ارسالها: 14491
#2,631
Posted: 15 Jul 2014 18:35
رفت باید
باید عاشق شد
دیوانه شد
رفت و شکست
کوله باری شد
در پیچ رهی
یا غباری شد
و از کوچه گذشت
تیله سنگی شد و غلطید به رود
باید از کوچه
گذشت
******
سفر
خوابم به چشم
نمی زند مضراب
گویی
عاشقانه از سر لج
دزدیده
ساز خواب مرا
مهتاب
این چنگی خمار آلوده
لوده طناز دختر شبگرد بی حیا
این ماندگار شبان عمر
در قیرگون آسمان
خوابم به چشم
نمی زند مضراب
کی می زند سحر ؟
تا چشم من
دوباره به چشم دوست
نقبی زند دگر
میان دل و دیده و جان
و هر چه هست
کی می زند سحر ؟
تا من
با کوله بار عشق
رهنورد جاده نمناک شب شوم
کی می زند سحر ؟ بوی غبار و تن
مستم کند چنان
که پیاله بر پیاله مهتاب بر زنم
آری
ستاره نظاره گر و
من در انتظار
مهتاب
تن پوش و شب شولای پرهوس
دل شوره ای چنان
که کودکی را
یاد آو سفر
کی می زند سحر ؟
می راند
سترگ و ساکت و مغموم ، دوست
می رود به پیش
جاده تاریک و رمز و راز
سوسو زند چراغ و ستاره
مرغی دهد نوید سحر
مهتاب مهربان
بتابد
به کوه و دشت
من می روم به پیش و می برد مرا
هزار خاطر گنگ و منگ و گیج
گویی هوا مرا می کشد به قعر
آنجا
که آتش می زند خیال
جان می رهد ز تن
همراه بوی پونه و
باران و
کوه و
دشت
رود
می خواندم به شوق
من می مانم و حریر مه
با سینه ای ،ز آتش پر از هوس
گویی
پوپکی هستم میان دشت
دستم به دست اوست
مرا می برد سحر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,632
Posted: 15 Jul 2014 18:36
قهر
عشق را
چنان آتشی بر دل
که راز نهفته در مغاکی
و ماری
در انتظار سحری
تا گرماگرم خورشیدی
جانی تازه دهد
برای گزیدن
نیازی همه
در دندانهای تیز گرگی
و صبووری وحشتناک بوتیماری
همه در من
تا بنا گوش تو را
زخمی چنان زنم
که آذرخشی بلوطی هزار ساله را
آه
که همه
آتش بود و هوس
این نیاز خواستن
مرگت را آرزویی
نبودنت را هوسی
تا دیگر چشم بر چشم نتابد
و لبخندی پاسخ لبخندی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,633
Posted: 15 Jul 2014 18:38
من مانده ام
اینجا
هیچ کس نیست
هیچ کس
داری افراشته
و پریشان نخهای الوان قالی
اندکی
ویشنفکا
و اندوهی به بزرگی دره ای
که بتوان
عشق را در آن
فریاد زد
کاپوی گمشده من
الماس سیاه سرگردان
در بند زنگیان رجزخوان
هیچ کس اینجا نیست
و در ذهن من
جسدی پیر
متلاشی می شود
مردی بیگناه می خواند
اندوه تمامی سالهای
از دست رفته را
دیوارهای بلند
مارهای پیچان
شلاق و تازیانه و زنجیر
آه از سرنوشت یاران من
من مانده ام
با یاد زیستن شما
من مانده ام
با شهد انگوری و
دره بادام
و سوزش
گرمای بوسه ای سرکش
در میان چهار چنار پیر
عطر سرگردان زنبق وحشی
آواره ام می کند
پدر خوانده
در سکوت
وهم را تراود با شبتاب
در ذهن تاریک هستی
زنبق ، می شکفد در کوه
لاله چادر می زند در دشت
عطر گس بادام
هوس لیسیدن دستهای تو را
در منجاری می کند
کجاست ؟
آن که نام مرا گذاشت
آن که مرا
به کشتزار پنبه برد
و دستان عاشق مرا لیسید
کجاست دایه ؟
آن زن
که پستانهای پر شیرش را
به من هدیه کرد
آه زنجیربان
آن که رفته ،و
آن که مانده
و فقط من مانده ام
بی زنجیر و یوغ
زندانی تر از همه شما
من مانده ام
تنها من
و خونی آلوده به زهر
مایه حیاتی
که در رگهای من جاری است
هرزه گان
پاکانند
پرهیزکاران ، دزدانند
دزدان
حلاجانند
و بر سر دار مردی است
والاتر از حلاج
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,634
Posted: 15 Jul 2014 18:39
لبت را به می بسپار
جنگل
تو را می خواند
و کوه مرا
شب شکسته می شود از فریاد
و شبنم می نشیند
بر بر گ اطلسی
تن در گور
نمی هراسد از سرما
مهربان ترین دایه است
در زمین
پس بگذارید گلدانهای کوچک من
به شب نشینی مهتاب رود
و ماه
به شب نشینی وهم
هراس می انگیزد
این همه افق
و من ، شب را
به خیال تو می آرایم
با همه زیبایی که
در گلبرگهای یاس نهفته است
بگذار دستت را در دست من
که پیام دستها
زیباترین ایه های زمینی است
در این گرما گرم
در این تفیدن بی خود با این همه هراس
در اسطوره ها
اندیشه ای
نمی جهد
جز عصیان مردانی هراسناک
در گذر زمان
و همیشه بوده اند
ایستاده مردانی نترس
در گذر تاریخ
و
تاریخ چیزی نیست
جز ژنده پاره پوره های
اندیشه مغموم
بگذار لبت را بر لب من
تا فریا زند از خشم
و فریاد زند
تمام حرفهای گفته تاریخ را
بگذار لبت را
بر لب من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,635
Posted: 15 Jul 2014 18:39
برای دوست
اندوهم
همه از اینجاست
که دستان عاشق تو
تنهاست
بگذار پاهای کوچکم را
با یاقوتی
بیارایم
و دستانم را
با عطری آغشته کنم
که عشق را
جار زند
و هرزه گی را
آه که پستانهای تو
پر شیرترین جام جهان است
شهدی آغشته به خون
خونی
آغشته به زهر
مایه حیاتی
که در رگهای من جاری است
بگذار هرزگی و جنون را
جار زنم
که از تقدس ریکارانه گربه ها
بیزارم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,636
Posted: 15 Jul 2014 18:40
هرگز غزلی نسرود
هرگز غزلی نسرود
آن زن
که خود
غزل غزلها بود
یاره زمردی
در پا داشت
الماسی ،بر گردن
آن زن
هرگز غزلی نسرود
چون
خود غزل حافظ بود
زیباتر از
غزل غزلهای سلیمان
و شیرین ترین
غزل تمام زمان
آن زن
هرگز غزلی نسرود
که خود
غزل غزلها بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,637
Posted: 15 Jul 2014 18:40
تو باز آمدی
سنبله ، می رقصد
زنجره آواز می خواند
باد
بر گیسوی گندم زار
دست ، عاشقانه می کشد
موج در جوزار
می افتد
و سرخ گل
در چمن
می نشیند به گل
و من
آواز می خوانم
قناری وار
وقتی که تو
پرچین تنهای مرا
با لبخندت شکسته ای
شانه
تهی می کنم از شوق
از یاد گرما گرم دستانت
این تویی
که برگشته ای به ناز
در میان این همه
دیوار و
آهن و
تازیانه و
شلاق
و اینک من
می خوانم از سر شوق
قناری وار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,638
Posted: 15 Jul 2014 18:43
در بلندا صخره ابری
گرم و گرما بود
آتش و پر هیمه آتشدان
مهیا بود
صلیبی
خسته گرد آلود
استوار و پاک
بر جا بود
من
خسته
افسرده
غمین
لیک بر تارک شعله های عشق سوزانم
هویدا بود
قلبکی خونین و گرم
دستکانی کوچک و تبدار
لرز لرزان تن
با پایکی لبریزتر از عشق رقصیدن
مرد مردستان
سکوت ایین
راز پنهان
ساکت و مغموم
با دردی در اندیشه
مرا همراه
در کوهسار و جنگل و بیشه
و من
در وهم و اندیشه
که لالایی تان
جاودان مانا
علی و آرش
ای پروانه های جنگل کارا
روح باران
شعر خوانان
رهسپار جویباران
در بهاران
بی نشان و بی نشانه
از زمان و از زمانه
من ز تب می سوختم
با ترنم با ترانه
می گریخت از من به سوی جویباران
جان
زنبقی نه
لاله ای نه
یک بنفشه هم نرسته
بر کنار صخره ساران
سالکی بد
سالکی دد
سالکی با دیو آجین بود و
من بودم در آن سالک
رهنورد افسرده مهجوری
که می خواند این ترانه
قیرگون مردی
سیاهی ظلمتی
اندیشه سوز اهریمنی
جادوگری قدار
سراسر قتنه افشان
خون ریز حاصل بی ترحم
زخم زن جاوید
نشانده بر دلم اندوه
و می دانم
غباری هم بر نمی خیزد
از این بی انتها جاده
ز سر سم سوار رخش گون مردی
در بلندا صخره ابری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,639
Posted: 15 Jul 2014 18:43
دد
تو گرگی
گرگ بیمار و گرسنه
پلشت و بد کنام و دل افسرده
تو زنگار سیاهی
قیر و دودی
تو آن
دیو پلید بد شگونی
تو بی آزرم مردی
مرد بیجان
فسرده نفسی و افسرده ایمان
*****
خنجر دوست
عشق را
خنده مستانه من
می شکند
و سرابی که مرا
می برد همره راز
خنده و رق و فرو ریختن این همه غم
خیمه و آتش و می
بوی یاسی که برد سوی نگار
شب ، چه زیباست
شب من با تو
و چه بویی دهد
تن پوش تو ای
نرگس مست
شب و من
مست و غزل گویانیم
رقص
در پوسته نرم تنم
می شکند
و بلندای بلند تو سحر
پیشوازی کندم
رقص کنان از سر ناز
من گدای لب و
جام می می خوارانم
بدهیدم
بدهیدم
هم جام
شب چه زیباست
و من
مخمل شب را مانم
و تو را
خنجر و دشنه
فراموش مباد
گر تو
پشتم بنوازی
نه عجب
خنجر از دوست خوش است
می از دست نگار
مخمل شب
چو به رقص اید و کاری بکند
بنوازم
بنواز
خنجرت خون مرا می خواهد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,640
Posted: 15 Jul 2014 18:44
هزار شیطانک
در نی نی چشمانت
با هزار نی لبک
شیطنت را می نوازد
و پریشان انبوه گیسویت
ابرهای گسیخته را
شبیخونی
در انکار می زند
دستانت
که این همه فرسوده است
باری با خود دارد
به لطافت مرمر
و می دانم
که پاهای چابک ات
چون پای
آهوست در گریز
لبانت را
به من بسپار
که پیر عناب شناسم
راست بگو
بنفشه گیسوانت را
چند می فروشی؟
و سوسنبر بناگوشت ؟
آه
که تو همه
لطافت پونه ای
و سکر گندم زاری
در ظهر تابستان
بگذار
شوکران لبانت را
بنوشم
و گاو زبان بنا گوش ات را
با عصاره لیمو
شربتی سازم
درمان همه دردهای بی درمان
هزار شیطانک
در نی نی چشمانت
سکر عشق را می نوازد
و تو
بوی خاک می دهی
بوی باران
بوی تریک باران خورده
بگذار تو را ببویم
بگذار تو را بنوشم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟