ارسالها: 8911
#341
Posted: 25 Jun 2013 21:49
طالب دیدار
روزگاریست که درخانه خمار شدیم
سرخوش و مست ، دلا غافل از اغیار شدیم
دل و دین باخته سرگشته و نظاره کنان
محو دیدار رخ و خال و خط یار شدیم
ای لطیفی که بهر خوب و بدم آگاهی
هم تو فرمودی و ما جانب آن یار شدیم
واعظی گفت قلم ره سوی کاغذ آورد
ما گرفتیم قلم را سوی ابصار شدیم
ما بدان نای که از کوی تو برخاسته بود
بی سروپای دوان طالب دیدار شدیم
همچو چنگم که سرم را به ارادت در زیر
خاک بوسان به درش بسته زنار شدیم
با صبا گوی که چون میگذری بر کویش
برسان حال پریشم که دل آزار شدیم
جلوه از شوق جمالت خم اشکی پر خون
بر سر کوی و گذر جانب بازار شدیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#342
Posted: 25 Jun 2013 21:50
رسم وفاداری
خدایا باز میخندد ، به من آخر نمیدانم
سراسر شور میگردد ، ز پا تا سر نمیدانم
مرا عکس نگاری خوش به جام باده افتاده
که نقشی در همه عالم ، از این بهتر نمیدانم
مها مهر ترا دارم درون سینهام چون ُدر
صدف سان بستهام لب را ، زر از زیور نمیدانم
به حال خسته مجنون نبخشود از کرم لیلی
چه افسون دارد او در سر، ز شور و شر نمیدانم
خدایا کاسه صبرم لبالب گشت میدانی
جفا از جمله یاران بود خوشتر نمیدانم
کدامین سنگدل آموختت رسم وفاداری
که ما را هر زمان داری به چشم تر نمیدانم
از آن ترسم که بحر خامهام ناگه زند موجی
چه دفترها سیه سازد به نوک سر نمیدانم
هزاران توبه بنمودم که از کوی تو باز آیم
چه افتاد این سر ما را که من دیگر نمیدانم
ز آهنگ وفا جلوه چسان من نغمه پردازم
نشیند شور بر دلها ، دل از دلبر نمیدانم
به چشم خویش دیدم من جهان بس فتنه میزاید
شود آرام و خوش روزی درآخر سر نمیدانم ؟!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#343
Posted: 25 Jun 2013 21:51
می رنگین
بیا تا مهر انگیزیم و تخم کین براندازیم
سری در گوش هم آریم و نجوایی دراندازیم
ز جام دوستی خواهیم شهد نوش آسایش
به یاد آن می رنگین، خمارش در سر اندازیم
غریو بلبلان بشنو ز شاخ دوستی ای جان
سرود عشق را مستانه بر بام و در اندازیم
به باغ دوستی ما ،خزان کی آشنا گردد
سپند کینه را چون ما درون مجمر اندازیم
سر و قدی چنین دلکش تو گویی چشم بردوزم
بیا واعظ تو عاشق شو که دل بر دلبر اندازیم
فساد چرخ دون پرور که ویران میکند یکسر
چه باک آخر که ما او را چو خار از بن براندازیم
چو آمد نام حق از در ، گریزد اهرمن آخر
بیا کاین جنگ بی حاصل به پیش داور اندازیم
به دریا رفته میداند مصیبتهای توفان را
چه غم ما را که صد توفان ز صد منزل براندازیم
دوام عمر یاران را بخواه از لطف حق جلوه
که بهتر زین نمیدانیم تا خوش درسراندازیم
به یک جو هم نمیارزد سخنور در دیار ما
همان بهتر که ما خود را به ملکی دیگر اندازیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#344
Posted: 25 Jun 2013 21:51
خط وفا
حیف از آن عمر که همراه تو من داشتهام
حیف از آن آه ، کزو شعله بپرداختهام
حیف از آن خون که ز مژگان ترم ژاله صفت
در پی پای تو هنگام سفر داشتهام
حیف از آن چنگ که با زخمه فریاد دلم
غلغلی را ز نوا در فلک انداختهام
حیف از آن بیرق وحشی که به افسار رضا
بر فراز علم ملک دل افراشتهام
حیف از آن جوهر خونین که ز نیش قلمم
بر سر لوح بصر خط ز وفا ساختهام
حیف از آن لحظه شادی که به یادش جلوه
مجلس جشن و صفا را به عزا داشتهام
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#345
Posted: 25 Jun 2013 21:51
پیمان شکن
"چو جام می بدست ساقی سیمین بدم دیدم"
عروج روح را از تن به چشم خویشتن دیدم
ز شور شیون شیرین چو شد عاشق دل مسکین
به کوه بیستون امشب ترا هم کوهکن دیدم
تو با بیگانگان بودی میان انجمن هر شب
چگویم من چها دیدم ، ندیدی آنچه من دیدم!
چه شبها کز غم هجرت سخن با ماه میگفتم
بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم
به ماه آسمان گفتم که از یارم سخن برگو
نظر بر صورتش کردم ترا من در سخن دیدم
به آهنگ وفا ما را ز کویت باز پس راندی
چنین بیدادگر بودی ترا یار کهن دیدم
حدیث عهد پیشین را به دل بنوشتمش روزی
شکست او این دل ما را عجب پیمان شکن دیدم
به جنت جلوه ها دیدم به خواب اندر کنار او
نمیدانم چسان خود را کنار آن بدن دیدم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#346
Posted: 25 Jun 2013 21:52
شوق عشق
مهروش بر همه عالم چو نظر داشتهام
وام مه روی ترا نیک بپرداختهام
تا نگه میکنمت زلف پریشان چه کنی؟
من که آن طره به ملک دلم افراشتهام
شاخهای کاشتم از بهر قدت در دل خود
بیدوش سر ز خجالت به زمین داشتهام
تشنهام ، تشنه دیدار تو ای آب بقا
با دلی خشک به سرچشمه دین تاختهام
طالب کوی ترا نیک پریشان منما
زین تغابن گرهای بر سر هم بافتهام
بعد از این بر گل من هیچ نخواهی دیدن
غنچه واشده چون خون به دل انداختهام
پس از آن یک نظرت بر دل ریشم بنگر
به خدا خنجر مهر تو به خون آختهام
شوق عشقت به دلم روح و روان افزاید
پس چه گویی که من این با دگر انباشتهام
ترک جلوه بنمودی و نگفتی یارا
خوشدلی ، مایه نازی ، نه به برداشتهام
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#347
Posted: 25 Jun 2013 21:52
چشم خمار
بگذار تا به چشم خمار تو بنگریم
از هر دو جام چشم می ناب بر خوریم
از دست رفته بود خمار سرم ، نگر
با مهر روی دوست چه سان باده می خوریم
این گیسوی فتاده به رویش سحرگهی
بر باد رفت و گفت که آب تو می بریم
در چین زلف او که وزد باد صبح دم
ای نافه ختن تو برو ما معطریم
این عشق جان فزای تو خاکستر مرا
بر باد داد و گفت که بگذار و بگذریم
گفتی مرا به عشق کنی دعوتم ، قبول
شرط آن بود که عشق دگر کس نه پروریم
در موسم بهار که مستاند بلبلان
رقصی چنین میانه میدان بر آوریم
ای واعظ این چنین که مرا طعنه میزنی
کآید زمان آن که همه پیش داوریم
بر طرف گلشنم چه خوش آمد که طرقهای
خوش نازکانه گفت به یاران چو بنگریم:
این جلوه از کمال رخ او به ما رسد
ورنه به سیم و زر نگر از کاه کمتریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#348
Posted: 25 Jun 2013 21:53
خسرو خوبان
وا اسفاها برفت ، مرغ سلیمان من
عشوه گر ناز من ، خسرو خوبان من
تاخت چو مهر و مهام بر سر میدان مهر
بر سر چوگان گرفت جسم من و جان من
داد چو زلفش به باد یار پری چهر من
کند ز بیخ و بنم هستی و بنیان من
گفت کلامی چو از سیب زنخدان خویش
بی سر و سامان نمود کار به سامان من
تا که بشد آشکار سر نهان گشتهام
شاد شدند بر سرش جمله رقیبان من
ای مه سیمین تنم ، قهر مکن از برم
رحم بیاور بدین فکر پریشان من
زار نهادی مرا بی مدد لعل خویش
آب لب لعل تو نسخه و درمان من
اختر بخت رقیب ، تار نما ای صنم
تا به سر آید بتا این شب هجران من
ابر نگاهش چو ریخت قطرهای از جلوهاش
خواست که خامش کند آتش سوزان من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#349
Posted: 25 Jun 2013 21:53
ترنم بهاران
چه شود که بار یابم به در سرای سلطان
خنک آنکه او ز رحمت گذری کند به کنعان
ز فراق او ندارد اثری ز آب چشمم
که عمر در جوانی بگریستم چو باران
دگرش چه شکر گویم ، دگرش چه جای شکوه
که به نیم جو نیازرد ،همه این گل و گلستان
همه عمر درنشستم پی حل این معما
که چرا بیامد انسان و چرا رود بدین سان؟
من بی خبر چه دارم خبری جز آنکه یارم
برسد به کوی رندان به ترنم بهاران
تو غزل بخوان و دلخوش مکن این سخن فرامش
که نسیم غم بخواهد شدن از دیار یاران
به کدام جمله جلوه همه گوید این معانی
که برد نماز آخر سر خاک می فروشان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#350
Posted: 25 Jun 2013 21:54
حکایت غریب
چه حکایت غریبی که غم نگار گفتن
پی وصل او نشستن ز فراق یار گفتن
بدو کف پیاله بردن سوی میکده دویدن
سر خم می گشودن ز سر خمار گفتن
مگرم کلام جانش ز فسون عشق دارد
که چنین اثر ندیدم که به یادگار گفتن
به مبارکی و شادی به نگاه چون بتازد
که زبان توان ندارد مگر از غبار گفتن
تو مگر به جلوه آیی که ز جنتم بگویی
چه حکایت غریبی که غم نگار گفتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)