ارسالها: 8911
#361
Posted: 25 Jun 2013 22:03
مژگان چشم
اگرت حذر نباشد که نظر نگاه داری
تو گمان مبر عزیزا ، که بسی گناه داری
مژگان چشم را بین همه صف به صف نشسته
سزد ار ملک تو باشی که چنین سپاه داری
بت من بسوخت چشمت ، همه چشم خانهام را
عجب آتشی است یارا که در آن نگاه داری
ز غم شرار چشمت همه شعله گشت چشمم
فوران دیده ات بین ، همه دود و آه داری
خم چنگی وجودم به دو دیده رفت راهت
تو بدار گوشه چشمی که به قرب راه داری
من و صد گناه ، باری ،همه مونسند ، آری
به تعجبم بداری که چسان گناه داری
تو چو مه نهان به ابری ، به برآی تا ببینم
همه آن غزال چشمان که تو در پناه داری
به تبسم نگاهت نظری فکن به جلوه
شب تیره روز ما را به خدا پگاه داری
ز دو چشم دلفریبت خجل آیدم ز گفتن
اگرم به خواب و رویا تو بسی گناه داری
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#362
Posted: 25 Jun 2013 22:04
عزم وفا
بازم خبر رسید که عزم وفا کنی
با آب توبه باز تو یاد خدا کنی
از کفر زلف خویش هراسان و توبه کار
بند نقاب خویش به یک باره واکنی
افسون مدم ، فسانه مخوان ، طرفه لعبتی
خلقی به زلف خویش چرا مبتلا کنی؟
از گلبن مراد تو ای بی وفا نرست
شاخ محبتی که بدان یاد ما کنی
من آهوی رمیده به دشت نگاه تو
حیف است اگر که تیغ ز مژگان خطا کنی
در مجلس رقیب تو بی پا و سر روی
نوبت به ما رسید چرا پا به پا کنی ؟
مجنون صفت ز شور جنون بی خودم ز خویش
لیلای من مرو که قیامت به پا کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
جانا تو هم بیا که تماشای ما کنی
این جلوه از کجاست که از جور روزگار
دیوانگان کوی جنون را دعا کنی؟!
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#363
Posted: 25 Jun 2013 22:04
سرود رهایی
خوش آن سپیده دم بامداد نوروزی
که موسم طرب است و نوید بهروزی
نسیم روح فزایی وزد ز کوی شما
خوشم به ساغر گلگون ز فتح و پیروزی
بخوان سرود رهایی تو با خروش بلند
اسیر فتنه مشو تا ادب تو آموزی
به مجلس طربش میروم به هر سویی
که مست جام شرابم ز نکته اندوزی
ز سرو راز کمر قد دلبران بشنو
جهان و کار جهان جمله را بهم سوزی
جهان کهنه جوان شد تو نیز همت کن
ز جان و تن بدرآور تو بخت بد روزی
ز کنج غم بدرآ جلوه جان و دولت گیر
ز کشتزار محبت چو خوشه میدوزی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#364
Posted: 25 Jun 2013 22:05
خطی رنگین
دعایت میکنم جانا نمیدانم تو میدانی
ز یاد بوی زلف تو پریشانم تو میدانی
الا باد سحرگاهی چو آگاهی ز احوالم
رسان بر کوی دلدارم که خواهانم تو میدانی
بباید هم نوشت آخر ز سرمشق شقایقها
خطی رنگین ز خون دل به دیوانم تو، میدانی
خدایا خیل مشتاقان چو در صدرند در مجلس
مرا تاب و توان نبود که دربانم تو میدانی
سلیمان باچنان حشمت نظرها بود با مورش
من آن مور تهیدستم ،سلیمانم تو میدانی
چو بوی شیر میآید ز لعل شکرین او
لب دریای مهر او من عطشانم تو میدانی
خدایا این شب هجران به پایان بر که این جلوه
به غرقاب فنا افتاد و گریانم تو میدانی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#365
Posted: 25 Jun 2013 22:05
آه سینه
( با یاد استاد شهریار )
آمدی ، ای جان من ، اما چرا دیر آمدی
سنگدل، ای بی وفا ،آخر به تاخیر آمدی
عمر ما بگذشت و گل پژمرد و آه سینه ماند
لب گشا ای آشنا با عذر تقصیر آمدی
خانهام کردی خراب و کنج غم باقی بماند
دیگرم برگو چه میخواهی ؟ به تعمیر آمدی
شور شیرین داری و فرهادسان در کوی تو
پاره های تن کنم تا چون تو شمشیر آمدی
در فراقت جوی خون از مردم چشمم برفت
حال جلوه چون شنیدی هم به تدبیر آمدی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#366
Posted: 25 Jun 2013 22:06
شور شادمانه
ای که زنی به تار دل زخمه عاشقانهای
باز مرا ز خود بری با غزل و ترانهای
از تو گریز میکنم از خود خویش دورتر
خوب نگه چو میکنم باز تو در میانهای
غنچه ز لب گشاید او کار مرا به سازد او
تا که زند به شاخ دل گلبن ما جوانهای
در دل انجمن نگر شور شرار شمعها
تا به فلک همیرسد آتش هر زبانهای
خسته زندگی منم از همه کس مگر ز تو
موج زند به دیدهام گریه بی بهانهای
کران کران به بحر غم ندیده ساحلت مگر
مرا مگو که جان دل امید بی کرانهای
عطر نسیم روی تو راه به سالکان دهد
در شب تار زندگی تو آخرین نشانهای
چه جلوه ها رسد مرا ز نور روی خوب تو
مرا بگیر در برت تو شور شادمانهای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#367
Posted: 25 Jun 2013 22:06
بی نشان
ای یار من در خانهای یا آن که در میخانهای
آیا شود یابم نشان ای بی نشان افسانهای
گر در سر کویت روم پیدای ناپیدا شوم
اشکی میان خانهای ، یا می که در خمخانهای
شاید که تو شمس و مهی ، ارض و سما دیگری
نی نی غلط گفتم که تو اندر جهان دُر دانهای
هر لحظه چون دور از خودم ،آواره و مجنون شوم
مستانه وار آیم ولی هر دم ز من بیگانهای
هرگز ندادش جرعه آبی سکندر پیر ما
کز روی مهر آن با وفا ، پیرانه سر فرزانهای
آید خروش از عاشقان با غلغلی اندر جهان
کردی تو سکنی در میان ، پرکش چو ما پروانهای
یوسف شو و در چاه خود رو سوی آن جانانه کن
ملک دو عالم را بنه ، جلوه تو آن فتانهای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#368
Posted: 26 Jun 2013 16:55
« ساناز کریمی »
- از این شاعر بیوگرافی خاصی پیدا نکردم.
- و اینک رگبار ... نام مجموعه شعری او هست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#369
Posted: 26 Jun 2013 16:56
زندگی من
مردی در میان کتابها و روزنامه ها
زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد
از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
و زن در ذهن مرد توقیف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
اینه ای در دستم بود
چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در اینه ام
نشسته بود مردی روبروی من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوری استوار نبود
نشسته بود مردی روبروی من
و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های اینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستی ام تو را می دیدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ، در دردی که شعر من در آن
متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
که هیچ نمی دید
جز کویر ، جز کویر ، جز کویر
و سردی لبانم
که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
ترانه های دلتنگی
ترانه های تنهایی
و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خاکستری رنگ
تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
و نبودم جز حماقتی آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاریک بود
و شهر همیشه تاریک بود
و مردی که روبروی من نشسته بود
سیاه بود و تلخ بود
و من دوستش می داشتم
نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسیدم
و مادر در ذهن پدر توقیف بود
آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
و شهر بیمار بود
تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه های رهاییست
کسی را قربانی کردند
و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
و هیچ نشانه ای در میان نبود
نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
کسی را قربانی کردند
و دریغ از یک پرنده
و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#370
Posted: 26 Jun 2013 16:56
سوگنامه
من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره ای و نه مروارید
و مردی که نادرم را کشت
و من خون را در چشمانش می دیدم
و مار را بر شانه هایش
در دستش چراغ بود
و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد
و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد
چراغ سبز چهار راه را دیده بود
از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است
و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند
ستارگان را دیگر ندیدند
و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم
با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد
و شهر پر از گفتار است
شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوی مرگ می دادم
کفتارها در چشم من چراغ می اندازند
و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
نه شکنجه را و نه چراغها را
تنها صدایشان را خواهم شنید
و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
و هرگز نمی خواهم خورک مغز امشب کفتارها باشم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)