ارسالها: 14491
#2,471
Posted: 5 Apr 2014 21:07
رسيد موسم مستي !
درآن پياله چه ديدم كه باز مستم كرد
كه قفل عشق بريدم دوباره دستم كرد
هرآنچه درد كشيدم به حال مستي بود
قراروُ عهد چوبستم مرا شكستي بود
گره گشا نگردد دوباره كردن كوچ
دگر اميد نباشد ! دراين جهانِ پوچ
كجاست كه بگردم ؟ وفا كجاجويم !
كويرخشك نصيبم ، گلي نمي بويم
خيال باطل مارا !! كه گاه خندانيم !!
چوشمعِ مرده، كه درگورعشق پنهانيم
هواي خزانم ،همچنان پريشان است
بسانِ ابرتيره، كه شوق باران است
مراميكده بردند هميشه غم باشد ؟
تلاطمِ افكارم وُ دوچشم نم باشد ؟
فلك توخوش بنوازكه گوش من كرشد
رسيد موسمِ مستي وُغصه ازسرشد !!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,472
Posted: 5 Apr 2014 21:09
اشتباه زائيده گشتم !
تاگشودم چشم خوددراين جهان
بي خبربودم چه باشد درنهان
غافل ازدنياي پوچ وبي علاج
عاقبت خود راكند برمن عيان
هفت مهرمن آمدم ، رسوا وُ غم
بي خبربودم كه گردم ناتوان !
ازهمه سختي كه مانده درره ام
خسته گشته تاروپودوجسم وجان
به به وُ چه چه زدند ميلاد من
چون ندانستند ندارم يك نشان
روزوشب سگدوزدن دركوچه ها
بي اثررفتن براي لقمه نان
آن چه دوشيدم براي حالِ خود
مثلِ باران رفته باسيلِ روان
گرچه گويندم مبارك آمدي
اشتباه زائيده گشتم آن زمان !
هرچه ميخواهي بخندبربخت من
چون ندارم يك ستاره آسمان !
خاطراتي خفته دراعماق دل
رازِ پنهانيست پشت ديده گان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,473
Posted: 5 Apr 2014 21:10
دخترباران
بيااي دخترباران، مكن چشمان من گريان
خدا ميدونه حالم را، لبم بي تونشد خندان
بيا تاهم نفس باشيم، جدا ازاين قفس باشيم
بريم دراوج فرداها، نه اينجا خاروخس باشيم
منم شمع وتوپروانه، اسيرم كرده اين خانه
توداري شوق پروازت ، شدم تنها وبيگانه
بياباغصه كم گرديم ، نه چون درياي غم گرديم
تهي ازدردوازهجران ، بيا همراز هم گرديم
شباي بي توبودن را، نواي غم سرودن را
بكن هرگزفراموشت ، توميداني زدودن را
دگركاشانه ام سرداست،دلم ازدست تودرداست
پريشانم زحال خود، ببين رنگم چقدرزرداست
نشستم كنج ويرانه، تهي ازآب واز دانه
سكوت شب عزاي من، دلم بي تونمي مانه
بيااي دختر باران ، رهايم كن ازاين زندان
كمي آغوش خودبگشا ، مكن عشقت زمن پنهان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,474
Posted: 5 Apr 2014 21:11
گذشتم دگر ازعشق
رحم كن ، اين همه غم بردل بيمار مكن
خسته ازغصه شدم ، چشم مرازارمكن
نچكان ديده ي من چونكه چكيدم درخود
بيش ازاين گونه ي من به سيل گرفتارمكن
همه ذرات تنم گشت پرازآفتِ وهم
تيشه بيهوده دگر برتنِ اين خارمكن
بارِ سنگين فراوان كه به دوشم دارم
تودگر بارگران برسرِاين بارمكن
نه توان است نوشتن نه تواناي سخن
توقلم مهلكه در كوچه وبازارمكن
غزلم منگ شدازقافيه و وزن وهجا
خط خطي گشته دگرباره توغمدارمكن
شعرمغموم من اين گوشه ي دل دفن شده
بيگناه كشته شده شادي ازاين دارمكن
حاجتي نيست دگرباره شوم محرم تو
چون گذشتم دگرازعشق وتوتكرارمكن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,475
Posted: 5 Apr 2014 21:22
بزن دنيابزن سازت
چه سازي ميزني دنيا كه ميرقصم به سازتو
تلاطم كرده احوالم ، نواي غصه سازتو
صداي نانجيبت ميشكافدقلب محزون را
چه زخمي ميزند بردل طنين دلنوازتو!!
بزن دنياي وارونه كه رقصيدم براي تو
مگوديوانه ام ديگر، شدم من همطرازتو
دلم باورنميداردازاين ظلم وُ جفاكاري
كه اشك ازديده ميبارد بماند سرفراز تو
چنان منگم نباشدجاي آسودن به خودآيم
تراوش كرده افكارم زتارخوش نوازتو !!
بزن دنيا برقصم چونكه رقصاندي همه عمرم
دگرعادت شده كارم نشستن پاي جازتو
فراري شد زتن روحم ندارد مامني ديگر
به جزتنديس مغمومم كه آنهم شدجهازتو
بزن دنيا بزن سازت چرابامن نمي سازي
شعورم ريشه خشكانده كنم تفسيرِ رازتو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,476
Posted: 6 Apr 2014 19:20
حريم شانه هايت را كمي بگشا
نگاهم كن چه اندوهي به روي دوش خوددارم !
دوپا ي لَنگ وُيالغزان
زكولاك مصيبت ها دلي لرزان
صدائي خفته درتاريكي سينه
دستاني كه گُم كردم ، زيرلايه هاي ناسپاسي ها
تني خالي زشورِمهربانيها
كمر خم گشته زيرشيونِ غمها !
چشماني كه ازاين بغض باراني ورم دارد
من ازپس كوچه ي تقديرمي آيم !
رهي پرپيچ وناهموار
كامي تشنه ازبي مهري والفت
ورويائي كه آماج حوادث شد !
با اين پاره پوره جامه ي تن پوش
اكنون خسته ازاين موج طوفاني !
حريم شانه هايت را كمي بگشا
كه دراين لحظه هاي تنگ وتاريكم
سرم برآن گذارم تا غبارخستگي ازتن برون آيد
شايد درديارگرم آغوشت فراموشم شود
خرت خرتِ غصه هاي سركش وياغي
كه چون اشباح دراين كوله بارهمراه خوددارم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,477
Posted: 6 Apr 2014 19:22
همچنان كوهم !
من خانه ام رابرفراز قله ميسازم !
شايد كه باتنهائي ام پنهان كنم رازم
ديگرنميخواهم ميان قوم خود باشم
چون دركناراهل نادان عمرخودبازم!
اين ايل نابخردهميشه غرق تزويرند
بالحظه هاي پوچ خودهمواره درگيرند
مملوكِ افكارعقيمِ ذهنشان هستند !
زانو به سينه انتظاردست تقديرند !
وقتي به رسوائي كشيدند نغمه ي سازم
حيران شوم ازكارشان چون ميكنند نازم !
فانوس بي نوري شدم درعمق درياها !
چون مرغكِ آواره اي بي عشقِ پروازم
آنها كه ازريشه خزان كردند بهارمن
ديگرچه ميخواهند ببينند ! شام تارمن؟!
انديشه ام پوسيده! ازاين سنگيِ دلها
هرجاگلي رويد، شده خارَش دچارمن
كزكرده اند درلابه لاي سايه اندوهم
باغصه ميسازم وليكن همچنان كوهم !
ساقي بده جامي كه ازخودبي خبرگردم
كوچيده اين فكروتمام جسم بي روحم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,478
Posted: 6 Apr 2014 19:27
خيال اين عشق
نه توان ناله مانده نه رهي به لانه دارم
نه اميدتازه دردل ، نه ازاين زمانه دارم
چوبرفته كاروانم شده ام دوباره بي،خود
نه خود ازخودم بدانم نه دگرنشانه دارم
همه آرزوي مُرده ، شده هرليل وُ نهاري
كه تباهي شده حاصل به چه من بهانه دارم
چه سيه شبي گشوده ، پس روزِ روشنائي
كه بجاي مرهم دل ، شوك تازيانه دارم
به صداي تاروتنبور ، دلم آشنا نباشد
كه به سوگ خود نشسته غم آشيانه دارم
همه لحظه ها هدررفتهُ نمانده وقت شادي
عجبا ازاين تمنا ، چه دراين سرانه دارم
من وُ رسوائيِ اين دل شده دركوي وُمحله
كه براي عشق باطل ، تب هرشبانه دارم
همه خسته تاروپودم خس وُخارِبي حصارم
گلِ خشكيده ي باغم ، هوس جوانه دارم
بُروبي خيالِ اين عشق كه زمانه بي مراداست!
چه كنم كه خود ندانم غمِ بچه گانه دارم !!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,479
Posted: 6 Apr 2014 19:31
مسافر
سفردرپيش
مسافرهمچنان آبستنِ انديشه هايِ خويش
نگاهم بروداع بوسه اي مانده
كه گشته زارودرمانده !
سري درگيروداردستهاي خسته اي حيران
به طعمِ لحظه هاي تلخ ازهجران
دوچشماني كه بُق كرده ميان گونه اي ازدرد
گلودرپيچ وتاب ِناله هاي سرد
ترن آرام آرام با مسافرميشودهمراه
نميبيندنگاهي مانده درپيچ وخمِ اين آه !
غباري سردبرشيشه
تني وامانده همچون ماهي گم گشته دربيشه
مسافردورشدازپيج وتاب عشق ديرينه
صداي خرت خرتِ غصه درسينه
بجامانده فقط يك سايه درغمها
خموده ، چهره اي تنها
دوپارا درد افزوده
ولبهائي چودرياي كف آلوده
دلي درماتم يك فكرسرگردان
چوتنديسي ، ميانِ بُهت خود فرسوده وُ ويران ... !!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,480
Posted: 6 Apr 2014 19:37
براي همه افسانه شوم
بارديگرگره اي كور زدند برلب من !
تاكه مفقود شود خنده وُآيد تب من !
چه تفاوت كه بمانم دراين كومه درد
روزِ م آشفته شده واي بحال شب من
كارِهرروزوُشبم عاشق وشيدائي بود
خانه آورا نمودند وُشكست فرسب من
من دوباره هوسِ گريه وزاري دارم !
چه كنم ازغم وازغصه حصاري دارم !
چونكه درحسرت فرداي پريشان هستم
سينه ام پرشده از ناله وُ ، باري دارم
كو گشاينده دري را كه فراري گردم ؟!
گرچه ره پيچ وُخم وُگردوغباري دارم
زده ام فالم وُ ، اوگفت كه ديوانه شوم !
كه مرمت نشود درد، چوويرانه شوم !
بيم ازآنم كه خنده نشود حاصلِ من !
عاقبت دردكشِ گوشه ي ميخانه شوم
ميروم تاكه بسوزند ، ازاين رفتنِ من
همچوسيمرغ براي همه افسانه شوم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟