خشکیده ام !
قدکشیده سکوتم
درلا به لای فواره های سرکش شب
حتی یک ستاره برایم سوسو نمیزند
میخواهم جستجو کنم تورا
زیرسایه ی رنگین عشق
تاتکامل یابم باتوبودن را
تکرار شوم ،
درضیافت بی کران عشق
بسترم پهن کنی دردامان قلبت
تا سربرزانوان مهرت گذارم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,436
Posted: 2 Apr 2014 11:32
پریدن رفته ازیادم
برای دیدن رویش ، به کوی اوگذرکردم
ندانسته شدم رسوا ، چه خاکی من به سرکردم
چنان شوریده احوالم ، زعشق بی خیال او
زبد نامی ِ این عشقم ، چرا عالم خبرکردم ؟!
شکسته همچوشیشه، قامت فکروشعورم را
عجب من ناشیانه ، قصد رویای دگرکردم
ندیدم من دراین دنیا ، چنین ظلم وُجفا کاری
که ازنامهربانی ها ، همیشه خون جگرکردم
نشستم کنج ویرانه ، شب وُروزم تهی ازعشق
به چشمم اشک وُاندوهی، رفیق وُهمسفرکردم
چومرغی درقفس مانده ، پریدن رفته ازیادم
نباشد حاجت رفتن ، دلم بی بال وپرکردم !!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,437
Posted: 2 Apr 2014 11:42
روزهای گم شده
درسکوت خفته ام
تکثیرشده فریادها
حرفهای مانده درچینه ، ترک برداشته
تا نگردیدم عقیم ازگفته ها
می نشانم بذرعشق درقلب ظلم
گر برویداین نهال مرده درعمق گلو
چکه چکه پهن گرددجشنِ امیدوُسرور
تا کنم آذین درآغوش عدالت چهل چراغ
فتح گردد آن همه ایام ازدست رفته ام
حال برپا میکنم شادی وشوق
آب گردداین فسیل یخ زده درسینه ام
تا که دوراز سختی شلاق ورنج روزگار
بازیابم سهم ازدست رفته ام باردگر
چون نمیخواهم ضیافت های آزادی وعدل
جا دهم درکنج پستوی نموروُغصه ساز
روبه پایان آمد این کابوس جبروُ وحشت دیروزها
محومیگردد ازاین پس بوی نعش وُلاشِشان
باز آمد ، روزهای گم شده...!
همرهِ عشق وُ شعور!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,438
Posted: 2 Apr 2014 11:47
بیا خوش باش
اشعارمن احساسِِ گنگ مانده درخاک است
فانوس بی نوری زمین گیرواسف ناک است
با سایه های خسته وُ ویرانه خو کرده
غوری شده خشکیده دردامان یک تاک است
مخلوطِ انگورش کنی ترشیده میگردد
شهدشرابش همچوآن تلخی تریاک است
آشفته گشته شکوه های سردو خاموشش
گرچه سکوتش همچنان فریادپژواک است
تا کی اسیرِ قصه ی بی محتوی باشد
اززخم این ناداوری ها سینه اش چاک است
درپشت امیالش هزاران غصه خوابیده
جامش تهی ازشهدوشیدائی وناپاک است
باکوله باری حرف ناگفته عجین گشته
هرچه کشیدازدست این دنیای سفاک است
اکنون که روزدیگری آمد بیا خوش باش
آن دشمن دیرینه درپنهانی ولاک است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,439
Posted: 2 Apr 2014 11:52
من یک مترسکم
ای نوعروس ، درحجله گاه تاریک بختم چه میکنی !؟
من یک مترسکم !!
چوب خشک وبی ثمر
آرام وبی صدا دردل باغ جاخوش کرده ام
تنها جامه ی تنم ،
پیراهنی سیاه وُپاره پوره، آویزگردنم !
کلاهی چودلقکان ، چسبیده برسرم !
ودستی دراز با گره کور برکمر
که تفرج گاه جارچیان بذله گوست
بااحساس مرده ام ،
هیچ شوری درمن جاری نمیشود
قلبم تهی ازخاطرات عشق !
پایم لا به لای گِل قفل کرده اند
گاهی اسیر باد، گهی همنشین برف
وگاه زیرتابش خورشید بی امان
بی هیچ آب ودانه ای میسوزدتنم
هرروزه زیرنگاه هوس باز باغبان
میوه ها رشد ، غنچه هاشکوفا ترشوند!
تنها بی فروغ وُاثرمنم
قامت شکسته ای که همیشه ازیادمیرود
دیگرشوقم به حجله نمیرود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,440
Posted: 2 Apr 2014 12:04
دیگرمعنا نمیکندکسی مرا.
دراندیشه ی کودک بیعار آن روزگارم !
پرسه میزدم درکوچه پس کوچه ها
با کهنه کفشهای بزرگترازپایم!
که گاه جامیماندلابه لای سنگلاخهای ترک خورده
با انگشتانی که برای نفس کشیدن
بیرون آمده بودازسرجوراب
ودستانی ورم کرده ازغروروشیطنت !
برای آزارزنگ خانه ها وُشکستن شیشه ها
با نهیب وُ فریاد عابران کوچه بازار
امروزخاطرات طفولیت ام جا مانده
پف کرده گذشته ام !
احساسم پیر ، عشقم رسوائی
شباهت ام بزرگی ، که گم شدم درونش
دیگرمعنا نمیکند کسی مرا ...!
که معنایم فرسود درعمق کودکی
اکنون به حراج گذاشتم خودم
پیله وران ورق میزنند ، جسم اوراقی ام
تا نرخ گذارندبرفهمم
وره گذران با تبسم تلخ تامیزنندنگاهشان
کاش پاره میشدبکارت ذهن بزرگی ام
در کوچکی جاخوش میکردم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟