ارسالها: 14491
#2,461
Posted: 5 Apr 2014 19:30
قبله ی استجابت
موج موج به ابتذال رفته آمالم
اجاق دلم روبه خاکستر
دیوانگی ام به وسعت تمام عقلهای ویران شده
که دست وپا میزننددرجوارخود
چون پنجره ای فرسوده
که نای ایستادن ندارد، سینه ی دیوار
زخم های زبانم زخمی تراززخم زبان
وکورکهای اندیشه ام متعفن
میخواهم بشکنم قفلهای نامرادی
شایدالتیام بخشددملهای چرکین آرزوهایم
کجا ؟!!!
وقتی که رویای زیستن
مَنگ شده
حیات افکارمضطرب
وقبله ی استجابت
حتی ...!
مستجاب نمی افتدبرصالحان !؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,462
Posted: 5 Apr 2014 19:33
بگوتاکی نشینم...!؟
لخته لخته بغض میبارد
میان لحظه های غرقه دراندوه تب دارم
درون کلبه ای عریان بجای گرمی دستان پرمهرت
چگونه تن کُنم این رختِ تنهائی که بردوشم گلاویزاست
گهی ازپنجره چشمان من طی میکند این راه طولانی
خیالم لحظه لحظه میخزدبرگامهای خسته ازراهت
بغیرازشاخه های خشک دگرچیزی نمیبیند
که بابادخزان هرگوشه ای پرتاب میگردد
وبارانی که میباردغبارتشنگی ، برسینه ی سردش
بسوی بستردردم دوباره بازمیگردم !
نگاهم خیره برتصویرخندانت
درون قاب دیواری
صدای قهقه ات درخانه میپیچد
لبانم نوشخندی میزند یادآوررویای گمگشته
وغم ازدیده گانم پاک میسازد
ولی افسوس !
سراسیمه هرسوروکنم ، تنهای تکراری
دوباره خط خطی کردم ،این بوم سیاه خود!
چوخواندی نامه ی شورم !! سفرکوتاه کن
چون انتظارم خسته گردیده !
بگوتاکی نشینم کنج این در، بانگاهم راه پیمایم !؟
برگردی وقربانی کنم جان را
که ازدردوبلا محفوظ گردی تو؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,463
Posted: 5 Apr 2014 20:45
ما، دیوانه ها !!
حال من بدنیست احوالم مپرس!
مثل یک دیوانه میگردم هنوز
گاه میخندم ، گهی گریان!
گه پادررکاب غصه هادارم
وگاهی نیز مهمانی کنم غمهای افسرده!
برای خودنمیدانی چه دنیای خوشی دارم
تمام روز کارم تلخ وبی تابی
شبم اندوه وُ بی خوابی
نهارم قرص وکپسول است
صبحانه ، بشقابی پرازداروی تلخ وزهره ماری
وشامم جنگ ودعوا بارقیبانم!
که میگویند، عاقل ترزمن باشند
نمیدانم تفاوت بین این دیوانگی ها تا کجا باشد؟!
عجب دنیای بی رحمی
که ما، دیوانه ها هم ، عقل کل عاقلان گشتیم !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,464
Posted: 5 Apr 2014 20:46
کنارلحظه های تو !
قبای تارگون شب
دوباره سربرون آورد !
دگرامشب گل آلوداست تمام من
ازاین چشمان بی تابی که میبارد!
مغمومم ! اسارت پشت یک دیوارِفرسوده !؟
بیابگشا درِمهرت ، سرم برسینه ات بگذار
بریزم گرمی اشکم برآغوش احساست
سکوت غصه هایم خیس گرداندتمام بازوانت را
نبیندآُسمان این دردغلتانم ؟!
درغوغای دلتنگی
حسرت میخوردازچشمه ی جوشان اشکم
که میباردروی سینه های مرمرین تو
شکوفامیکندگلهای دامانت !
کجا داند غریوخستگی
پرپر شده اکنون درآغوشت ؟!
بجز رگبارِ بی روحی چه مانده درخیال او؟
اکنون بازکردم این کلونِ پرهراس شب!
میخواهم رهاگردم
روی بوته های سبزگلزارت
بمانم ،
کنارلحظه های تو!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,465
Posted: 5 Apr 2014 20:51
زنی آرام داردغصه میخواند...!
چه با تلخی سرودآوای غمگینش
دگردرمن بهاری نیست !!!
فقط طوفان وسیلاب خزان مانده !
که جاری گشته ام درکوچه های پرگلِ آلودش
بفکرروزگارکودکی هستم
که قطره قطره میچکیدسرمای جانسوزش
حتی ، هیزمهای خشکیده
سرِناسازگاری داشت ، نمی سوزیددرآتش !
دلم میسوخت ازسردی ، ندانستم
که پایانی نخواهدداشت پائیزم
درون معبدِ کم سن وسال خود
همیشه زاربودم روی پاهائی که میلرزیدازسرما!
نمیدانم اجاقم کوربود؟!
یا زمانه ، برایم خوشه چینی کرد؟!
شعله های مرده درفانوس بی نورش
که باهرباد پت پت کردوافتادازدرخشیدن !
شدم امروز چراغ آویزهرعیشی وُخود دردم !
چون کولی ، همیشه خانه بردوشم
فرسودم میان باغ بی حاصل
بکن این قصه ی زخمی ، خوراک شعرفردایت
زنی آرام داردغصه میخواند...!!!
تاگلهای رویائی ، براندیشه ات ریزند
اما من ، همچنان توپی میان سیل ویرانگر
با طنین سکته ی بختم
درونِ کوچه های نانجیبِ تلخ میغلتم...!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,466
Posted: 5 Apr 2014 20:53
ماراچه باک ازابهام !
درونِ كهنه لباس
جستجومیکنم هنوز !
شايد پيدا كنم خودم
دراين قفس تنگ كه تسخيركرده تنم
چاك زنم سینه را
نجات دهم ازاين ورطه ي فرتوت
كه به انزوا كشانده افكار پوسيده ام
هرچندطعم گس نيشخندها
برای ملعبه كشاندنم قدعلم كردند !
ماراچه باك ازابهام !
عمري تلنباركردم دردهاي خفته درپشت اين جامه ي تنگ
بگذاريكبارفارغبال شوم
ازاين هراس تلخ
پروازشان دهم !
بشكافند بهت هاي ويرانگرشان
شايدآرامش گيرددلهايشان...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,467
Posted: 5 Apr 2014 21:00
كوچه ي بن بست دويدن دارد...!؟
چه هياهودراين كوچه ي بن بست به راه افتاده !
مگرگم شده ام ؟
همه درجوش وخروشند ، دوان !
مشت بردروديوارچراميكوبند؟
بازهم دلهره وُ حيراني
چه دلسوزشدند ، ازمفقود شدنم!
واي برمن دراين گوشه نشستم باخود
نگاهم به اين امت سرگردان است
كورند ؟ كه چو ديوانه فقط ميچرخند ؟!
كجا بايدرفت
ذهنم رعشه گرفت !
دست اين بي خردان
عقلشان رفته به باد
هيچكس گوشه ي ديوار نگاهي نكند
كه لم داده به من !
عاقلان ! كوچه ي بن بست دويدن دارد... !؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,468
Posted: 5 Apr 2014 21:01
حديث غصه وغمها
گاهي نگاهش ميكنم خوابي به چشمانش نميبينم !
درديده گان خسته ازدردش دگر عشقي نميچينم !
افسرده يك گوشه نشسته سرگرفته لاي دستانش
باناله ميخواند ، كجا بردي فلك آن عشق ديرينم ؟
ازمن گرفتي روزگارِ بي مروت وقتِ بازي را
خسته شدم باكارتوچون ميزني هرلحظه سازي را
تا كي شوم بازيچه ي دستان تودركوچه وُ بازار
من عاشقي دلخسته ام پنهان نميداري تورازي را؟
فرياد دردم تاثرياهم رسيد گوش توكرگشته ؟
چشمان بي نورم نگر،داني بسانِ چشمه ترگشته؟
اين دردبي درمان كجاپيداشده كردي توبردوشم؟
پس ناله ي شبهاي من ديگر برايت بي اثرگشته؟
اكنون پريشان كرده اين اندوه وشكوه درنگاه او
شايدنمي داند ، نباشد روزروشن درپگاه او !
عشقي كه مرده دردلش تاكي نشيندگوشه اي تنها
اين است حديث غصه وغمها هميشه شامگاه او
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,469
Posted: 5 Apr 2014 21:03
روزوشبها ، مُرده درهم!
روز، قطره قطره خشك گرديد
درستيغ كوه
تاكه شب آغوش بگشايددوباره
بازهم فريادتاريكي بلند
ماه پنهان است ميان ابرهاي بي قواره
آسمان ظلمت گرفته
اشك ميبارددمادم خاطراتم
شهرخاموش ، فوجي ازغم
پرسه ميزدبردلِ هم
بازهم فرياديك زن
درتلاشِ زايشي مجهول وُمبهم
زيرباراني پرازوهم
لنگ لنگان ميكِشد خودرابه سوئي...
دردلِ خاموشي وُآن هيبت شب
عاقبت هم ... !
چشم كودك بازشددرتاري آن آسمانِ بي ستاره
تاشودروزي چومادر
همچنان آبستنِ دنياي پرغم
كيست داندعاقبت اوهم چه زايد ؟؟
هركجا فقر است
روزوشبها بي تفاوت ، مرده درهم !
همچو آن زن...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,470
Posted: 5 Apr 2014 21:04
ساقدوش !
غرق ام درخود
چون قايقي واژگون گشته دردرياي طوفاني
زيررگبار بي انتها
توشعه ام مهربانيهاي گم شده
درامواج خروشان سرگردان
وكوله بارم نامهرباني هاي مانده به جا
كه آغوش گشودند
تا دراعماق دريا ساقدوشم باشند...!
**
چه سخت است بودن بي تو
هرچند باتو بودن
لبريزم ميكند
فريادملامتها ...!
**
خواستم ديوانه باشم
دردنياي عُقلا
حيران شدم
ازديوانه گي آنها...!
**
بيا يكبارهم باوركنيم ماهردومستيم !
دراين دنياي آشفته چرامابُت پرستيم؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟