ارسالها: 24568
#2,541
Posted: 19 Apr 2014 17:32
قهوه ...
از پشت ِ شیشه های رنگی مشروب
می شود
در خانه نشسته
همزمان در دهلی قدم بزنی
در بازتاب ِنور چشم ِ گوساله ای
تصویر های ِ مبهمی از خدا را ببینی !
اما
در پس مانده ی قهوه ا ی غلیظ
همه چیز روشن و یکسان
فشار ِ تو و اتمسفر
با هم می افتند !
ناگهان
سرت از ابر ها رد میشود
خنک می شوی
پاهایت
تا مرکز زمین می روند
گرم
جایی بین فردا
پس فردا
جهشی
تا نسل های بعدی
نوه هایت را میبینی
وفرزندان آنها
و فرزندان ِ فرزندان
تک سلولی !
ساقی
واسطه ای تا خدا نشد
بیا امشب
قهوه ای غلیظ آماده کنیم !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,542
Posted: 19 Apr 2014 17:34
تهران ...
تهران را به یاد داری ؟
آزادی
با دست فروشان اش
قرآن جیبی
تا تفنگ
دار بست ِدرختان ِ انقلاب
برای کبوتران
دانشگاه
از یک در به در دیگر
کلی راه
همت ِخمیده
راست راست
از شرق به غرب
از غرب تا شرق
هنوز
می آید و می رود
و ما
که از هر طرف
به خانه می رسیدیم
راستی
روزِ قبلِ رفتن را
به یاد داری ؟
ما
روشن بودیم
ولی عصر
تاریک ِ تاریک
اتاق بی دیوارمان
در بامِ شهر یادت هست ؟
بوسه ای
که به رنگ آسمان ِ غروب بود
آن سیگارِ را که
در نصفه هایش به من دادی
همانجا
ناخنکی
به رنگ جا مانده روی فیلتر
شهر را
در صورتی کرد...
یادش بخیر
برای
حیاط خانه
آجرِ ترک خورده ای
در رویای فروپاشی نظام دیوار
دلم تنگ است
برایِ شیرینی
بوسه ای ممنوع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,543
Posted: 19 Apr 2014 17:37
ساعت دوازده ...
شبی
در گرگ و میش ِ مهتاب
ساعت
دوازده بار
زنگ خواب و بیداری
می زند !
کسی
از شمال شرقی آسمان
می رسد
دهان زمین
و
چشم های تو
باز می شوند !
بیرون میریزد
هر چیزی
که بلعیده اند
مسیری سبز
کشیده می شود
تا
سکون
تا جایی
که
رنگ آسمان
"پاک "
می شود
طنین ِ آمدن
رفتن
و
دورها
با صدای بال هایش
می پیچد
پرواز می کند
تو را
تا ابد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,544
Posted: 19 Apr 2014 17:38
نبض ...
فردا ..؟!
می خواهند در همین واژه ها
دفن مان کنند....
نبض ات را بگیر
ما هنوز زنده ایم
فردایی نیست
این دروغ را
باید از یاد برد
فردا توهمی ست
که همچون سایه ای
بر امروز
قد عَلم کرده است
بودن
از شروع این لحظه
تا
همین لحظه ست !
نبض ات را بگیر
هنوز
درونِ تو هستی
نفس می کشد
ما به تاریکی این دروغ خندیدیم
و نور را به هستی امروزمان هدیه دادیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,545
Posted: 19 Apr 2014 17:41
نیلوفرانه ...
نیلوفرانه
تاب می خوری
در ذهن سبز ِ باغ
طنین ِشب بو ها
در گوش باد
می پیچد
پر می شود
سینه ی پنجره
از عطرت
رویایی نمناک
بر بلور لحظه
شبنم
می زند
عشق
پیچکی می شود
بر دیوارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,546
Posted: 19 Apr 2014 17:42
سیاه چال...
هر کوچه ای
دست در دست کوچه ی دیگر است
و حرف ها چون شب پره های دور لامپ
در خود ارضایی
رفتن
به جای دوری
نمی رسد
گوشت را بر زمین بچسبان
ناله ی کوچه ها را می شنوی
و این حرف های تکراری
که جان می کنند
نه !
صدا
نمی ماند
ما تا ابد
به تکرار فریادی که به گوشی نمی رسد
محکومیم
و ماندن در این سیاه چال
خورشید
کور میکند
چشم شب پره را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,547
Posted: 19 Apr 2014 18:21
دوستت دارم ...
میرسی
با گلی سرخ
درگندم زار ِ موهایت
شوق ِسفر
به کهکشان ِ تنت
در من می پیچد
روباهی
به پشت ِ صخره ی واژه ها
می پرد !!!
دوستت دارم
.
.
.
موازات ...
راب
طه
تقطیع شد
تو...
در یک خط
خط ِ دیگر
من ...
پیش می رویم
در
موازات
به هم میرسیم ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,548
Posted: 19 Apr 2014 18:22
اولین گام ...
دستهایت را
در دست هایم
گم کن
بیا
تا درهم
پیدا شویم
روزی
خواهیم گذشت
از تمام کوچه ها ی خواب زده
پشت شهرداریِ تهران
یا
کوچه ی بی خواب ِ پشتِ سن پیترو ِ رُم !
فرقی نمیکند
زمین
از اولین گام
زیر ِ بالهای ماست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,549
Posted: 19 Apr 2014 18:23
پروانه گی ...
هوا
بوی ِ پروانه گی می دهد
مهر می ریزد
از شاخه ی ماه
بر گونه ی زمین
گرد ِ خواب
پیله میشود
ابریشم ِخیال
تا سپیده
شاپرک
می پرد از چشمم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,550
Posted: 19 Apr 2014 18:25
نقاشی ...
چیزی نمانده
به صبح
قلم مویت را بردار
سفره ای
با تکه نانی
چند حبه قند
کنار استکان
کوچه ای
پُر از اشتیاق ِ روز
در خانه ی همسایه
گلی
برای کودکانی که
خوابند
عروسک و توپ
خودت را
کنار ِ تک تک عابران
خیابان ها را
منتهی
به میدان ِ خوشبختی
و
همه را
ساده ی ساده
همانگونه که
باور دارند
بکش
نزدیک صبح است
بوم ِ زندگی
در انتظارِ
آبرنگ ِ نگاه توست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند